«آن اندک ایمانی که داشتم کاملاً محو شد. اگر خدا وجود میداشت به هیچ وجه اجازه نمیداد که آدمها زنده زنده به کورههای سوزان انداخته شوند و کلهی کودکان با قنداق تفنگ خرد گردند یا در جوالها انداخته و گاز داده شوند تا بمیرند.»
این کلمات از یادداشتهای ۶۰ صفحهای روتکالسکر دخترک ۱۴ سالهی یهود است که در شهر «بیدزن» پولند نوشته شده است. کتابچه حاوی یادداشتهای آخرین ماههای زندگی او (فبروری تا اپریل ۱۹۴۳ قبل از خاکستر شدن در قتلگاه «آشویتس») میباشد. یادداشتها نزد دوست دختر روتکا بود که سرانجام پس از ۶۰ سال حاضر شد آن را انتشار دهد.
روتکا را «ان فرانک پولندی»(١) نامیدند.


درباره روتکا و ان فرانک در چند فرصت بین عدهای از اعضای «راوا» جر و بحث صورت گرفت. یکی از دخترانی که در سالهای امارت خون و خیانت جهادی حدود ۱۵ سال داشت در پاسخ به این سوال که چرا مثل آن فرانک خاطراتش را ننوشت، گفت: «من آنقدر از افتادن در دست جهادیها و کشته شدن اعضای خانوادهام ترسیده بودم که به هیچ چیز دیگر فکر نمیتوانستم چه رسد به آن که در گوشهای نشسته و خاطره نویسی کنم. آن روزها و ماهها از این نوع کارها در کابل کاری بسیار "لوکس" و اصلاً ناممکن به نظر میآمد. مردم از یک مرگ عادی نمیترسیدند بلکه وحشت و سراسیمگی دیوانهوار شان از چور شدن توسط جنایتکاران "ائتلاف شمال" بود.»
دختر دیگری که در ۱۳۷۲ فقط ۱۳ سال داشت اظهار نمود: «من اولین بار در زندگیام به خدا و قرآن و پیغمبر با تمام وجودم فکر کردم و به پدر و مادرم گفتم که چرا خدا در مقابل جنایتکاریهای این افراد ساکت است. آنان پاسخ مرا با سکوت دادند و وقتی دوباره سوال کردم گفتند، خدا با جنایتکاران نیست و اینان هر رذالت را به میل خود شان میکنند. این جواب طبعاً مرا قناعت نمیبخشید ولی دیگر جرئت و حوصله زیاد سوال کردن را نداشتم و تقریباً شب و روز با آنان میگریستم چرا که تکه تکه شدن پسر کاکای جوانم را توسط یک راکت در نزدیک خانه خود دیده بودیم علاوه بر صحنههای هولناک دیگر در دیگر جاها.
به هر حال به نظر من، در آن سالها مخصوصاً در کابل پرسشهای نوع روتکا ذهن بسیاری از نوجوانان و جوانان و حتی پدران و مادران سن و سالدار را فرا میگرفت که پاسخی برای آنها نداشتند و فقط بر درد شان افزوده میشد.» و عضو دیگری که در سالهای تبهکاری ربانی، سیاف، گلبدین، قانونی، محسنی، فهیم، دوستم وغیره خاینان ۱۹ ساله بود گفت: «من میخواستم هر روز تا زمانی که دچار حادثهای نشدهایم یادداشت بنویسم و آرزو داشتم که اگر زنده بمانم آن را با نام "سالهایی که خدا خواب بود" انتشار دهم. چند صفحه هم نوشته بودم که مادرم از شنیدن پرانده شدن خواهر و خواهرزادهی ۱۱ سالهاش از روی سرک توسط جهادیها بیهوش شد، حواسش را از دست داد و چند روز بعد جان داد. بدین ترتیب من هم ضربهای دیدم که دیگر هرگز توان آن را نیافتم که یادداشت نویسی را ادامه دهم.»
(۱) - ان فرانک (۱۹۴۵ـ ۱۹۲۹) دختری یهودی هالندی بود که زمانی که در هالند در اختفا به سر میبرد خاطراتش را نوشت. او و خانوادهاش پس از دو سال زندگی مخفی در اثر یک خیانت، شناسایی شده و به قتلگاهها فرستاده شدند. خاطرات آن فرانک به دهها زبان ترجمه شده و یکی از پرفروشترین کتابهای دنیا بوده است.