دردنامه‌ی عبیر «سیاهسنگ» را سفید‌روی نمی‌تواند

در برابر چشمانم دهها ‌و‌ صدها «عبیر» افغانستانم از ۲۵ سال به اینسو همچون پرده‌ی سینما جان گرفتند


ملالی جویا این یگانه خروش خشم و دادخواهی مردم خموش ما در برنامه‌ای تقریباً دو ساعته‌ی تلویزیون آریانا افغانستان، از جمله گفته است: «صبوراله سیاهسنگ جرئت حرف زدن درباره حوادث جامعه خودش را ندارد و برای زنان عراقی می‌نویسد تا دل سیاف را خوش سازد.»

چه عبارت عمیق، پر معنا و جامعی!

ولی آقای سیاهسنگ در پاسخ او مطلبی در هفت قلم در سایت «آسمایی» انتشار داده است.

من می‌کوشم تنها به دو سه شماره از هفت شماره حرف‌های سیاهسنگ بپردازم:

قبل از همه خوب است به یاد سیاهسنگ بدهم که برای من هم نوشته «مرز گور و گنگا» جذاب بود و به اندازه احساسات و رنج کشیدن خودم از میهن غرق آفت و بلای بی‌پایان ما، دلم به سختی فشرده شد اما صرفاً به خاطر شهادت فرشته‌ای چون «عبیر»(١) نه بلکه بیشتر به خاطر آنکه همان دم در برابر چشمانم دهها و صدها «عبیر» افغانستانم از ۲۵ سال به اینسو همچون پرده‌ی سینما جان گرفتند که قلم هیچ یک از شاعران و نویسندگان ما برای شان لحظه‌ای هم به طور موثر یا حتی خنثی و ناموثر و در حد پسند صبغت‌اله مجددی‌‌ها نچرخید و نه خواهد چرخید. حرف‌های ملالی جویا درباره سیاهسنگ حرف من، ‌حرف دل اکثریت مردم است، ادعانامه‌ای تکاندهنده علیه کلیه شاعران و نویسندگان وطنی است که هنوز هم راه شان را از خاینان و جانیان پرچمی و خلقی و جهادی جدا نساخته و با گریز از فجایع جاری در کشور، با تقلید بوزینه‌وار از نویسندگان ارتجاعی ایران، مشق «پست مدرنیزم» می‌کنند.

«ملالی جویا خواهد دانست که من (سیاهسنگ) کلیت ادبیات و کلیت ژورنالیزم نیستم و اگر همین اکنون تا پایان زندگی، در برابر همه رویدادهای جهان یکسره خاموشی پیشه کنم، نه هفت لایه آسمان به زمین خواهد افتاد و نه در سرنوشت زادگاهم به اندازه سر سوزن دگرگونی خواهد شد.»

نه ملالی جویا و نه هیچ کس دیگر شما را «کلیت ادبیات و کلیت ژورنالیزم» نگفته و نخواهد گفت.

هیچگاه در تاریخ قرار بر این نبوده که شاعر یا نویسنده‌ای از آن دو «کلیت» برخوردار باشد تا با حربه قلمش به جنگ بی‌‌عدالتی‌‌ها و ناپاکی‌‌ها و سیاهی‌‌ها رود. برعکس، اغلب شاعران و نویسندگان که به بزرگی و نام‌آوری دست یافته اند نه به علت «کلیت» بودن و اشراف شان در حیطه ادب و هنر بلکه به علت هم رزمی و همراهی شان با حرکت آزادیخواهانه و پیشروانه‌ی توده‌ها بوده است.

عشقی، فرخی یزدی، خسرو گلسرخی، سعید سلطانپور، محمد مختاری، جعفر پوینده، داود سرمد، انیس آزاد، عبدالاله رستاخیز، حیدر لهیب و حتی شاملوی نابغه، هیچ کدام «کلیت‌ادبیات» نبودند ولی برای مردم گرامی‌‌ترین و معتبرترین و والاترین چهره‌ها هستند چرا که هرگز با دشمن مردم نساختند و کار و قلم شان گلوله‌هایی حساب شده بودند که قلب دشمن را نشانه می‌گرفتند. شاید بتوان به همه‌‌ی اینان و امثال شان نسبت «کلیت» را داد، «کلیت»ی حاصل از انقلابی بودن شعر و نوشته شان و نه صرفاً فخامت ادبی آنها. به قول گارسیا لورکا هیچ شاعر واقعی غیر انقلابی یافت نمی‌شود، آنان شاعران واقعی بودند.

