مصاحبه‌ با زنان‌ تباه‌ شده‌ شمالی

با هجوم‌ وحشیانه‌ی‌ طالبان‌ به‌ مناطق‌ شمال‌ كابل‌ تعداد زیادی‌ از خانواده‌ها آواره‌ و مهاجر شده‌ خانه‌، باغ‌، زمین‌ و دیگر هست‌ و بود خود را از دست‌ دادند. اكثریت‌ آنان‌ از سرنوشت‌ گمشدگان‌ اعضای‌ فامیل‌ خود هنوز هم‌ اطلاعی‌ ندارند. از لابلای‌ صحبت‌ با تعدادی‌ از این‌ فامیل‌ها به‌ این‌ نتیجه‌ می‌رسیم‌ كه‌ بیشتر زنان‌ و دختران‌ ربوده‌ شده‌ باید در جنوب‌ و جنوب‌ غربی‌ كشور مانند متاع‌ اقتصادی‌ فروخته‌ شده‌؛ جبراً به‌ ازدواج‌ پیرمردانی‌ كه‌ چندین‌ زن‌ دارند، در آمده‌ و یا هم‌ در بازارهای‌ لاهور پاكستان‌ به‌ خاطر بهره‌برداری‌ جنسی‌ برده‌ شده‌ باشند.


«اسم‌ من‌ سنبل‌ است‌. پدرم‌ عبدالمجید نام‌ داشت‌ كه‌ چند سال‌ قبل‌ توسط‌ روس‌ها در موقع‌ چیدن‌ انگور در باغ‌ شهید شد. شوهرم‌ نعمت‌الله‌ نام‌ داشت‌ و در وزارت‌ آب‌ و برق‌ راننده‌ بود. سه‌ دختر و دو پسر داشتم‌. شوهرم‌ توسط‌ دزدهای‌ جهادی‌ به‌ نام‌ این‌ كه‌ با دولت‌ كار می‌كنی‌ و كافر هستی‌ ربوده‌ شده‌ و چند روز بعد جسدش‌ را در نزدیكی‌ بابه‌قشقار سرای‌خواجه‌ پیدا كردیم‌. پسرانم‌ از ترس‌ و به‌ زور با انوردنگر مجاهد شدند. قبل‌ از شهادت‌ شوهرم‌ با یك‌ توته‌ زمین‌، معاش‌ و كوپون‌ شوهرم‌ زندگی‌ غریبانه‌ ما را سر و سامان‌ داده‌ بودیم‌. دخترانم‌ را با خون‌ دل‌ كلان‌ كردم‌. یكی‌ را عروسی‌ كردم‌ و دو دختر دیگر با من‌ بودند. تا موقع‌ جنگ‌ طالبان‌ در قریه‌ خود بودیم‌.

در زمانی‌ كه‌ مسعود در منطقه‌ بود افراد انوردنگر به‌ دو گروپ‌ تقسیم‌ شدند كه‌ نصف‌ آن‌ طرفدار مسعود و نصف‌ دیگر با خود انوردنگر جانب‌ طالبان‌ را گرفتند.

در منطقه‌ شمالی‌ چند بار جنگ‌ صورت‌ گرفت‌ ولی‌ بدترین‌ آن‌ حمله‌ طالبان‌ بود كه‌ خرابی‌ها و كشت‌ و خون‌ زیادی‌ بجای‌ گذاشت‌. تمام‌ دهات‌ به‌ شمول‌ ده‌ ما به‌ اثر جنگ‌های‌ هر دو طرف‌ ویران‌ و به‌ خاك‌ تبدیل‌ گردیدند. جوانانی‌ كه‌ توان‌ فرار داشتند، فرار كردند. دیگران‌ را طالبان‌ یا با خود بردند و یا كشتند. زنان‌ را به‌ كمك‌ پاكستانی‌ها و عرب‌ها بزور در موترهای‌ نظامی‌انداخته‌ و جای‌ نامعلومی‌ بردند. دختر كلانم‌ سیمین‌ ۱۹ ساله‌ بود، او هم‌ با دیگر زنان‌ گم‌ شد كه‌ تا امروز خاك‌ بسرم‌ شده‌ و از او احوال‌ ندارم‌. خودم‌ پای‌ پیاده‌ از سرای‌خواجه‌ تا كابل‌ آمدم‌، هیچ‌ چیز نداشتیم‌ تمام‌ داروندار ما سوخته‌ و از بین‌ رفت‌. به‌ بسیار سختی‌ نزد انوردنگر رفته‌ و پرسان‌ پسرانم‌ را نمودم‌ كه‌ گفت‌ بچه‌هایت‌ به‌ طرف‌ مسعود رفته‌ اند.

در جستجوی‌ دختر گم‌ شده‌ی‌ خود شدم‌. مردم‌ می‌گفتند كه‌ دخترهای‌ جوان‌ را به‌ طرف‌ قندهار و هلمند برده‌ اند. مقداری‌ پول‌ قرض‌ كرده‌ و به‌ طرف‌ هلمند رفتم‌. در آنجا از چند ملا و طالب‌ پرسیدم‌ ولی‌ فایده‌ نداشت‌. در یك‌ خانه‌ شب‌ خود را سپری‌ نمودم‌، زن‌ صاحب‌ خانه‌ كه‌ فارسی‌ نمی‌دانست‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ چندی‌ قبل‌ چند زن‌ و دختر را از كابل‌ آورده‌ و در بدل‌ هزار لك‌ افغانی‌ بالای‌ اشخاص‌ پولدار و زن‌دار فروختند.

دست‌ خالی‌ برگشتم‌ از بچه‌های‌ خود نیز اطلاع‌ ندارم‌ كه‌ چه‌ سرنوشتی‌ دارند. فعلاً خودم‌ با یك‌ دختر ۱۵ ساله‌ام‌ در خانه‌های‌ مردم‌ زندگی‌ می‌نمایم‌.

در زمستان‌ بدون‌ آتش‌ و صندلی‌ بودیم‌. صاحب‌ خانه‌ (خانه‌ مربوط‌ حوزه‌ چهارم‌) برق‌ و یك‌ اتاق‌ را رایگان‌ در اختیار ما قرار داده‌ است‌. خوار و بار ما از طریق‌ جمع‌آوری‌ نان‌ از خانه‌ها تهیه‌ می‌گردد. در ماه‌ رمضان‌ چند همسایه‌ صدقه‌فطر، ذكات‌ و خیرات‌ به‌ ما دادند زندگی‌ ما بسیار به‌ مشكل‌ می‌گذرد. بعضی‌ از زنان‌ اطراف‌ خانه‌ ما كالای‌ كهنه‌ و پاپوش‌ برای‌ دخترم‌ تهیه‌ كردند.» او در مورد آینده‌ خود چنین‌ اظهار نظر كرد:

«آینده‌ نداریم‌، زندگی‌ ما از دست‌ جهادی‌ها و طالبان‌ كه‌ هردوی‌ شان‌ دشمن‌ مردم‌ اند، به‌ كلی‌ از بین‌ رفته‌، خداوند هر دو طرف‌ را غرق‌ كند، ما مردم‌ از هر دو طرف‌ نفرت‌ داریم‌. آرزو دارم‌ كه‌ این‌ دختر را به‌ نام‌ نیك‌ به‌ كدام‌ آدم‌ نیك‌ عروسی‌ نمایم‌ و خودم‌ به‌ طرف‌ شمالی‌ بروم‌.»

