نگاهی به سوگنامهی سياوش كسرايی «شمعی در شبستانی» از رهنورد زرياب
مندرج ماهنامه «كلك» شماره ۷۹ ـ ۷۶
يكی در چشم درآمدن است و يكی هم در چشم درآمدن با هر آنچه برتن است! آقای رهنورد زرياب كه علیالرغم مماشاتش با روسها و سگهای پرچمی و خلقی آنان از روز اول تا سقوط رهبرش نجيب، ادعای «نبودن» و حتی «مخالفت» با تجاوزكاران و ميهنفروشان را دارد، واقعاً شامل آن تيپ از انسانها میباشد كه با كالا وبوت خود در چشم آدم میدرآيند.
در شماره ۴۶ «پيام زن» موضوع را تا حدودی روشن ساختيم. شماره ۷۹ ـ ۷۶ ماهنامه «كلك» چاپ تهران، خاطرههايی از آقای رهنورد را در باره سياوش كسرايی شاعر معروف به چاپ سپرده كه خوشبختانه يا بدبختانه سند ديگريست دال بر درستی آنچه قبلاً راجع به موضع سياسی ايشان يادآور شديم. بهر حال اميدواريم يادداشت حاضر به مثابه تكملهی «... و لاكن سازشكاران يجتمعان!» و پايان توجه به رهنورد زرياب و كارنامهاش باشد.
ــــــــــــــــــــــ
بدون اغراق در هر پراگراف نوشتهی رهنورد نكاتی هست قابل بحث كه هرچند ملالآور میشود ولی چارهای نيست جز پرداختن مختصر به برخی از آنها. زيرا اگر چنين نشود هيچ نشريه ديگری وجود ندارد كه افشای سيمای واقعی او و شركاء را در اتحاديه نويسندگان رژيم پوشالی از زمره وظايفش بشمارد و در نتيجه اينان كه با قبای تازه ـ معمولاً قبای ژندهجهادی ـ تلاش میورزند عرض وجود كنند، كماكان ناشناخته خواهند ماند.
نويسنده در دوران اشغال، زير تسلط بیآبروترين رژيم دست نشانده در تاريخ ژريمهای دست نشاندهی دنيا و در حاليكه افغانستان غرق آتش و خون بود، به دو افتخار مهم نايل آمده يكی ديدن بهآذين و ديگر سياوش كسرايی.
اصلاً نوشته بر سر دومی است اما چند سطر يادش از اولی هم بیگپ نيست:
در آغاز دههء شصت دو تن از فرهنگيان وابسته به جناح چپ ايران به كابل آمدند (...) بهآذين وسياوش كسرايی
اگر آقای رهنورد را آدمی بسيار عامی بپنداريم كه معتقد است خدا يكی است و چپ هم همانست كه ماركسيزم و امپرياليزم و توده ... همواره چاشنی حرفش باشد، درينصورت او مثل مفسران سياسی سركاریوطنی، امپرياليستی و يا وابسته به رژيمايران، گناهی ندارد و میتوان از آن گذشت. اما با توجه به گذشتهی خودش ـ كه به آن اشاره میكند ـ و آگاهیاش از اوضاع ايران، نمیتوان «وابسته به جناح چپ» ناميدن آن دو نفر را فقط از سر بی معرفتی و عامی بودن ايشان دانسته و وی را بخشود.
به آذين گرچه «اتحاد دموكراتيك مردم» خودش را كه منافاتی با سياستهای حزب توده نداشت، اعلام كرده بود ولی دل و جانش برای حزب تودهی ايران میتپيد. (۱)سياوش كسرايی نيز كه شاعر نامدار حزب توده بود حزبی در حد پرچم و خلق ميهنفروش و جاسوس مسكو كه بعد هم خيانتش تا بجايی پيش رفت كه شعارش شد:
تودهای هستم و همراه امام
ماندگارم كه زمان است به كام!
اينها را رهنوردزرياب میداند. میداند كه حزب توده و چريكهای (اكثريت) خاين، به هر چيز میماندند به استثنای چپ. او میداند كه «جناح چپ» ايران ضد وابستگی به شوروی و يا هر كشور ديگر و ادامهی مبارزهای آشتی ناپذير با جمهوری اسلامی بود. آری، رهنورد در حدی از قلت سواد سياسی رنج نمیبرد كه اين مسايل را نداند، معذلك هردو را بايد به نامی آبرومند مثلاً «جناح چپ» بخواند تا اولاً يادهايش ظاهراً از دونفری نباشد كه تجاوز قبلهی آمال شان به افغانستان را میستودند و ثانياً و اساسی تر اينكه اگر او آن دو تن را به هيچ عنوان ديگر نه و فقط به عنوان مدافعان تجاوز شوروی به وطنش محكوم میدانست، در آنصورت جور آمدن بردهوار چهارده سالهی خود با روسها و سگان پرچمی و خلقی آنان را چه چاره و چگونه توجيه كند؟ بنابرين به صلاح است كه همهی آنان را «چپ» بنامد و نه ميهنفروش، خاين و غلامان پست مسكو تا بعد بتواند به مدد كلمات بیزبان، چهارده سال «زيست باهمی» با پرچم و خلق و مالكان شان را «عادی» و «بیاهميت» جلوه دهد.
