«بگذار قلبم بتپد!»

ایران سرزمین مقاومت و حماسه


پیکار، زندان و مقاومت در فرهنگ والای مبارزاتی ایران علیه نابرابری‌ها همواره تداوم داشته که هر دهه افسانه‌های ماندگاری از خود به جای گذاشته و با خون هزاران هزار انقلابی پاکباز تجلی نوین یافته و رهگشا و سرمشق زندگی نسل بعدی خود گردیده تا باشد ستم را ریشه بخشکاند.

در «عدالت» ولایت فقیه که در خون و خیانت غوطه‌ور است به آزادی انسان و به عشق اندیشیدن جرم محسوب می‌شود. متولیان این ولایت آدمکش همیشه با آخرین منطق شان ـ شکنجه و اعدام ـ به سراغ آزادیخواهان و آزاداندیشان می‌روند تا حلقه را بر مبارزان تنگ‌تر گیرند و ایران زندانی بزرگ باقی بماند. سی سال است که فاشیزم اسلامی ایران خون هزاران هزار فرزند برومند این سرزمین را به زمین می‌ریزد و هزاران هزار دیگر را در مخوف‌ترین زندان‌ها و هولناک‌ترین شرایط که در هیچ کشور استبدادی نظیر ندارد،‌ با مرگ تدریجی از بین می‌برد.

فرزاد کمانگر

فرزاد کمانگر، معلم، ‍ژورنالیست و فعال حقوق بشر همراه دو تن دیگر از فعالان سیاسی کرد در ثور ۱۳۸۵ به جرم «اقدام علیه امنیت ملی» دستگیر و بعد از شکنجه‌های بلاوقفه، در قوس ۱۳۸۶ به‌ اعدام ‌و همرزمانش علی‌ حیدریان وفرهاد‌وکیلی هرکدام به ‌ده‌ سال‌حبس ‌محکوم گردیدند.

فرزاد را شدیدتر از جلادان خادی‌‌ـ‌‌جهادی و حتا ساواکی مدت‌ها توهین و شکنجه کردند. به قصد شکستن و به تسلیم واداشتن‌اش، دوست دخترش را بازداشت کردند، برادرزاده‌ی ۱۱ ساله‌اش را ربودند و بر خانواده‌ی شریف‌اش هرگونه فشار آوردند اما نتوانستند اراده و روحیه‌ی صخره مانند فرزاد را خرد کنند زیرا او از تبار صمد‌ بهرنگی‌ها، پاکنژادها و سلطان‌پور است؛ سخن‌اش یاد گلسرخی را در قلب‌ها زنده می‌کند؛ نسب‌اش به محروم‌ترین و رنجکشیده‌ترین انسان‌ها می‌رسد؛ و بیداری‌اش چهره بزرگ بهروز دهقانی‌ها، حمید اشرف‌ها و مسعود ‌احمدزاده‌ها را در چشم‌ها زنده می‌نماید.

فرزاد ۳۳ روز ضمن تحمل شکنجه‌ها دست به اعتصاب غذایی زد؛ برای رهیدن از شکنجه‌ی روزمره و مکتوم نگهداشتن تا ابد رازهای نبردش، بار بار اقدام به خودکشی نمود ولی موفق نشد. تهدید به تجاوز جنسی شد، اما او مرگ را بر توبه و تسلیم ترجیح داد و حماسه‌ی یاران رفته‌اش را بار دیگر با شکوه خیره‌کننده‌تری زنده نمود.

فرزاد شاگرد و شیفته‌ی صمد بهرنگی است، عشق را از مکتب «ماهی سیاه کوچولو» دریافته و زندگی را از اشک کودکان فقیر آموخته و به راه افتاده؛ اینک که دربند است کتاب یاس و انفعال را می‌بندد و از آرزوها و فرداها قصه سر می‌دهد. می‌گوید هرگاه اعدام شود قلبش را به دخترک رنجبر که نان را خدا می‌خواند، برای تپیدن دوباره هدیه می‌کند.

تقدیم به فرزادکمانگر
و به امید ظهور فرزادها در میهن اسیرم.
«م. آژن»

جــــلاد
بر زخم من مبین
همزاد صخره‌ ام
همـــــرزم بیژنم
از کرنش «برادرکم» هیچ مرا مگو
هشــــــدار!
دست مرا به ولچک نامردکان مبند
پوست مرا به ناخن چندتا عقیم مخار
هر جا مسلسل که بخواند به عشق خلق
                      بر قلب اهریمن
                      آنجا منم، منم
وین تعهدم فراتر از آن
                     دار و دُره است
این آخرین حرف من و
                         اعــترافم است

سرنوشت فرزاد کمانگر ناپیدا باقی مانده و همانند سایر رزمندگان اسیر، در مسلخ معروف جمهوری اسلامی (اوین) به انتظار فردا نفس می‌کشد.