* * *


«خواهرجان‌ از كجا برایت‌ قصه‌ كنم‌ از غریبی‌ و دربدری‌، از بی‌ خانگی‌ و همسایگی‌ از چه‌؟ بگو تا برایت‌ درد سینه‌ خود را خالی‌ كنم‌.» گفتم‌ تمام‌ سرگذشت‌ زندگی‌ات‌ را بگو، من‌ گوش‌ می‌دهم‌: «نامم‌ بی‌بی‌كشور است‌. نام‌ پدرم‌ عبدالولی‌ مردم‌ او را عبداله‌ می‌گفتند. ۴۰ ـ ۴۲ ساله‌ هستم‌. شوهرم‌ در جنگ‌های‌ جهادی‌ها كشته‌ شد.از ده‌سقی‌پایان‌ هستم‌ كه‌ مربوط‌ سرای‌خواجه‌ می‌باشد. پسرانم‌ به‌ سن‌ ۱۵ و ۱۸ ساله‌ می‌باشند و در یك‌ باغچه‌ انگور كه‌ از شوهرم‌ بجا مانده‌ كار و مزدوری‌ می‌كردند و پول‌ بدست‌ می‌آوردند. با فروش‌ انگور باغچه‌ خود شب‌ و روز را سپری‌ می‌كردیم‌. جنگ‌های‌ طالبان‌ و گروه‌ مسعود شروع‌ شد، ما آواره‌ شدیم‌، خانه‌ و مال‌ ما از بین‌ رفت‌ و از راه‌های‌ دور با پای‌ پیاده‌ وارد كابل‌ شدیم‌؛ در خیرخانه‌، در خانه‌ی‌ كرایی‌ زندگی‌ می‌كنیم‌.

طالبان‌ زنان‌ و پیرمردان‌ را به‌ زور به‌ موتر انداخته‌ بسوی‌ جلال‌ آباد می‌بردند، جوان‌ها از شر طالبان‌ فرار كرده‌ و بعضی‌ از آنان‌ بر اثر فیر مرمی‌ زخمی‌ و یا كشته‌ شدند. خواهرم‌ به‌ نام‌ فتانه‌ گم‌ شد، مادرم‌ هر قدر این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ دوید پیدا نشد. مادرم‌ را گفتند كه‌ چند نفر دخترت‌ را به‌ ارگون‌ برده‌ اند، مادرم‌ فرش‌ خانه‌ و ماشین‌ خیاطی‌ و ماده‌ گاو را كه‌ از شمالی‌ با خود آورده‌ بود در بدل‌ قیمت‌ خیلی‌ كم‌ فروخته‌ و به‌ ارگون‌ رفت‌.»

به‌ قول‌ مادرش‌: «به‌ ارگون‌ رفتم‌. جویای‌ فتانه‌ بودم‌ اما فتانه‌ پیدا نشده‌ ولی‌ در عوض‌ با دختر دیگری‌ به‌ نام‌ زیبا از گلدره‌ كه‌ نام‌ پدر خود را گل‌نور معرفی‌ كرد برخوردم‌، او گفت‌ كه‌ توسط‌ طالب‌ها به‌ نام‌ این‌ كه‌ به‌ جلال‌آباد می‌روید، همراه‌ با چند زن‌ پیر در موتر انداخته‌ شدیم‌، آن‌ زنان‌ را در طول‌ راه‌ از موتر پیاده‌ كرده‌ و مرا یك‌ طالب‌ تك‌ و تنها به‌ ارگون‌ آورد و در بدل‌ ۶۰۰ لك‌ افغانی‌ بالای‌ كاكای‌ خود كه‌ آدم‌ زن‌دار است‌ فروخته‌ و خودش‌ به‌ پاكستان‌ فرار كرد. فعلاً من‌ در این‌ جا زندگی‌ دارم‌ به‌ خانواده‌ام‌ اطلاع‌ دهید.»

كشور ادامه‌ داد: «من‌ در خانه‌های‌ كرایی‌ زندگی‌ می‌نمایم‌. در زمستان‌ بدون‌ صندلی‌ بودیم‌ و از راه‌ جمع‌ كردن‌ خیرات‌ و كالاشویی‌ و خانه‌ پاكی‌ كه‌ از آن‌ پول‌ ناچیز بدست‌ می‌آورم‌ زندگی‌ می‌كنم‌ و هیچ‌ چیز نداریم‌. مادرم‌ و دو فامیل‌ از خویشاوندان‌ ما در سفارت‌ شوروی‌ زندگی‌ دارند كه‌ از طرف‌ سازمان‌ ملل‌ كمك‌ می‌شوند. این‌ طالبان‌ برای‌ ما زنان‌ نه‌ گدایی‌ مانده‌ و نه‌ نان‌ می‌دهند. موسسات‌ خیریه‌ را هم‌ به‌ نام‌های‌ مختلف‌ مانع‌ می‌شوند. تا حال‌ هیچ‌ مرجع‌ برای‌ ما به‌ عنوان‌ مهاجر كمك‌ نكرده‌ و كارت‌ نان‌ هم‌ نداریم‌. خلاصه‌ حتی‌ خدا هم‌ به‌ داد ما نرسیده‌. گاهی‌ به‌ این‌ خانه‌ و گاهی‌ به‌ خانه‌ی‌ دیگر سرگردان‌ هستیم‌. فعلاً می‌بینید كه‌ در ده‌افغانان‌ در بدر هستیم‌.»

* * *

اسم‌ من‌ صدری‌ و نام‌ پدرم‌ گلرحیم‌ است‌. شوهرم‌ قبلاً فوت‌ كرده‌، از قریه‌ پیتابه‌ قره‌باغ‌ هستم‌. در جنگ‌ها با سه‌ طفل‌ خود به‌ كابل‌ مهاجر شدیم‌. پسرانم‌ كراچی‌ دارند و غریب‌كاری‌ می‌نمایند. ولی‌ اكثراً بیكار اند. زندگی‌ ما بسیار به‌ بدی‌ می‌گذرد. خانه‌ و باغ‌ خود را در جنگ‌ها از دست‌ دادیم‌.

عزیزه‌ دختر خواهرم‌ در جنگ‌ها گم‌ شد. وی‌ توسط طالبان‌ از قره‌باغ‌ به‌ موتر انداخته‌ شد و مدت‌ سه‌ ماه‌ گم‌ بود. بعداً از مقر ولایت‌ غزنی‌ احوالش‌ آمد كه‌ به‌ زور به‌ زنی‌ یكی‌ از ملاها در آمده‌ است‌. خانه‌ ما در ناحیه‌ دوم‌ واقع‌ قول‌آبچكان‌ می‌باشد.

طالبان‌ دشمن‌ مردم‌ اند. خدا هم‌ مسعود و هم‌ ملاعمر را بی‌عزت‌ و بی‌آبرو كند. ما از همه‌ی‌ شان‌ نفرت‌ داریم‌ و از هیچ‌ كدام‌ آن‌ ترس‌ و بیم‌ نداریم‌، روزی‌ خواهد رسید كه‌ ما زنان‌ چادرها را دور انداخته‌ بخاطر كوبیدن‌ آنان‌ با مردان‌ یكجا شویم‌.»