ادامه میدهد:
بهآذين، فكر میكنم كه، بهار سال ۶۰ يا ۶۱ بود كه به كابل آمد. در ساختمان راديو تلويزيون ديدمش. شماری از فرهنگيان پايتخت آن جا بودند. نمیدانم چه مناسبتی بود. او را خوب میشناختم ـ از روی ترجمههای زيبايش.
در همين دو سطر لااقل سه خرابی خودنمايی دارد: ۱) بهار كه بوده يعنی بگمان اغلب همان ماه ثور و روز هفتمش بوده، يعنی سالگرد «انقلاب ظفرنمون»! چطور ممكن است «مناسبت» ياد تان رفته باشد آقای رهنورد؟ شما كه نام خدا به خاطر میآوريد بهآذين از كدام «لقب خوشش» آمد، حالا ناگهان «مناسبت» روزی را «فراموش» میكنيد كه او بين «شماری از فرهنگيان» حضور بهم رسانيده بود؟ نه، فراموش نمیكنيد، فقط دچار شايد اندكی «محظور اخلاقی» میشويد، اگر نه برای خود برای بهآذين. براستی برای نويسنده و مترجمی معتبر چه خفتی بالاتر از اينكه بخاطر تبريك به تجاوزكاران روسی و سگان شان وتف انداختن به مردمی فقيرِ قيام كرده، در آن روز نحس و در آن جمع پليد سروكلهاش در پايتخت كشوری اشغال شده پيدا باشد! يعنی شما با «فراموش» كردن «مناسبت» شايد میخواهيد بر بهآذين رحم نماييد تا هواخواهان بیخبرش از او دلزده نشوند كه اوه، بهآذين و تجليل سياهترين روز تاريخ يك ملت؟! ولی «مناسبت» تشريف فرمايی بهآذين و كسرايی و امثالهم هيچ ارزشی ندارد. حقيقت دردناك اينست كه همينكه آنان به خواری قبول دعوت ميهنفروشان تن دادند، سقوط اسفبار سياسی خود را به نمايش گذاردند چه در هفتثورها با ببرك و نجيب و ساير جاسوسان روبوسی كرده باشند چه در ششجدیها. پس شما آقای رهنورد هم میتوانستيد خجالت نكشيده و «مناسبت» را تصريح نماييد.
۲) شناختن بهآذين «از روی ترجمههای زيبايش» بیقيمت است. اگر از نظر شما افشای خاينان پرچمی و طرفداران ايرانی شان نمكحرامی نمیبود، به يقين به مواضع سياسی آقای به آذين توجه میكرديد و میديديد كه به اندازهی ترجمههايش «زيبا» اند يا زشت و مطرود. و روشن میساختيد كه چرا وی از ذلت رفاقت با كثيفترين دستنشاندگان اباء نورزيده است.
۳) و باز هم اگر رهنوردِ بدون كارت حزبی، با هزارو يك رشته با ميهنفروشان پرچمی بسته نباشد، خونسرد و ساده نمینوشت «شماریاز فرهنگيان پايتخت»، بلكه مینوشت «شماری از چوبدستهای فرهنگی رژيم»، «شماری از دلالان فرهنگی»، «شماری از خاديها و ديگر شكنجهگران در لباس فرهنگی» و ازين قبيل. در آن زمان فرهنگ حاكم، فرهنگ سوسيال امپرياليستی و پوشالی بود. «فرهنگيان» دولتی هم اغلب جز قلمبدستانی خود فروخته چيز ديگری به شمار نمیرفتند.
و در آخر آمده:
ديگر بهآذين را نديدم تا اين كه «گواهی چشم و گوش»اش را خواندم كه گزارش همين سفرش به كشور مان بود. و دريافتم كه بسياری از قضايا را درست در نيافته است.
شما آقای رهنورد، ناآگاهانه يكی از چپنكیترين «فرهنگيان» طرفدار ميهنفروشان پرچمی به نظر میخوريد، چون در نوشتههای تان فاكتهای بيشماری مبنی بر علايق و احساسات ناگسستنی تان نسبت به خاينان مذكور را بدست میدهيد.
اگر در موقعش وحشت كرديد كه «گواهی چشم و گوش» را حتی با نامی مستعار در نشريهای مورد انتقاد و محكوميت قرار دهيد، حالا چرا؟ حالا (۲)چرا نمیگوييد كه گزارش مزبور «گواهی چشم وگوش»ی عليل و مغرض بود، در حاليكه بايستی «گواهی وجدان» میبود، وجدانی پاك و غير وابسته به مسكو؟
البته اگر علناً بگوييد «من كجا آن وجدان را داشتم كه از ديگران توقع كنم»، ديگر با شما طرف نخواهيم بود.