آقای سیاهسنگ شما به خود و مجموعه شاعران و نویسندگان افغانی مشهور اطراف تان نظر بیافکنید. فراوان انواع ادبی پدید آورده اید، از لحاظ آگاهی از به اصطلاح فنون ادبی و ادبیات و هنر جهان نیز کافی آگاهی دارید. اما از آنجایی که باز به قول لورکا که شاعر باید با مردم خنده و گریه کند، نه نشاط مردم را دریافته اید و نه کارد و مشخصاً کارد باند «ائتلاف شمال» و همدستان پرچمی و خلقی آن را دیده اید که تا استخوان مردم فرو رفته یا اگر دیده اید حس کرخت شده‌ی تان نگذاشته که مصمم و دگرگون گردید و در نتیجه آثاری خنجرگون بیآفرینید. ازینرو هیچ کدام تان از وجهه‌ی ملی برخوردار نیستید و شعرها و نثرهای تان عمدتاً در همان حلقه‌‌ی کوچک خود تان یا این و آن شاعر و نویسنده‌ی ایرانی وامانده و پسمانده‌ و رژیمی، در گردش افتاده و گرم تان می‌سازد و در مدتی کوتاه از یادها می‌روند.

برعکس آن شاعران و نویسندگان ایران، زندگی هیچ کدام شما «شاهکار اصلی» شما نبود و نیست تا فرآورده‌ ادبی تان هم ماندگار شود چونان صمدبهرنگی و گلسرخی و سلطانپور و دیگران. آن شاعران و نویسندگان ایران از قماشی بودند که به تعبیر لورکا گلدان خوشبوی خود را به زمین گذارده و مستقیماً خود را به توفان آزادیخواهانه‌ی مردم سپردند. ولی شما و دوستان تان را می‌بینیم که جز خنثی‌گویی و خنثی‌نویسی، جز تقدیم عریضه مسلمانی به جنایتکاران جهادی، جز بیشرمانه‌ترین دفاع از رژیم ایران، جز به کثیف‌ترین سازشکاری و محافظه‌کاری‌ها تن دادن و تبلیغ آن زیر نام «کمک به وحدت ملی»، وظیفه‌ای برای خود نمی‌شناسید.(۲)

مگر شما و جمیع اعضای «انجمن ادبی نویسندگان» نبودید که با پیش انداختن قهار عاصی از فتوای خمینی برای ترور سلمان رشدی جانبداری کردید؟ این داغ سیاهی است که گویی قصد دارید تا آخر عمر آن را از پیشانی تان پاک ننمایید. آیا چپ و راست رقصیدن رسمی کاظم کاظمی، ابوطالب مظفری، حسین محمدی، یعقوبی و سایر شاعران و نویسندگان به دهل رژیم ایران و رسماً اجیر بودن شان به رژیم و شعر سرایی شان برای خمینی را مایه خجلت و رسوایی عظیم خود نمی‌‌شمارید؟ از این آیاها بی‌حساب وجود دارند که آوردن بخشی از آنها هم دهها صفحه خواهد طلبید. ولی در این میان یکی از حقایق را که پیراهن و تنبان همگی شما و یاران را دریده و درخت بی‌ننگی روییده در پشت تان را ظاهر می‌سازد و آن را با هیچ چال و شگرد ادبی یا غیر ادبی نمیتوان انکار کرد، وجود محترم الحاج جنرال حسین فخری عضو رهبری ریاست محترم خاد در جرگه شماست که با وصف وظایف عدیده‌اش از پشت میز خادش، برای زن و مرد و خرد و کلان «انجمن ادبی» از سردار واصف گرفته تا سردار «دکتر» سمیع حامد و سردار رزاق مامون و سایر سرداران و «دکتر»ها، «نقد» نوشته و چه «نقد»هایی.(۳) دوستی گفت که کاش فاروق فارانی که هنوز کاملاً به رنگ انجمنی‌های خادی‌ـ‌‌جهادی درنیامده است، بعضی از دوستان جاناجانی‌اش مانند سیاهسنگ را قسم و قرآن بدهد که دست کم از تماس با الحاج خادی حذر کند چون لبریز از تعفن غیر قابل تحمل است که نه گذشته «ساما»یی به دادش خواهد رسید و نه «در مرز گور و گنگا» و نه حتی جایزه ادبی نوبل را اگر بخیر نصیب شود.