صدری‌ در آخر گفت‌: «من‌ كمی‌ سواد دارم‌، در مسجد و نزد پدر خود سبق‌ خوانده‌ ام‌، فعلاً خط‌ اخبارها را خوانده‌ می‌توانم‌ ولی‌ افسوس‌ كه‌ این‌ ملاهای‌ بدنام‌ دروازه‌ مكتب‌ دختران‌ را بسته‌ و نسل‌ آینده‌ همه‌ بی‌سواد اند. خود طالبان‌ نادان‌ و جاهل‌ اند. جهادی‌ها هم‌ مثل‌ اینان‌ نادان‌ و جاهل‌ اند، از نادانی‌ شان‌ بود كه‌ امروز ما به‌ این‌ حال‌ هستیم‌ خلاف‌ همه‌ چیز هستند. در قدیم‌ ما زنان‌ با مردان‌ و جوانان‌ یك‌ جا در باغ‌ كار می‌كردیم‌. همه‌ زنان‌ با مردان‌ خود كمك‌ می‌كردند، هیزم‌ جمع‌ می‌كردیم‌ نه‌ چادری‌ بود و نه‌ روی‌ پتی‌، حالا بازار رفته‌ نمی‌توانیم‌.»

* * *

«نامم‌ انیس‌ است‌ و پدرم‌ گلجان‌ نام‌ دارد. نام‌ شوهرم‌ زلمی‌ می‌باشد و حدود ۳۰ ـ ۳۱ ساله‌ام‌. سه‌ اولاد دارم‌ كه‌ ۳ تا ۱۲ ساله‌ اند. از قریه‌ ده‌كو هستم‌. شغل‌ شوهرم‌ باغداری‌ و دهقانی‌ بود. در باغك‌ خود كار می‌كرد و من‌ هم‌ همرایش‌ كمك‌ می‌كردم‌. یك‌ باغ‌ كلان‌ را هم‌ اجاره‌ گرفته‌ بودیم‌ از طریق‌ كار مزدوری‌ گذاره‌ شباروزی‌ خود را می‌كردیم‌. چند رأس‌ گوسفند و گاو شیری‌ داشتیم‌. زمین‌ برای‌ كشت‌ نداریم‌ اما شوهرم‌ همیشه‌ دهقانی‌ و باغداری‌ می‌كرد. گاهی‌ در زمستان‌ اگر ممكن‌ می‌شد كشمش‌ خرید و فروش‌ می‌نمود. در شمالی‌ بین‌ قومندانان‌ خیلی‌ جنگ‌ها شده‌ جنگ‌های‌ روس‌ها را بیاد دارم‌ ولی‌ ما مهاجر نشدیم‌ و آنقدر خرابی‌ نشده‌ بود اما در حمله‌ طالبان‌ زمین‌ و زمان‌ آتش‌ گرفت‌ و همه‌ چیز سوخت‌. اطفال‌ زیر خاك‌ شدند، گاوها و گوسفندان‌ زنده‌ زنده‌ سوزانیده‌، زنان‌، دختران‌ و بچه‌ها معلوم‌ نبود كه‌ كجا می‌روند. محشر بود. زنان‌ را به‌ موتر بالا می‌كردند و از ترس‌ طالبان‌ هر طرف‌ می‌دویدیم‌. چند شب‌ را با اطفال‌ در صوف‌های‌ كاریزبودیم‌ كه‌ بعداً صوف‌ها را نیز ویران‌ كردند و حتی‌ مساجد را آتش‌ زدند. ما چند روز در بین‌ جنگ‌ها بودیم‌. خانه‌ ما را تلاشی‌ می‌كردند. اگر بچه‌های‌ جوان‌ را پیدا می‌نمودند به‌ جرم‌ این‌ كه‌ با مسعود هستند با خود می‌بردند كه‌ تا امروز لادرك‌ هستند، پیرمردان‌ را هم‌ یا می‌بردند و یا می‌كشتند. ما به‌ چشم‌ خود سه‌ نفر مرده‌ را از قریه‌ دیدیم‌. كمی‌ كه‌ جنگ‌ آرام‌ گرفت‌ من‌ و شوهرم‌ و سه‌ طفلم‌ یك‌ مقدار لباس‌ را بالای‌ گاو و گوساله‌ بار كرده‌ و با یك‌ تعداد زنان‌ به‌ طرف‌ كابل‌ روان‌ شدیم‌. در طول‌ راه‌ چند مرتبه‌ طالبان‌ ما را لت‌ و كوب‌ كردند كه‌ چرا روی‌ تان‌ پت‌ نیست‌؟ چرا چادری‌ ندارید؟ اگر برای‌ شان‌ از روزگاری‌ كه‌ بالای‌ ما آورده‌ بودند چیزی‌ می‌گفتیم‌ ما را زنده‌ نمی‌گذاشتند. به‌ هر مشكلی‌ كه‌ بود تا سركوتل‌ خیرخانه‌ آمدیم‌. پوسته‌ طالبان‌ به‌ نام‌ تلاشی‌ شوهرم‌ را ایستاده‌ كرده‌ و از ما جدا كردند. هر قدر كه‌ گریه‌ و زاری‌ كردم‌ جایی‌ را نگرفت‌، دختركم‌ با من‌ یكجا گریه‌ می‌كرد ولی‌ دل‌ این‌ بی‌شرف‌ها به‌ حال‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌سوخت‌ و بویی‌ از انسانیت‌ نمی‌بردند. ما تنها ماندیم‌ و دیدیم‌ كه‌ شوهرم‌ را با چند نفر دیگر سوار موتر كرده‌ و با خود بردند. یك‌ زن‌ جوان‌ نابلد با سه‌ اولاد خرد سال‌ و یك‌ گاو و گوساله‌ و كمی‌ كالا، حیران‌ بودم‌ كه‌ چه‌ كنم‌. خدا به‌ داد ما نرسید. مانند دیگران‌ به‌ طرف‌ خیرخانه‌ روان‌ شدم‌. قصاب‌ها آمده‌ و گوساله‌ و گاو را كه‌ بیش‌ از ۲۰۰ لك‌ افغانی‌ ارزش‌ داشت‌ در بدل‌ مبلغ‌ ۳۰ لك‌ افغانی‌ تقاضا نمودند كه‌ مردم‌ مانع‌ فروختن‌ آن‌ شدند. ما در اول‌ فكر كردیم‌ كه‌ شاید بعد از چند روز دوباره‌ آرامی‌ شده‌ و به‌ طرف‌ ده‌كو خواهیم‌ رفت‌، به‌ طرف‌ كارته‌ پروان‌ روان‌ شدیم‌. در ده‌كپیك‌ یكی‌ از وطنداران‌ ما پیدا شد و ما را به‌ خانه‌ خود در نزدیكی‌ مكتب‌ نادریه‌ برده‌ و جای‌ داد. چند گاو و گوساله‌ را نگاه‌ كردم‌، چون‌ حویلی‌ بیگانه‌ بود به‌ كمك‌ صاحب‌ خانه‌ مبلغ‌ ۹۰ لك‌ افغانی‌ آنها را فروختیم‌ كه‌ از پول‌ آن‌ یك‌ فرش‌ پلاستیكی‌ خریداری‌ نموده‌ و در اتاق‌ هموار كردم‌. بعداً هوش‌ به‌ سرم‌ آمد كه‌ شوهرم‌ كجا باشد. به‌ سرای‌ شمالی‌ رفتم‌. مردم‌ ده‌كو در آنجا میوه‌ فروشی‌ می‌كردند، خود را معرفی‌ كردم‌ و گفتم‌ كه‌ زلمی‌ را از كوتل‌ خیرخانه‌ طالبان‌ گرفته‌ اند. آنان‌ مرا به‌ قومندان‌ انوردنگر كه‌ با طالبان‌ همكار بود روان‌ كردند كه‌ هیچ‌ نوع‌ كمك‌ برایم‌ نكرد و جواب‌ داد كه‌ تمام‌ شمالی‌ گم‌ شده‌، من‌ زودتر كی‌ را پیدا كنم‌. بعد از ۲۰ روز احوال‌ آمد كه‌ در پلچرخی‌ زندانی‌ است‌.