فرزاد این قله‌ی رفیع در برابر جلادان از بیان دلنشین یک معلم آگاه و سلحشور هم برخوردار است. قلم نافذ و زیبای او از لابلای چند نامه‌ای که در زندان نوشته هویداست. او مانند صمد بهرنگی شریک شادی و غم کودکان است.

نامه‌هایی که فرزادکمانگر از زندان به شاگردانش فرستاده خود اسطوره‌ دیگری در تاریخ نوین ایران و درس بزرگی است به نسل جوان کشور ما که تمامی دستگاه‌های تبلیغاتی، رادیو تلویزیون‌ها و مطبوعات یکپارچه کمر بسته اند تا آنان را از سیاست و آرمان‌های انسانی دور نگهداشته هم و غم شان را مقام‌پرستی، کار در «ان.‌جی.‌او» و دستیابی به ثروت بسازد.

هیچ جوان شرافتمند ضد رژیم جهادی ـ مافیایی نباید از کنار شخصیت فرزاد کمانگر و حماسه‌‌اش بی‌اعتنا بگذرد. به سرکردن زندگی تنها با کاشتن و بارور ساختن بذر مبارزه علیه دشمنان مردم به شیوه‌ی فرزاد افتخار خواهد داشت و بس.

از میان نامه‌های فرزادکمانگر یکی را انتخاب و به خوانندگان پیشکش می‌کنیم:

ماه‌هاست که در زندانم، زندانی که قرار بود اراده‌ام را، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند. زندانی که باید آرام و رامم می‌کرد چون «بره‌ای سر براه». ماه‌هاست بندی زندانی هستم با دیوارهای به بلندای تاریخ. دیوارهایی که قرار بود فاصله‌ای باشد بین من و مردمم که دوست شان دارم، بین من و کودکان سرزمینم فاصله‌ای باشد تا ابدیت، اما من هرروز از دریچه سلولم به دور دست‌ها می‌رفتم و خود را در میان آن‌ها ومثل آن‌ها احساس می‌کردم و آن‌ها نیز دردهای خود را در منِ زندانی می‌دیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق‌تر از گذشته ایجاد نمود. قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم. قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد، اما من با لحظه‌ها در بیرون از زندان زندگی کرده‌ام و خود را دوباره به دنیا آورده‌ام برای انتخاب راهی نو. و من نیز مانند زندانیانِ پیش از خود تحقیرها، توهین‌ها و آزارها را ذره ذره، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند. اما روزی «محاربم» خواندند، می‌پنداشتند به جنگ «خدا»ی شان رفته‌ام و طناب عدالت شان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم می‌باشم.

اما امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با «عشق به همنوعانم» تصمیم گرفته‌ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من می‌تواند به آن‌ها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه‌ی «عشق و مهری» که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمی‌کند که کجا باشد بر ساحل کاروان یا دامنه سبلان یا در حاشیه‌ی کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می‌نشیند، فقط قلب یاغی و بی‌قرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی‌تر از من آرزوهای کودکیش را شب‌ها با ماه و ستاره در میان بگذارد و آن‌ها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی‌اش خیانت نکند، قلبم در سینه کسی بتپد که بی‌قرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد «حامد» دانش‌آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت؛ «کوچک‌ترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمی‌شود» و خود را حلق آویز کرد. بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش، شراره‌ی طغیانی دوباره در برابر نابرابری‌ها را در قلبم زنده نگهدارد. قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دور معلم روستایی کوچک شود و هرروز صبح بچه‌ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند و او را شریک همه‌ی شادی‌ها و بازی‌های خود بنمایند شاید آن زمان کودکان طعم فقر و گرسنگی را ندانند و در دنیای آنان واژه‌های «زندان، شکنجه، ستم و نابرابری» معنای نداشته باشد. بگذارید قلبم در گوشه‌ای از این جهان پهناور تان بتپد فقط مواظبش باشید قلب انسانیست که ناگفته‌های بسیاری از مردم و سرزمینش را به همراه دارد از مردمی که تاریخ شان سراسر رنج و اندوه و درد بوده است. بگذارید قلبم در سینه‌ی کودکی بتپد تا صبحگاهی از گلوی با زبان مادریم فریاد برارم: «من ده مه وی ببمه باییه خوشه ویستی مروف به رم بو گشت سوچی ئه م دنیاییه» معنی شعر: می خواهم نسیمی شوم و«پیام عشق به انسان‌ها» را به همه جای این زمین پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر، بند بیماران عفونی، زندان رجایی، شهر کرج مورخ ۸/۱۰/۸۷