Self-immolation on raise among Afghan women
Self-immolation in Qandahar
Self-immolation

آقای سیاهسنگ و کلیه شاعران و نویسندگان انجمنی، قلم تان شکسته و شرم و ننگ تان باد که از دیدن این قربانیان تکان نمی‌خورید و با گریز به «پست مدرنیزم» بازی و ایرانیزه کردن‌ها به سگ رام جنایتکاران بدل شده‌اید.

بلی آقای سیاهسنگ، تا وقتی که یک شاعر یا نویسنده مرز بین خود و دستگاه‌های جاسوسی بومی و بیگانه و رژیم پوشالی بومی و رژیم‌های فاشیستی و مزدور را روشن نکرده باشد به پشیزی نمی‌‌ارزد هرچند هم به فرض «کلیت» ادبیات و ژورنالیزم ناب معرفی شود.

شما اگر «تا پایان زندگی در برابر همه رویداد‌های جهان یکسره خاموشی پیشه» کنید مختارید و ممکن است ولی در آن صورت اجازه بدهید بلافاصله به عنوان شاعر و نویسنده و مترجمی خنثی و در آخرین تحلیل در خدمت کمپ قاتلان و بی‌‌ناموسان جهادی به حساب روید که قهرمان مرده‌ی‌ تان احمد شاه خان مسعود می‌باشد و قهرمان زنده‌ی تان استاد برهان‌الدین ربانی رئیس «جبهه ملی» و یا خوشخانه‌ای معروف لطیف پدرام فیلسوف معاصر و کاندید ریاست جمهوری تان؛ در آن صورت پس چه جای گله و گذاری از ملالی جویا که شما را «بزدل» و «خوش کن دل سیاف» و «اشکریز دروغین» و... می‌‌نامد؟

نه، شما علی‌الرغم ظاهر «فروتنانه»‌ی این که گویا نشستن و برخاستن تان از سر سیلاب رویداد‌های جهان و حتی افغانستان به اندازه پشه‌ای تاثیر‌ نخواهد داشت، نوشته‌های خود را «فی سبیل الله» و بدون هدف و انگیزه‌ای اجتماعی تولید نکرده اید. منتها نمی‌‌دانید یا نمی‌خواهید بدانید که اگر گیریم گذشته‌ها را گاو خورده باشد، در حال حاضر چه و چگونه و برای کی باید بنویسید. و چون به این مسایل سه‌گانه برخورد شما و شرکا انقلابی وحتی غیر ارتجاعی نبوده است، اینست که فاروق فارانی هم به فوران ناگهانی احساسات گرفتار شده و به گمراهی می‌رود وقتی «در مرز گور وگنگا» را «یکی از ده نوشته خوب ما در یک قرن اخیر» ارزیابی می‌کند.(۴)

ستایش‌هایی از این نوع از طرف شخصیت با اعتبار نسبی فاروق فارانی موجب می‌شود فاصله شعر ونثر شما از گلوله شدن بر قلب مغولان هار جهادی و ولی‌نعمتان خارجی شان بیشتر و بیشتر گردد.

با این گلوله نشدن، کارهای تان از «هفت لایه آسمان به زمین» نیفتاده اما در سرنوشت زادگاه نگونبخت تان به «اندازه سر سوزن» نه که به اندازه سر گلوله اثر داشته است. شما سپاهیان فرهنگ حاکم رژیم‌های آدمکش پوشالی و جهادی بوده اید و اکنون آثار این تباهی امید‌خور و جانسوز به آسانی محسوس و قابل رویت اند: اکثریت شاعران و نویسندگان و محققان و فرهنگیان به طور کلی نان و آب آن رژیم‌های خاین را خورده اند یا مستقیماً سگ دسترخوان جنایت‌پیشگان جهادی شده اند یا در جرگه‌ی پرچمیان و خلقیان می‌خرامند یا اینکه با شعار «ما شاعر و نویسنده‌ایم، نه آدم‌های سیاسی!» در نهایت نقش موذیانه‌تر و خطرناک‌تر از دو گروه اول در خیانت به فرهنگ مستقل و مردمی و رهایی‌بخش و انقلابی ایفا می‌کنند.