فردای‌ آن‌ خانه‌ مادرم‌ را كه‌ قبلاً به‌ كابل‌ آمده‌ بودند پیدا كردم‌ با او و سه‌ طفل‌ خود به‌ طرف‌ زندان‌ پلچرخی‌ روانه‌ شدیم‌، در نزدیكی‌ زندان‌ تمام‌ مردم‌ را طالبان‌ با كیبل‌ لت‌ و كوب‌ كرده‌ و همه‌ را جواب‌ دادند، دوباره‌ به‌ خانه‌ برگشتم‌. خلاصه‌ شوهرم‌ را پیدا كردم‌ و قصه‌ را برایش‌ گفتم‌. یك‌ جوره‌ كالا و كمی‌ برنج‌ و روغن‌ برایش‌ بردم‌.

در زندان‌ برای‌ زندانی‌ها نان‌ بسیار كم‌ می‌دهند، در سه‌ وقت‌ دو دانه‌ نان‌ خرد بازاری‌ و بس‌. اتاق‌ آنان‌ نم‌ داشت‌. چند متر پلاستیك‌ برایش‌ بردم‌ كه‌ زیر پای‌ خود هموار كند.

تا یك‌ مدت‌ از پول‌ قیمت‌ گاو مصرف‌ می‌كردیم‌ كه‌ آن‌ هم‌ تمام‌ شد زیرا برای‌ آزاد شدن‌ شوهرم‌ زیاد مصرف‌ كردم‌ ولی‌ نتیجه‌ نداد. در خانه‌ای‌ كه‌ همسایه‌ هستیم‌ برق‌ برای‌ ما نداده‌ و ما در زمستان‌ بدون‌ صندلی‌ بودیم‌. تمام‌ چیزی‌ كه‌ بود به‌ مصرف‌ رسیده‌ و یك‌ مقدار پول‌ مردم‌ ده‌ كمك‌ كردند كه‌ آن‌ هم‌ همه‌اش‌ در راه‌ نجات‌ زلمی‌ به‌ مصرف‌ رسید ولی‌ جایی‌ را نگرفت‌.

در روزهای‌ زمستان‌ از سرك‌ها اولادهایم‌ كاغذ و پلاستیك‌ برای‌ سوزانیدن‌ جمع‌ می‌كردند، خودم‌ زن‌ جوان‌ هستم‌ و گاهی‌ از خانه‌ها نان‌ جمع‌ می‌كنم‌، از پول‌ گدایی‌ برای‌ شوهرم‌ خرج‌ تهیه‌ كرده‌ و به‌ زندان‌ می‌برم‌.

خانه‌ ما در طرف‌ سایه‌ حویلی‌ قرار داشت‌ و تمام‌ زمستان‌ مریض‌ بودیم‌. مخصوصاً دخترك‌ خردم‌ همیشه‌ سینه‌بغل‌ بود. فعلاً خودم‌ پای‌ درد هستم‌. اولادهایم‌ نان‌ شكم‌ سیر نمی‌خورند. دو بچه‌ خود را كه‌ ۷ و ۹ ساله‌ اند برای‌ قالین‌بافی‌ شاگرد گذاشته‌ام‌ كه‌ روزانه‌ ۲۵۰۰۰ برای‌ هر دوی‌ آن‌ مزد می‌دهند. مزدهای‌ یك‌ ماهه‌ آنان‌ را جمع‌ كرده‌ برای‌ زلمی‌ در زندان‌ می‌برم‌. در شب‌های‌ عید قربان‌ چند حاجی‌ برای‌ ما پول‌ خیرات‌ و ذكات‌ دادند كه‌ چند روز ما به‌ آن‌ گذشت‌.»

در مورد مجاهدین‌ و طالبان‌ گفت‌: «مجاهدین‌ نه‌ بلكه‌ دزدها و آدمكشان‌ انوردنگر چند بار كه‌ به‌ قریه‌ آمدند همه‌ چیز را با خود بردند به‌ نام‌ این‌ كه‌ شما طرفدار مسعود هستید، مردم‌ را آزار دادند. طالبان‌ كه‌ آمدند باقی‌ مانده‌ را آتش‌ زده‌ و حیوانات‌ را كشتند، خانه‌ ها را خراب‌ كردند، تاك‌ها را اره‌ كردند و دارایی‌ مردم‌ را سوزاندند. زنان‌ را به‌ زور به‌ موتر انداخته‌ و به‌ جلال‌آباد بردند. جوانان‌ را نیست‌ و نابود نمودند، دختران‌ جوان‌ مردم‌ شمالی‌ را با خود بردند و برای‌ پاكستانی‌ ها و عربها زن‌ مفت‌ دادند. آبروی‌ زنان‌ شمالی‌ پایمال‌ شد. هم‌ طالب‌ و هم‌ ملا و هم‌ مجاهد دشمن‌ اصلی‌ مردم‌ ثابت‌ شدند. روس‌ها اینقدر بی‌رحم‌ نبودند، آنان‌ نسبت‌ به‌ این‌ها خیلی‌ شرف‌ داشتند. خود شان‌ روی‌ ناشسته‌ چای‌ صبح‌ می‌خورند و مردم‌ را به‌ زور به‌ طرف‌ مسجد می‌دوانند.»

در مورد رویه‌ طالبان‌ با شوهرش‌ در زندان‌ گفت‌: «خیلی‌ بد است‌، زندانی‌های‌ شمالی‌ را همیشه‌ لت‌ و كوب‌ می‌كنند، نان‌ نمی‌دهند، لباس‌ ندارند در زمستان‌ در اتاق‌ های‌ لچ‌ بدون‌ كدام‌ فرش‌ روی‌ زمین‌ نمناك‌ می‌خوابیدند، همه‌ شان‌ مریض‌ اند، دوا و داكتر ندارند و از بیرون‌ هم‌ اجازه‌ نیست‌، تشناب‌ جان‌ شویی‌ ندارند، بدرفت‌ ها به‌ كلی‌ خراب‌ است‌، به‌ افراد ملل‌ متحد اجازه‌ داده‌ نمی‌شود تا به‌ آنان‌ كمك‌ كنند، گاهی‌ در روزهای‌ معینه‌ پایوازی‌ اجازه‌ ملاقات‌ نمی‌دهند و مردم‌ را با شلاق‌ و دره‌ لت‌ و كوب‌ كرده‌ جواب‌ می‌دهند كه‌ امروز ملاقاتی‌ نیست‌، بدون‌ سوال‌ و جواب‌ همه‌ی‌ شان‌ بدون‌ سرنوشت‌ می‌باشند.» در مورد كمك‌ های‌ سره‌میاشت‌ چنین‌ گفت‌: «كور شویم‌ اگر چیزی‌ كسی‌ به‌ ما داده‌ باشد، صدها زن‌ منتظر بودند ولی‌ به‌ ما چیزی‌ به‌ نام‌ مهاجر و یا غریب‌ نداد اما می‌دیدیم‌ كه‌ به‌ اساس‌ خط‌ و پرزه‌ برای‌ ملاهایی‌ كه‌ در چوكی‌ های‌ ریاست‌ كار می‌كردند یك‌ بوجی‌ آرد و یك‌ بوجی‌ برنج‌، روغن‌ و بوره‌ می‌دادند. ما زنان‌ هر قدر ناله‌ و زاری‌ می‌نمودیم‌ به‌ گوش‌ كر آنان‌ نمی‌رسید، همینطور چند مرتبه‌ به‌ ریاست‌ عشر و ذكات واقع‌ شهر نو مراجعه‌ نمودم‌ كه‌ بعد از مدت‌ ۱۵ روز بالاخره‌ سه‌ سیر گندم‌ و یك‌ پاكت‌ روغن‌ برایم‌ داد، دیگر مراجع‌ برای‌ ما مهاجران‌ شمالی‌ كدام‌ كمك‌ نكرده‌ اند.