ناگفته نماند كه در آخرين سطر يك «افشاگری» هم دارد:
«رفقا» (۳)حتی در باره نام «شاه دوشمشيره» به او معلومات نادرست داده بودند. فكر ميكنم گفته بودند كه «شاه دو شمشيره» ازالقابيست كه مردم به اميرالمومنين علی داده اند و او، بهآذين، از اين لقب خوشش آمده بود
اما اجازه بدهيد به صحت اين «حمله» تان به رفقا كه چندان با منطق جور نمیآيد شك كنيم زيرا: خاينان پرچمی چه نيازی داشتند كه به رفيق والامرتبت ايرانی شان هم دروغ بگويند؟
و باز گيريم ميهنفروشان عادت داشتند كه به خودیها هم دروغ بگويند، چرا موضوع را نام يك زيارت انتخاب كنند كه همه آن را میدانند و بهآذين هم با اندك جستجو در كتابخانهاش میتوانست واقعيت را دريابد؟ آيا ميهنفروشان آنقدر ابله بودند كه مهمان ارشد شان را نيز در سطح خود حقير و بيچاره میديدند كه اگر لقب «شاه دوشمشيره» را منسوب به «اميرالمومنينعلی» نمايند، وی بسان طفلكی مملو از احساسات شيعهگری «خوش» میشود؟
خير. بهآذين از لحاظ سياسی هرچه هست، تصور نمیكنيم آنقدر شيعهباز باشد كه از يك لقب ساختگی رفقای ميهنفروشش به «اميرالمومنينعلی» به وجد آيد.
آقای «كارمندشايسته فرهنگ»، شما قصههای مؤثق فراوانی از دروغ و ريا و رذالت پرچمیها و خلقیها ياد داريد، چرا آنها را برملا نمیسازيد؟ آيا نكات بالا «در نمد موی پاليدن» است؟ از ديد يك «فرهنگی»ای كه ديروز از نوكری به روسها وعمال شان شرم نداشت و امروز هم دلش برای چاكری به بنيادگرايان قروتك میزند، بلی. اما از ديدما نه. چون معتقديم كه هر «فرهنگی» و هنرمند شرافتمند با درنظرداشت استيلای فاشيستهای مذهبی بر وطن دريده شدهی ما، بايد ژستگرفتنها، غمزهها و درويشنمايیهای «روشنفكرانه» را يك سو نهاده و پيكان قلم خود را از هدف ـ بنيادگرايان و مالكان ـ به هيچ بهانهای منحرف نسازد. و طبعاً اگر حرف بر سر ميهنفروشان پرچمی و خلقی میآيد بايد جنايات جانوران بنيادگرا را وسيلهی «مظلوم» نشان دادن و تطهير آن مزدوران قرار نداده و با صراحت افشای شان سازد.

شما، داكتر جاويد، بيرنگ كهدامنی، واصف باختری، داكتراكرمعثمان و ساير «فرهنگيانِ» احياناً بدون «كارت حزبی»، آيا از دوران فعاليتهای فرهنگیای چنين خيانت آميز نوعی احساس خجلت میكنيد؟ آفرين بر شما كه علیالرغم داشتن كارنامهای اينگونه پرداغ و شرم، وقتی پای محكوميت تان به مثابه خادم ميهنفروشان پيش میآيد، خود را به زمين و زمان میزنيد، انكار مینماييد و نداشتن كارت حزبی را دليل میآوريد!
پاورقی
(۱) بهآذين در جلد دوم «از هر دری (زندگينامه سياسی ـ اجتماعی)»اش مينويسد: «میبينم كه از يك سو پيوندم با حزب گسسته است و از سوی ديگر با رشته نهفته، ـ وفاداری به انقلاب جهانی رنجبران، ـ به آن بستهام.» و نيز «اگر روزی لازم بدانم كه عضويت حزبی را بپذيرم، بیشك آن حزب تودهء ايران خواهد بود.»
(۲) هر چند طوريكه در شماره پيشتر گفتيم اين خطر هست كه امروز هر قدر هم شداد و غلاظ ضد روسها و پرچم و خلق بتازيد مردم آن را «چهارزانو نشستن پس از باد رفتن» خواهند خواند، ليكن بهرحال از اين خاطره نويسيهای خنثی و پردهپوشانه بهتر خواهد بود.
(۳) آقای رهنورد لفظ «رفقا» را بر سبيل تمسخر در ناخنك میگيرد تا گويا حساب و كتابش را جدا از رفقا وانمود نمايد. اما ايشان از ياد میبرند كه غدهی بيش از يك دهه دوندگی برای رژيم دست نشانده و «افتخار» رياستهای اتحاديهها و نشرياتش را نمیتوان با آنگونه شكليات جراحی كرد و دور انداخت.