فرض کنید چنین نمی‌بود و اغلب قلمبدستان به جبهه مقاومت ضد میهنفرشان پرچمی و خلقی و جهادی می‌پیوستند، امروز کجا آنقدر وقاحت‌ها و بدمعاشی‌های سیاف و قانونی و ربانی و گلابزوی و علومی و باندهای شان را شاهد می‌بودیم چرا که اگر یکی می‌گفتند ده تا می‌خوردند؟؛ امروز کجا دفاع از ملالی جویا این قدر محدود می‌ماند چرا که هر فرهنگی وطنخواه دفاع از او را دفاع از حقیقت و عدالت و آرمان مردم ما می‌پنداشت؟؛ امروز کجا می‌دیدیم که روشنفکران باندهای تبهکار به مرگ سگ و خر نشریات چاپی و برقی داشته و کرم شان مغز مردم و بالاخص جوانان ما را خورده و آنان را در منگنه‌ی جهل و جنایت خود ببندند؟ امروز کجا ممکن بود رهنورد زریاب‌ها، کاظم کاظمی‌ها، لطیف ناظمی‌ها، رزاق مامون‌ها، پرتونادری‌ها، سمیع حامد‌ها و غیره وغیره علناً به دلالی برای بسط و تحکیم نفوذ رژیم جنایت‌پیشه‌ی ایران در کشور مشغول باشند، چرا که خود را با هجوم یکپارچه و نابود کننده‌ی فرهنگیان میهنپرست و مترقی مواجه دیده و دکه‌ی بدکارگی شان را ناگزیر می‌بستند؟ امروز کجا رزاق مامون‌ها و حامد نوری‌ها جرئت می‌داشتند در ایران محمد خاتمی را که در تمامی جنایتکاری‌های «ولایت فقیه» دست دارد، «دوست بزرگ مردم افغانستان» که «گام‌های مثبتی در زمینه سازندگی افغانستان برداشته» بخوانند چرا که از سوی جامعه ادیبان آزدایخواه ما با خون سلطانپورها و داود سرمدها در رگ‌های شان، تف و نفرین می‌شدند و اصلاً اجازه نمی‌یافتند با آن شخصیت ضعیف و مشکوک شان به کشوری بروند که بعد در برابر یکی از سر دژخیمانش از فرط وجد و خود کم‌بینی به نجاست‌خوری او تنزل کنند؟ البته هر دو می‌توانستند از طرف خود و نه به نمایندگی از مردم افغانستان خود را پیش پای آقای خاتمی ذبح کنند. وقتی اسماعیل خویی برای آدمی با بدنامی لطیف پدرام شعر می‌سرود کجا تا امروز لاجواب می‌ماند و به او گفته نمی‌شد که آقای خویی شرم کنید کم از کم از شعرهای تان برای سیاهکل و فرزندان کبیر مردم ایران، پویان، پاک نژاد، سلطانپور و دیگران شرم کنید و به دلال ربانی و مسعود و شاعری خوشخانه‌ای و از شکنجه‌گران خاد شعر نگویید؟؛ امروز کجا علی سپانلو، علی صالحی، پرویز خایفی، م.سحر چیمه و ازین قبیل که کارنامه شان را با سوگنامه سرایی برای قاتل مردم ما احمد شاه مسعود سخت لکه‌دار ساختند، آرام گذاشته می‌شدند تا رسماً از سقوط و بدی که کرده اند از مردم ما عذر نخواهند و نوحه‌های خود برای شاگرد افغانی خمینی را پس نگیرند؟(۵) امروز کجا...

بلی آقای سیاهسنگ چون شما و یاران خاموشی پیشه کردید و عده زیادی هم به اضافه خاموشی، راه جاسوسی را در پیش گرفتند، اینست که امروز به حق میدان را در تسخیر قلمداران خادی‌ـ‌جهادی می‌بینید و به حق و فاتحانه از ملالی جویا می‌پرسید:

«آیا از میان این همه نویسنده، گزارشگر، پژوهشگر، وبلاگدار، سایتگردان، شاعر و هنرمند افغان، چه در میان کشور و چه در برونمرزها می‌تواند نام یک تن، تنها یک تن، را بر زبان آورد و بگوید: این یکی را می‌پذیرم!؟»