از همه‌ بدتر كه‌ در این‌ روزها صاحب‌ خانه‌ به‌ ما اطلاع‌ داد كه‌ هوا گرم‌ شده‌، برای‌ تان‌ جای‌ دیگری‌ خانه‌ پیدا كنید، حیران‌ هستیم‌ كه‌ چه‌ كنیم‌. اگر شوهرم‌ زندانی‌ نمی‌بود از روی‌ لاعلاجی‌ به‌ سفارت‌ شوروی‌ در جمع‌ دیگر زنان‌ می‌رفتم‌، زنانی‌ كه‌ در سفارت‌ شوروی‌ اند حق‌ بیرون‌ رفتن‌ ندارند. اگر كسی‌ یكی‌ دو مرتبه‌ رفت‌ و آمد كند دوباره‌ برای‌ شان‌ جای‌ نمی‌دهند. فعلاً به‌ همین‌ سبب‌ من‌ رفته‌ نمی‌توانم‌ و كدام‌ چاره‌ دیگری‌ هم‌ ندارم‌، حیران‌ هستم‌ كه‌ با این‌ سه‌ اولاد خود چه‌ كنم‌.» در اخیر با گریه‌ گفت‌: «به‌ پدر همه‌ ملا و طالب‌ و مجاهد لعنت‌.»

* * *

«اسم‌ من‌ ساره‌ است‌، نام‌ پدرم‌ محمدداد می‌باشد. شوهر ندارم‌، در حدود ۵۴ ـ ۵۵ ساله‌ ام‌ و از ولسوالی‌ شكردره‌ می‌باشم‌. قبلاً هم‌ از خود كدام‌ باغ‌ و زمین‌ نداشتم‌. عمرم‌ در غریبی‌ و بیچارگی‌ سپری‌ شد. از دست‌ مجاهد كجا روز خوش‌ داشتیم‌ كه‌ طالبان‌ مانند بلا پیدا شدند. خاك‌ سر هر دوی‌ شان‌، اینان‌ همه‌ غارت‌گر هستند، این‌ طالبان‌ ناملا پای‌ خشك‌ بودند از روزی‌ كه‌ به‌ وطن‌ ما آمده‌ اند، باران‌ و برف‌ قطع‌ شده‌. قیمتی‌ زیاد گردید. كسب‌ و غریب‌ كاری‌ از بین‌ رفت‌. اینان‌ دشمنان‌ دین‌ و مردم‌ می‌باشند. در جوانی‌ شوهرم‌ فوت‌ كرد. دو دختر و دو بچه‌ كلان‌ دارم‌، بچه‌هایم‌ در سالهای‌ گذشته‌ از جهادی‌ ها فرار كرده‌ و در كابل‌ غریب‌كاری‌ و جوالی‌گری‌ می‌كردند، دو سال‌ قبل‌ بچه‌هایم‌ یك‌ اندازه‌ چای‌ با خود گرفته‌ و به‌ طرف‌ شمالی‌ روان‌ بودند كه‌ از طرف‌ طالبان‌ گرفتار و در پلچرخی‌ زندانی‌ شدند. طالبان‌ آنان‌ را متهم‌ به‌ جاسوسی‌ به‌ مسعود كردند. در حالی‌ كه‌ بچه‌هایم‌ برای‌ غریبی‌ می‌رفتند. در دهات‌ سودا می‌فروختند. از روزی‌ كه‌ بچه‌هایم‌ زندانی‌ اند. از فقر و فاقه‌گی‌ به‌ لب‌ رسیدیم‌. هیچ‌ چیز نداریم‌. بچه‌هایم‌ در زندان‌ گرسنه‌ اند. تنها در ماه‌ رمضان‌ از بركت‌ صدقه‌ فطر یك‌ یك‌ جوره‌ كالا برای‌ شان‌ بردم‌ و پول‌ ندارند. عریضه‌ به‌ دست‌، گاهی‌ به‌ وزارت‌ عدلیه‌ و گاهی‌ به‌ استخبارات‌ و گاهی‌ به‌ وزارت‌ دفاع‌ سرگردان‌ هستم‌. عرض‌ مرا كسی‌ گوش‌ نمی‌كند. همه‌ شان‌ در عریضه‌ امر می‌دهند كه‌ رها شود ولی‌ در پلچرخی‌ از هر دو پسرم‌ كم‌ از كم‌ ۲۰ هزار كلدار می‌خواهند، آنان‌ را به‌ جرم‌ قاچاق‌ تریاك‌ محكوم‌ كرده‌ و می‌گویند كه‌ در بین‌ چای‌ بسته‌های‌ تریاك‌ را برای‌ مسعود می‌بردند. آنان‌ صرف‌ چای‌ فروشی‌ و سودا فروشی‌ می‌كردند. نسبت‌ نداشتن‌ مبلغ‌ ۲۰۰ لك‌ افغانی‌ یا ۲۰ هزار كلدار دو پسرم‌ بی‌ سرنوشت‌ و به‌ ناحق‌ در زندان‌ پلچرخی‌ بسر می‌برند و ما در بیرون‌ از گرسنگی‌ نزدیك‌ است‌ تلف‌ شویم‌. پسر كلانم‌ كه‌ دو سال‌ از عروسی‌اش‌ می‌گذشت‌ قرضدار بود.

ما چار نفر در خانه‌ هستیم‌. دخترم‌ كالای‌ صاحب‌ خانه‌ را می‌شوید و جاروب‌ می‌كند و دیگر كار های‌ صاحب‌ خانه‌ را انجام‌ می‌دهد. عروس‌ من‌ در نانوایی‌ زنانه‌ كار می‌كند كه‌ روزانه‌ ۴ یا ۵ قرص‌ نان‌ خشك‌ مزد دارد. خودم‌ كه‌ پیر هستم‌ گاهی‌ با گدایی‌ از خانه‌های‌ مردم‌ نان‌ جمع‌ می‌نمایم‌.

خودم‌ همیشه‌ مریض‌ هستم‌ و دانه‌های‌ سالدانه‌ روی‌ دستانم‌ برآمده‌ كه‌ خیلی‌ درد آور است‌، هیچ‌ امكان‌ تداوی‌ آن‌ را ندارم‌، یگان‌ داكتر رایگان‌ برایم‌ مرهم‌ داده‌ بودند ولی‌ فایده‌ نكرده‌ و در این‌ روزها به‌ دخترم‌ نیز سرایت‌ كرده‌، وارخطا هستم‌، چه‌ كنم‌؟

در زمستان‌ كه‌ هوا سرد بود ما كاغذ و پلاستیك‌ آتش‌ می‌كردیم‌ و عروسم‌ از نانوایی‌ كمی‌ آتش‌ با خود می‌آورد، همیشه‌ مریض‌ و ناتوان‌ بودم‌. شفاخانه‌ها همه‌ بسته‌ اند، زنان‌ در كدام‌ جای‌ مفت‌ تداوی‌ نمی‌شوند و ما توان‌ خرید دوا و فیس‌ داكتر را نداریم‌. این‌ طالبان‌ شفاخانه‌ها را هم‌ بر روی‌ زنان‌ بسته‌ كرده‌ اند. خدا گم‌ شان‌ كند كه‌ مردم‌ را از زندگی‌ بیزار ساختند.»

* * *

نام‌ من‌ عایشه‌ و نام‌ پدرم‌ حاجی‌بابه‌ است‌. ۴۵ ـ ۴۷ سالم‌ام‌. از مركز شهر چاریكار هستم‌. شوهرم‌ و یك‌ پسرم‌ در اثر اصابت‌ بم‌ طیاره‌ در خانه‌ ما زیر خاك‌ شده‌ و شهید شدند. خانه‌ و اموالم‌ به‌ كلی‌ از بین‌ رفت‌ مردم‌ دو روز كار كردند تا اجساد را از زیر خاك‌ بیرون‌ آوردند. شوهرم‌ تكه‌ تكه‌ بود و با پسرم‌ یكجا دفن‌ شد.

نزد مسعود رفتم‌، او را دیده‌ نتوانستم‌. عریضه‌ كردم‌ ولی‌ برایم‌ كدام‌ كمك‌ نكردند، ناگزیر به‌ كابل‌ مهاجر شدم‌. سه‌ دختر و دو پسر خورد دارم‌. در كارته‌پروان‌ در یك‌ خانه‌ كرایی‌ همسایه‌ هستم‌.


زندگی‌ ما قبل‌ از كشته‌ شدن‌ شوهرم‌ خوب‌ بود. از خود تكسی‌ داشت‌ و دریوری‌ می‌كرد. یك‌ لقمه‌ نان‌ برای‌ ما تهیه‌ می‌شد. بعد از كشته‌ شدن‌ وی‌ آواره‌ و سرگردان‌ هستم‌، دختر كلانم‌ نامزد بود و نامزدش‌ در پاكستان‌ كار می‌كرد از جریان‌ كه‌ باخبر شد آمده‌ و ما را در كابل‌ پیدا كرده‌ عروسی‌ كرد.

خودم‌ با دو دختر جوان‌ و نوجوان‌ و دو پسر خوردم‌ در خانه‌ی‌ یكی‌ از تاجران‌ شهر كابل‌ همسایه‌ هستم‌. از گدایی‌ ننگ‌ دارم‌. در خانه‌ها كالاشویی‌ می‌كنم‌. چند وقت‌ كشمش‌ پاكی‌ كردم‌. چار مغز، مغز كردم‌، چاكلیت‌ پوش‌ می‌كردم‌ و مزد می‌گرفتم‌. وكیل‌ منطقه‌ برایم‌ كارت‌ نان‌ داده‌ است‌. زمستان‌ بدون‌ آتش‌ سپری‌ شد و در مورد دختر جوان‌ خود تشویش‌ دارم‌ كه‌ در خانه‌ تنها می‌ماند. اولادها به‌ شكم‌ سیر نان‌ ندارند و در وضعیت‌ خیلی‌ بد قرار داریم‌. غذای‌ ما اكثراً كچالوی‌ جوشداده‌ است‌. نان‌ خشك‌ ۵ دانه‌ است‌ كه‌ كفایت‌ ما را نمی‌كند از بعضی‌ خانه‌ها برای‌ ما نان‌ می‌آید. بدتر از همه‌ صاحب‌ خانه‌ كه‌ تاجر است‌ بالای‌ دختر جوان‌ من‌ چشم‌ دوخته‌ و چند مرتبه‌ برایم‌ گفت‌ كه‌ دخترت‌ را به‌ من‌ نامزد كن‌، زندگی‌ تان‌ را اداره‌ می‌كنم‌. در جواب‌ گفتم‌ كه‌ تو مثل‌ پدر او هستی‌ و نباید چنین‌ تقاضا داشته‌ باشی‌. همین‌ نیكی‌ را به‌ بدی‌ تبدیل‌ نكن‌. بعد از چند وقت‌ تكرار در تكرار این‌ تقاضا را نمود من‌ به‌ فكر ترك‌ این‌ خانه‌ شدم‌ زمستان‌ شدید بود و خانه‌ پیدا كردن‌ هم‌ مشكل‌. خانم‌ صاحب‌ خانه‌، ما را از خانه‌ جواب‌ داده‌ و در ججوی‌ خانه‌ دیگر هستیم‌. تلاش‌ دارم‌ جایی‌ را پیدا كنم‌ كه‌ مرد جوان‌ نداشته‌ باشند.»

* * *

«نام‌ من‌ شاه‌بی‌بی‌ است‌. نام‌ پدرم‌ عبدالغنی‌ می‌باشد. تا صنف‌ ششم‌ در مكتب‌ درس‌ خوانده‌ ام‌. شوهرم‌ پیشه‌ نجاری‌ داشت‌ و از خود ۵۰۰ وصله‌ تاك‌ و ۲ جریب‌ زمین‌ برای‌ كشت‌ داشتیم‌. از بگرام‌ شمالی‌ هستیم‌. ۳۶ ساله‌ هستم‌. یك‌ بچه‌ و دو دختر دارم‌ كه‌ ۳، ۶ و ۹ ساله‌ اند شوهرم‌ در جنگ‌های‌ شمالی‌ بین‌ طالبان‌ و نیروهای‌ مسعود كشته‌ شد، خودم‌ فراری‌ شدم‌، قبل‌ از هجرت‌ زندگی‌ ما بد نبود و یك‌ لقمه‌ نان‌ به‌ دست‌ می‌آوردیم‌. فعلاً كه‌ مهاجر شده‌ایم‌ به‌ همه‌ چیز احتیاج‌ هستیم‌. در كارته‌سه‌ در خانه‌های‌ نیمه‌ ویران‌ زندگی‌ دارم‌. دو برادرم‌ كه‌ با من‌ فرار كرده‌ بودند در بین‌ راه‌ یكی‌ از آنان‌ مرمی‌ خورده‌ معیوب‌ گردید و دیگرش‌ به‌ ایران‌ رفت‌. اولادهایم‌ پدر می‌خواهند. آنچه‌ را كه‌ با خود آورده‌ بودیم‌ فروختیم‌ و پول‌ آن‌ خلاص‌ شد. حال‌ من‌ ماندم‌ و تنهایی‌ و غریبی‌ و بی‌ كسی‌ و بی‌ خانگی‌.

مدتی‌ به‌ صورت‌ پنهانی‌ در فابریكه‌ نساجی‌ واقع‌ در تایمنی‌ كه‌ قسماً مربوط‌ دولت‌ بود و تكه‌ تافته‌ می‌بافت‌ خدمه‌ بودم‌ ولی‌ بالایم‌ تهمت‌ شد كه‌ گویا با یكی‌ از كارگران‌ رابطه‌ نامشروع‌ دارم‌ و از آنجا اخراج‌ شدم‌. من‌ در خانه‌ همین‌ كارگر زندگی‌ داشتم‌ وقتی‌ كه‌ فامیل‌ وی‌ از جریان‌ آگاه‌ شد مرا از خانه‌ خود بیرون‌ كردند. فعلاً از مجبوری‌ با چند خانواده‌ مهاجر در ساحه‌ كارته‌سه‌ زندگی‌ می‌كنم‌.

چند زن‌ از جمله‌ی‌ دوستان‌ در سفارت‌ شوروی‌ مهاجر هستند، گاهی‌ برای‌ ما از جیره‌ خود كمك‌ می‌كنند. در كارته‌سه‌ آمدیم‌ زیرا در اینجا كسی‌ كرایه‌ نمی‌گیرد. از این‌ كه‌ جوان‌ هستم‌ و مردم‌ چه‌ خواهند گفت‌ تشویش‌ دارم‌. چندی‌ قبل‌ خواستم‌ با یك‌ نفر از لوگر ازدواج‌ نمایم‌ ولی‌ او تنها خود مرا قبول‌ كرد و اولادها را قبول‌ نداشت‌. از اقارب‌ شوهرم‌ كسی‌ نیست‌ كه‌ مرا یاری‌ رساند، هركس‌ مهاجر است‌ و در آتش‌ خود می‌سوزد.