نمی‌دانم ملالی جویا چه پاسخی خواهد داشت. ولی من می‌گویم: آقای سیاهسنگ نوش جانت. نوش جان خودت و یارانت داکتر زیار، اکرم عثمان، بیرنگ کوهدامنی، اسداله‌حبیب، نصری حقشناس، کاظم کاظمی، ابوطالب مظفری، بابا‌کوهی و دیگران. من اگر نام پنجاه نویسنده و هنرمند ضد میهنفروشان پرچمی و خلقی و جهادی را هم ذکر کنم، تو رو سیاه نمی‌شوی. در این مصاف‌طلبی برنده تویی زیرا که اکثریت با توست. طبیعی هم است وقتی از نظر سیاسی «جبهه ملی» و آن همه وزیر و سفیر و والی و قومندان و معین و رئیس را داشته باشید، جبهه فرهنگی هم بدون تردید از خودتان و در برگیرنده‌ی کلیه فرهنگیانی است که دهان به آخور «جبهه ملی» دارند. اگرچه خلقی‌ها و پرچمی‌ها زمانی که به قدرت سوار شدند گفتند: «این ماییم و انقلاب و دیگر همه ادعا ها و شعارها تمام شد.» و زمانی که جهادی‌ها بر امارت نشانده شدند به زبان سیافی گفتند: «ماییم و انقلاب اسلامی و کابل را با مردمش غربال می‌کنیم و انقلاب ما ابدیست». طلبه کرام که اصلاً به نافذ شدن «شریعت غرای محمدی» در افغانستان نه که در سراسر دنیا می‌اندیشیدند و امیرالمومنین را هم عرضه داشتند، پیش خود، پایان تاریخ را می‌دیدند. و «ائتلاف شمال» که بار ثانی برگرده مردم راه یافت می‌گوید: «این بار دیگر پایان دنیا خواهد بود ولی پایان سلطه‌ی ما نه مخصوصاً که یهودا‌هایی از جنس مصطفی ظاهرها را هم با خود داریم.»

تو هم آقای سیاهسنگ با طرح سوال بالا، نشسته بر سر انگشت سیاف، قدریه یزدان پرست، ربانی، قانونی، مصطفی کاظمی، گلابزوی، علومی، فاروقی، فوزیه کوفی و سلام راکتی و با زبان آنان سخن می‌گویی که نمی‌گویم نگو. حق مسلمت است. زیرا قوی هستی، همه‌ی نویسندگان و شاعران و هنرمندان و پژوهشگران و... خادی و جهادی نامدار و کم نام را با خود داری و حتی کسانی نظیر فاروق فارانی مسکین را هم توانستـه‌ای نزدیکـتر از «حقیقت و عدالت» به خـود پیـوند زنی.

به هر حال من باوصف باور استوار به تغییر و سرنگونی محتوم اورنگ و جنایت و خیانت و جنون جهادی و طالبی با حشم و خدم فرهنگی آنان، امروز به بازنده بودنم در چلنجت معترف بوده و با ذکر دو نکته آخری، ترا به دستگیر پنجشیری، نرشیر نگارگر، افسر رهبین، حفیظ‌اله منصور، ناصر طهوری و متاسفانه فاروق فارانی و... و همگی‌تان را به قضاوت بیرحم تاریخ می‌سپارم.

«۶) دانستن این نکته که از ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۷ به "گناه" هواداری از سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) زندانی شده بودم، و پس از برآمدن از زندان و بریدن از سازمان چقدر نوشته و ترجمه سیاسی دارم، به کار دیگران نخواهد آمد. ولی بد نیست ملالی جویا نگاهی به بایگانی اسناد بیست و هشت سال پیش "ساما" که من کوچکترین سپاهش بودم بیندازد. آنکه به نام مستعار "پلاتین" ‌در انتشارات آبیژ و غرجستان می‌نوشت، منم.»

چقدر غم‌انگیز. آقای سیاهسنگ، اگر این راز را کماکان پنهان می‌داشتی بهتر که بار جرمت سنگین‌تر و زشت‌تر نمی‌شد. اکنون با توجه به این اشاره رویت را تیره‌تر و سرت را خمیده‌تر می‌یابم. چرا از سازمان آن دلاوران از سازمان مجید پر افتخار بریدی؟ بریدن در نفس خود زیاد عجیب نیست ولی می‌تواند نفرت‌انگیز و محکوم‌کننده و «نامردی» باشد که نه منحصر به بریدن از یک سازمان بلکه وداع با مبارزه به طور کلی باشد. اگر جناب تان بتوانید، به هزار کتاب هم «ساما» را زیر انتقاد گور کنید باز زرد رویی خود را به مثابه یک پشت کرده، یک رفیق نیمه راه و یک سازشکار پوشانیده نمی‌توانید. پشت‌کردگی و نیمه راهی را حتماً می‌پذیری اما سازشکاری را نه؟ سازشکار به خاطر آنکه درست همانند منتقد و شاعر و نویسنده چیره‌دست سرورآذرخش که خون برادران انقلابی‌اش را زیر پا کرد و امروز از مغازله‌ و تاج‌بخشی بی‌نهایت کثیف و باور نکردنی با حسین فخری، اکرم عثمان، اسداله حبیب، داکتر زیار، ظاهر طنین، عبداله شادان و سایر قاتلان برادارنش حظ می‌برد، تو نیز با اراذل فوق رابطه داشته و به جای آنکه عار بدانی کلاهت را به آسمان می‌اندازی که درباره شعر و داستانت چیزی بنویسند. می‌خواهم بگویم که آن غیرت عادی انسانی را هم در خود کشته‌ای که با یاد دوران زندانت کم از کم با خادیان فوق در آشتی نمی‌بودی و افشای آنان را وظیفه‌ات می‌انگاشتی؛ یعنی.از «ساما» بریدی اما کاش از مبارزه بر ضد میهنفروشان پرچمی و خلقی و جهادی هم استعفا نمی‌دادی.