زمستان‌ را در همین‌ خانه‌های‌ نیمه‌ ویران‌ كارته‌سه‌ كه‌ بدون‌ دروازه‌ بود صرفاً پلاستیك‌ نصب‌ كرده‌ بودم‌، سپری‌ كردیم‌ كه‌ هیچ‌ چیزی‌ برای‌ گرم‌ كردن‌ در خانه‌ نداشتم‌.» در مورد طالبان‌ و جهادیان‌ چنین‌ اظهار نظر نمود: «جهادی‌ ها و طالبان‌ هر دو از یك‌ قماش‌ اند، فرق‌ عمده‌ای‌ را بین‌ شان‌ قایل‌ شده‌ نمی‌توانم‌، آنان‌ دشمن‌ مردم‌ و ملت‌ ما بوده‌ و هستند. آنان‌ اشخاص‌ بی‌سواد بوده‌ و جز دزدی‌ و آدمكشی‌ كدام‌ پیشه‌ی‌ دیگری‌ ندارند. طالبان‌ مزدور بیگانگان‌ هستند اینان‌ نیز به‌ نوبه‌ خود بالای‌ خرابه‌های‌ وطن‌ و مردگان‌ پایكوبی‌ كردند و زیر نام‌ اسلام‌ خیلی‌ جنایت‌های‌ دیگر مرتكب‌ شده‌ اند، اینان‌ ضد مكتب‌ و ضد زن‌ می‌باشند. زنان‌ و دختران‌ را محكوم‌ به‌ خانه‌نشینی‌ كرده‌ و حق‌ زنان‌ را در پس‌ پرده‌ی‌ دین‌ و مذهب‌ پا مال‌ كرده‌ و حق‌ تداوی‌ را از ما گرفتند. طالبان‌ و جهادی‌ها همه‌ شان‌ از كشورهای‌ بیگانه‌ دستور تخریب‌ وطن‌ ما را می‌گیرند. خلاصه‌ سگ‌ زرد برادر شغال‌ است‌.

آرزو دارم‌ كه‌ هرچه‌ زودتر این‌ ظالمان‌ از وطن‌ ما نیست‌ و نابود گردند.»

* * *

لیلما دختر صوفی‌غریب‌ ۲۹ ساله‌ كه‌ مادر ۶ طفل‌ می‌باشد قصه‌ی‌ دربدری‌ خود را چنین‌ بیان‌ كرد:

«در اسد ۱۳۷۸ طالبان‌ به‌ شمالی‌ حملات‌ خود را شروع‌ كردند. وقتی‌ كه‌ به‌ منطقه‌ ما، در بازار ولسوالی‌ سرای‌ خواجه‌ رسیدند، مردم‌ همه‌ از ترس‌ كشتار، بی‌ناموسی‌، چور و چپاول‌ آنان‌ فرار كردند. من‌ با شوهر و اولادهایم‌ به‌ فرزه‌ فرار كردیم‌ و بعد از سپری‌ كردن‌ چهار روز چون‌ طالبان‌ به‌ وحشت‌ خود ادامه‌ دادند نتوانستیم‌ كه‌ دیگر آنجا بمانیم‌ به‌ طرف‌ كابل‌ حركت‌ كرده‌ و بعد از یك‌ شبانه‌ روز پیاده‌روی‌ به‌ كابل‌ رسیدیم‌. طالبان‌ بعد از ورود شان‌ به‌ شمالی‌ به‌ مردم‌ گفتند كه‌ خانه‌های‌ خود را ترك‌ كنند ما هم‌ مانند دیگر مردم‌ تمام‌ اموال‌ و خانه‌ را گذاشتیم‌ و فقط‌ با یك‌ جوره‌ لباس‌ كه‌ به‌ تن‌ داشتیم‌ فرار نمودیم‌.

خواهر، زندگی‌ام‌ را به‌ این‌ شكل‌ كه‌ می‌بینی‌ نبود، زندگی‌ خوبی‌ داشتم‌ كمی‌ زمین‌ داشتیم‌ كه‌ شوهرم‌ بالای‌ آن‌ كار می‌كرد و از آن‌ هم‌ غله‌ و میوه‌ بدست‌ می‌آوردیم‌. دو گاو شیری‌ داشتیم‌ كه‌ آن‌ هم‌ عاید خوبی‌ برای‌ ما فراهم‌ می‌كرد.

اما فعلاً شوهرم‌ در یكی‌ از مساجد خیرخانه‌ ملا است‌ كه‌ چندان‌ عاید ندارد و دیگر هیچ‌ مدركی‌ نداریم‌. پسر كلانم‌ كه‌ ۱۰ ساله‌ است‌ در یك‌ دكان‌ عطاری‌ شاگرد است‌ پول‌ برایش‌ نمی‌دهد چون‌ خوردسال‌ است‌ و زیاد كار نمی‌تواند. پسر دیگرم‌ كه‌ ۹ ساله‌ است‌ برایش‌ كمی‌ میوه‌ می‌خرم‌ و آن‌ را دوباره‌ می‌فروشد و پول‌ آن‌ هم‌ ناچیز است‌ هر روز مبلغ‌ ۲۵ هزار افغانی‌ را شش‌ قرص‌ نان‌ می‌خریم‌ كه‌ برای‌ ما كفایت‌ نمی‌كند، اكثراً برنج‌، شوله‌ و پیاوه‌ی‌ كچالو می‌خوریم‌.

زمستان‌ كابل‌ سرد است‌ و ما هیچ‌ چیزی‌ برای‌ گرم‌ كردن‌ خود نداشتیم‌. چند تن‌ از دوستان‌ ما زغال‌، تشك‌ و چند جوره‌ لباس‌ كهنه‌ برای‌ خودم‌ و اولادهایم‌ كمك‌ كردند.»

وقتی‌ پرسیدم‌ كه‌ آینده‌ را چطور می‌بیند با نا امیدی‌ گفت‌: «باورم‌ نمی‌آید كه‌ در افغانستان‌ آرامی‌ و امنیت‌ بیاید و ما دوباره‌ بتوانیم‌ خانه‌ و زمین‌های‌ سوخته‌ی‌ خود را آباد كنیم‌. مسعود تمام‌ كمك‌های‌ موسسات‌ امداد را برای‌ قومندان‌ها و افراد خود می‌دهد به‌ فكر مهاجرین‌ و آواره‌ها كیست‌. خانه‌، مال‌، باغ‌، زمین‌ و زندگی‌ ما مردم‌ بیچاره‌ سوخت‌ ولی‌ مسعود و دیگر قومندان‌ها در خانه‌های‌ لوكس‌ زندگی‌ دارند و غم‌ ما را ندارند. فقط‌ روزی‌ را آرزو دارم‌ كه‌ دوباره‌ آرامی‌ شود و با شوهر و اولادهایم‌ به‌ خانه‌ و منطقه‌ خود برویم‌ و زندگی‌ كنیم‌ و این‌ امید را همه‌ مهاجرین‌ شمالی‌ دارند.»

* * *

«نامم‌ سیدبی‌بی‌ است‌ و ۴۰ سال‌ دارم‌. نام‌ پدرم‌ گل‌محمد می‌باشد.از قره‌باغ‌ هستم‌.