به نظر می‌رسد رو گرداندن از مبارزه با خیانت به یک سازمان که آدم زمانی به آن وابسته بوده تفاوتی دارد. تو آقای سیاهسنگ خاین به «ساما» هم شمرده می‌شوی زیرا چنانچه گفتیم با قاتلان مجید و قیوم رهبر و دهها شهید دیگر آن در «اقالیم» و «عوالم» ادبیات و هنر جور آمدی و طرح رفاقت افکندی، تسلیم ظاهر طنین‌ها، عبداله شادان‌ها، حسین فخری‌ها، اکرم عثمان‌ها، اسداله‌حبیب‌ها شدی و بلندتر از آنان چیغ «ما شاعر و نویسنده‌ایم، ما آدم‌های سیاسی نیستیم» را کشیدی. مگر آقای نعمت‌اله ترکانی در تکریم و تجلیل از خودت نمی‌نویسد که «صبور سیاست را نمی‌شناسد»؟ اما خیر است بگذار ترکانی‌ها هر روز این پودر پسندیده‌ی خود شان را به شما بتپانند، دم سیاستت از دور پیداست: سیاست مدارا با پست‌ترین دشمنان مردم در بستر فرهنگ و هنر، سیاست خیانت به «ساما» و هر سازمان و طرز تفکر انقلابی دیگر، سیاست دمسازی با ادبیات و هنر سرکاری ایران و دشمنی با ادبیات و هنر انقلابی و آزادیخواهانه ایران.

عجب حالا که سال‌هاست از «ساما» بریده ای، دیگر اشاره به «بایگانی اسناد بیست و هشت سال پیش» دوران «سامایی» بودنت چه به درد می‌خورد؟ اگر سامایی می‌ماندی شاید می‌شد با توجه به آن کارنامه متاملانه‌تر تدقیق کرد که پس چه شد که به این روز فلاکت‌بار «سیاست نشناسی» افتاده‌ای. لیکن حال که برای شما جای «ساما» را «بی‌بی‌سی» و «صدای امریکا» و «جامعه مدنی» آقای پرتو نادری وغیره جامعه‌های مدنی ساخت «سی‌آی‌ای» و جای مجید و رهبر را عبداله شادان‌ها و حسین فخری‌ها و اکرم عثمان‌ها و ظاهر طنین‌ها گرفته، به رخ کشیدن شرمندوک آن بایگانی خاک خورده و غیر قابل دسترس و مطرود پری در کلاه تان نمی‌شود. راستی یادت هست که در مجله «راه» در محضر «سردار زمانه» با دریغ و ندامت گفته بودی که از فلان نوع نوشته‌های بی‌ارزش بسیار داشتی؟ آیا منظور همین «بایگانی ۲۸ سال پیش» روزهایی که «پلاتین» بودید نیست؟

«۲) ملالی جویا جغرافیای جهان را پاره پاره بخش کرده و گفته: نوشتن از زنان عراقی، دل سیاف را خوش می‌سازد.

هرچه می‌کوشم رشته "سیاف و عراق" را نمی‌یابم. راستی، نوشتن از مرگ تکاندهنده "عبیر" در روستای المحمودیه به دست پنج تفنگدار ارتش ایالات متحده امریکا چه پیوندی با خوشی عبدالرسول سیاف در پغمان یا پارلمان افغانستان دارد؟»

نه. باورم نمی‌آید که اینقدر بطی الانتقال باشی آقای سیاهسنگ. پیوند بین نوشتن از «عبیر» و خوشی سیاف را نمی‌فهمی؟ درک این ارتباط بسیار ساده و سهل است.