تعداد فامیل‌ ما چهار نفر به‌ تاریخ‌ ۱۷ جدی‌ ۱۳۷۸ مهاجر شدیم‌. پیش‌ از این‌ زمین‌، مال‌ و دارنده‌ی‌ تاك‌ و باغ‌ بودیم‌. وضع‌ زندگی‌ قبلی‌ بسیار خوب‌ بود. دو گاو شیری‌، بز و بره‌ داشتیم‌. تاك‌ و باغ‌ عاید خوبی‌ برای‌ ما بود.

پسر بزرگم‌ را در زمان‌ جنگ‌ مقاومت‌ از دست‌ داده‌ ام‌ كه‌ سرپرستی‌ ما را پسر دومی‌ ام‌ به‌ دوش‌ گرفت‌. وی‌ نیز در زمان‌ مسعود شهید شد.

سه‌ وقت‌ غذای‌ ما را فقط‌ برنج‌ تشكیل‌ می‌دهد. گاهی‌ به‌ خانه‌ی‌ یكی‌ از اقارب‌ خود و گاهی‌ به‌ خانه‌ی‌ دیگری‌ شب‌ خود را می‌گذرانیم‌. زمستان‌ بسیار سرد بود. لحاف‌ و تشك‌ نداشتیم‌ به‌ جز از یك‌ كمپل‌ كه‌ از وطن‌ با خود آورده‌ بودم‌.»

وی‌ گفت‌: «در زمان‌ نجیب‌ در خانه‌ ما راكت‌ اصابت‌ كرد. شوهرم‌ زخمی‌ و معیوب‌ شد. كلك‌ دست‌ خودم‌ نیز قطع‌ شد.»

نواسه‌اش‌ مریض‌ است‌ ولی‌ توان‌ دوا خریدن‌ را ندارند از چهره‌ مادر فامیل‌ و پدركلان‌ خانواده‌ یأس‌ و ناامیدی‌ می‌بارید.

درباره‌ آینده‌ چنین‌ گفت‌: «خانه‌ام‌ سوخت‌، بچه‌هایم‌ شهید شدند، شوهرم‌ معیوب‌ است‌.»

گفتم‌ خواهان‌ چه‌ نوع‌ حكومت‌ هستی‌؟

گفت‌: «نه‌ از نجیب‌ خیر دیدیم‌، نه‌ از حكومت‌ ربانی‌ و نه‌ از طالبان‌....»

* * *

مریم‌ دختر جلال‌ از چاریكار كه‌ ۱۸ سال‌ دارد، می‌گوید:

«سابق‌ زندگی‌ نسبتاً خوبی‌ داشتیم‌ پدرم‌ یك‌ دكان‌ لیلامی‌ فروشی‌ داشت‌ به‌ همان‌ دكان‌ زندگی‌ ما تیر می‌شد»

یگانه‌ نان‌ آور فامیل‌ همان‌ پدرش‌ بود كه‌ فعلاً وفات‌ نموده‌ است‌. مادرش‌ به‌ بسیار مشكل‌ كارت‌ بیوگی‌ اخذ كرد اما دو ماه‌ مواد معطل‌ شد كه‌ وضع‌ زندگی‌ شان‌ بی‌نهایت‌ خراب‌ بود و حتی‌ مادرش‌ به‌ گدایی‌ می‌رفت‌. سه‌ وقت‌ برنج‌ می‌خورند. هیچ‌ نوع‌ كمك‌ برایشان‌ نمی‌رسد و به‌ جز كارت‌ بیوگی‌ مادرش‌ دیگر هیچ‌ چیزی‌ نیست‌. با یاد آوری‌ نام‌ زمستان‌ به‌ گریه‌ افتاد و گفت‌: «پرسان‌ نكن‌ نمی‌دانم‌ ما انسان‌ هستیم‌ یا نه‌؟

وقتی‌ جنگ‌ها شروع‌ شد به‌ طرف‌ اوپیان‌ گریختیم‌ و به‌ مجرد فرا رسیدن‌ شب‌، باران‌ شدید شد، چون‌ در روی‌ سنگ‌ خیمه‌ زده‌ بودیم‌ گزاره‌ مشكل‌ بود. دوباره‌ به‌ منطقه‌ خود برگشتیم‌ و یك‌ جوره‌ لباس‌ خود را گرفته‌ به‌ طرف‌ غوربند رفتیم‌. ۱۲ الی‌ ۱۳ شب‌ در آنجا بسر بردیم‌ و بعداً رهسپار چاریكار شدیم‌. این‌ زمانی‌ بود كه‌ جنگ‌ در چاریكار ختم‌ شد و طالبان‌ شكست‌ خوردند سه‌ ماه‌ در آنجا بودیم‌. خانه‌ و دكان‌ لیلامی‌ فروشی‌ پدرم‌ در اثر اصابت‌ بمب‌ ویران‌ شد و تمام‌ هستی‌ ما به‌ آتش‌ كشیده‌ شد. بعد از این‌ واقعه‌ به‌ كابل‌ آمدیم‌ و پدرم‌ از غم‌ زیاد فوت‌ كرد.»

در آخر گفت‌: «از جنگ‌ بیزارم‌. فقط‌ دو آرزو دارم‌ یكی‌ این‌ كه‌ كشورم‌ آرام‌ شود و دیگر این‌ كه‌ با سواد شوم‌.»

* * *

شهناز بنت‌ میرحیدرخان‌ از سرای‌خواجه‌ كه‌ تقریباً ۴۵ سال‌ دارد و یك‌ و نیم‌ سال‌ پیش‌ مهاجر شده‌ است‌. می‌گوید: « شوهرم‌ نان‌ آور ما بود، تاك‌ و باغ‌ و شش‌ هفت‌ رقم‌ انگور داشتیم‌.

پسر كوچكم‌ تقریباً ۱۲ ساله‌ است‌ و در خانه‌ گلدوزی‌ می‌كند. از هیچ‌ جایی‌ كمك‌ برای‌ ما نمی‌رسد. قدرت‌ خرید یك‌ خورد روغن‌ را هم‌ نداریم‌.»

در خانه‌ی‌ شكسته‌ و ریخته‌ بسر می‌برند و لحاف‌ و تشك‌ ندارند.

نواسه‌اش‌ را سالدانه‌ گرفته‌ اما پول‌ تداوی‌ آنرا ندارند.

در مورد گروه‌ های‌ درگیر گفت‌ كه‌ نه‌ از مسعود برایشان‌ كدام‌ خیر می‌رسد و نه‌ طالبان‌ همرای‌ شان‌ رفتار انسانی‌ دارند. «آرزو می‌كنم‌ حكومتی‌ بیاید كه‌ به‌ خیر تمام‌ مردم‌ باشد. اولادهای‌ ما به‌ مكتب‌ بروند، و مردم‌ صاحب‌ كار و وظیفه‌ شوند و از این‌ حالت‌ نجات‌ یابیم‌.» یكی‌ از خاطره‌ های‌ تلخش‌ را چنین‌ حكایت‌ نمود: «وقت‌ توت‌ بود از دو پسرم‌، محمدسخی‌ را شاگرد تیل‌ فروش‌ ساخته‌ بودم‌ و محمدنعیم‌ را به‌ پرورشگاه‌ داده‌ بودم‌. برایم‌ احوال‌ دادند كه‌ شمالی‌ آرامی‌ است‌ و من‌ تنها نعیم‌ را از پرورشگاه‌ گرفته‌ به‌ شمالی‌ رفتم‌. سه‌ روز بعد، در ماه‌ جوزا، به‌ خانه‌ی‌ ما توپ‌ خورد و چره‌ی‌ آن‌ به‌ تیر كمر پسرم‌ اصابت‌ نمود كه‌ باعث‌ فلج‌ پاهای‌ وی‌ گشت‌.»

مطالب مرتبط