سیاف و سایر برادران و خواهران مستر «گرین»(۶) در «ائتلاف شمال» از شما و شرکای تان تا ابدالاباد راضی و خوش خواهند بود که از عراق و از هر گوشه‌ی دیگر دنیا و از هر خیانت و جنایت ترسناک دیگران بنویسید ولی بر جنایت‌های گذشته و امروز «ائتلاف شمال» و خاصه بر جنایت‌های خودش تمرکز ندهید. از عبیرها بنویسید اما از نعیمه‌ها، از آمنه‌ها، از معصومه‌ها، از یوسفک ۶ ساله و فریدونک ۷ ساله و صنوبرک ۱۱ ساله نه(۷). البته سیاف، خلیلی، قانونی، ربانی، ضیا مسعود، انوری وغیره مایل نیستند که از جنایت‌های برادران دینی شان در ایران، سودان، الجزایر، فلیپین و سایر مناطق بگویید، با این هم تا زمانی که پرده از جنایت‌پیشگی‌های مافیای خود شان برنگرفته ‌اید از تروریزم و رذالت آنان در امان خواهید بود چنانکه هستید.

تنها و تنها اگر به فرض محال با لحن و مضمون و پیگیری و اراده‌ای چون ملالی جویا زبان و قلم تان را به گردش درآورید، آنگاه و فقط آنگاه این اجامر تشنه به خون، از شما خوش نخواهند بود و بر شما خشم خواهند گرفت. در غیر آن «برادران»ی هستید که به جای تفنگ و هرویین و دالر، قلم در دست داشته و شانه به شانه «ائتلاف شمال» در راه تحقق آرمان‌های «مسعود بزرگ» و استاد سیاف و استاد ربانی و استاد خلیلی جهاد می‌کنید!

آقای سیاهسنگ از عبیر که نوشتی، فردا از دخترکی چهار ساله‌ی الجزایری بنویس که چگونه به دست «عرب‌های افغان» در برابر مادرش دو پاره شده و جمجمه پدرش را هم با چند گلوله پاشان می‌سازند. و پس فردا از تجاوزکاری‌های عساکر امریکایی در جاپان علیه دختران جوان جاپانی با آب و تاب بنویس، اما ننویس که نعیمه توسط کی‌ها و پشتگرمی کی‌ها مورد تجاوز قرار گرفت؛ جیحون به زور و در پناه کی خون حیدری را در یک لحظه‌ی بدخویی‌اش به زمین ریخت و رئیس پوهنتون وقت شریف فایض و حکومتیان خاین در حد کشته شدن یک گنجشک به مسئله اعتنا نکردند چونکه سر جنایت‌سالار فهیم بر آنان چشم کشیده بود؛ ننویس که سرنخ مافیای بچه دزدان در دست کدام جنایتکاران مشخص است؛ ننویس که فهیم و ظاهر اغبر و «جنرال» داود چه شبکه مخوفی را اداره می‌کنند؛ ننویس که عمر صمد‌ها، جاوید لودین‌ها، محراب‌الدین مستان‌ها، داود پنجشیری‌ها و سایر سفیران چگونه و بر اساس کدام روابط در مقام‌های فعلی جابه جا شده اند؛ ننویس که نادر نادری کیست و سیما سمر به زور کدام حزب به اینجا رسیده‌ است؛ ننویس که ولی مسعود و باندش در اروپا چه می‌کنند و سالانه چقدر سنگ‌های قیمتی و هرویین را قاچاق می‌کنند...

شما اگر تا به حال عبیرهای افغانی را از خاطر نبرده بودید، اکنون سوگنامه عبیر عراقی را می‌شد کار صمیمانه، صادقانه، دلنشین و برخاسته از بینش مقدس و رزمنده‌ی نویسنده‌ای انگاشت که طبعاً محدود ماندن فقط به نعیمه‌ها و فریدون‌ها و ندیدن عبیر و عبیرها را عار قلم و شخصیتش می‌شمارد. در آن صورت شما و آفریده‌های تان چه منزلت والایی که نمی‌داشتند. اما بدون نوشتن از تبهکاری‌های «ائتلاف شمال»، پرداختن به عبیرها در واقع کوچه بدل کردن از آن خاینان مسلط و اکت کاذب و مسخره‌ی «انترناسیونالیستی» یا «جهان وطنی» است.

اوه، همین الان شنیدم که برادران و خواهران مستر گرین‌ها در پارلمان ملالی جویا را از ولسی جرگه اخراج و به محکمه سوق داده اند. پس همان طوری که تا به حال قسمت را نشکسته به دفاع از جویا چیزی ننوشته‌ای و او را دختر نخوانده‌ای، کوشش کن که او را اصلاً از کله‌ات بکشی چرا که موضوع جدی شده.

صبوراله خان، جلو افرازات «حقیقت و عدالت»‌ات را بگیر و در دفاع از جویا صفحه‌ای سیاه ننما ولو به سبک بسیار شیک و «پست مدرنیستی» که نه خودت بفهمی چه گفتی و نه دیگران زیرا مبادا تروریست‌های سیاف، قانونی و خلیلی همانجا پشتت بیایند. خپت را بزن مثل تمام نامردان و نازنان انجمنی، مثل اکرم عثمان، سپوژمی زریاب، پرتو نادری، خالد نویسا، واصف، سمیع حامد، حمیرا نگهت، ظاهر طنین، لطیف ناظمی و... صدایت را به دفاع از جویا نکش که در غیر آن در همان کانادا...

حرف مفت زدن در وطن متلاشی ما آسان است. اما شک ندارم که انتقام‌گیران عبیرک در عراق به نویسنده «در مرز گور و گنگا» خواهند گفت: «کسی که از شهدای خودش از عبیرهای خودش، از میناهای خودش و از سازمان جنگجوی خودش روی برتافت و با خاینان به مردم و میهنش ساخت، مجاز نیست بیرق عبیر را در دستان "شکننده‌تر از ابتذال" خودش تکان دهد.»

جمعه، ۱ جون ۲۰۰۷




یادداشت ها:

۱ـ عبیر دخترک ۱۴ ساله‌ی عراقی که توسط پنج عسکر پرپر شد و بعد گلوله باران گردید.

۲ـ اگر به مثال‌ها ضرورت داشته باشید فراوان اند اما فکر می‌کنم ذکر ماجرای «سرود ملی»‌ بسنده است. آقای عبدالباری جهانی را ببینید که شعرهای زیبایی به پشتو می‌سراید ولی متاسفانه فاقد آن آگاهی و مناعت است که به هیچ وجه حاضر نشود برای دلخوشی دولت جنایتکاران در شعرش آذان سر داده و سرود ملی سخت ارتجاعی و ضد ملی و بنیادگرا پسند را ارائه نماید. و موسیقی‌دان برجسته‌ای مثل ببرک وسا را ببینید که چگونه به راحتی می‌پذیرد برای شعری ارتجاعی مصوبه سیاف و ربانی و شرکا آهنگ بسازد. و بالاخره رهنورد زریاب (از اعضای کمسیون انتخاب شعر سرود ملی) را به یاد بیاورید که با چه معصومیت و سادگی کودکانه‌ای در مصاحبه‌ای تلویزیونی اظهار می‌دارد که «ما غافلگیر شده و در برابر یک کار انجام شده قرار گرفتیم»! (نقل به معنا) او اگر فرصت‌طلب و بی‌شهامت و فاقد احساس مسئولیت نباشد چرا کاذب و ساختگی بودن «کمسیون» را افشا ننمود؟ به دفاع از آبروی به بازی گرفته خودش هم که بود چرا از هر طریق ممکن از روشنفکران و مردم نخواست که به مضحکه ضد ملی «کمسیون سرود ملی» اعتراض نمایند؟ و هزار چرای دیگر. درینجا من کاملاً با «پیام زن» (راوا) موافقم که از کسی که به لقب «کارمند شایسته فرهنگ» دولت مزدور نجیب بنازد،‌ چگونه انتظار است که یکباره در برابر ارتجاع جهادی قدعلم کند. شغل ناشریف کنونی او ـ‌خدمت به رژیم ایرانی از طریق ایرانی کردن تلویزیون طلوع به خودی خود ماسکش را می‌درد. او در دفاع از رژیم ایران تا حدی پیش می‌رود که با زبانی کوچگی و جلف، مردم پاکستان را «دال‌خوران» و کشور شان را «چرکستان» می‌نامد اما مقابل جمهوری اسلامی خونبار ایران به مناسبت اخراج فاشیستی هزاران هموطن درمانده‌ و بی‌پناهش سکوتی نموده که فقط از یک سرسپرده خاین متصور است و بس.

۳ـ زمانی به «پیام زن» که دزدی‌های افسر خادی را برملا ساخته بود نوشتم که بالاتر از سیاهی چه رنگی خواهد بود. زمانی که فساد و شرفباختگی یک فرد تا سرحد رهبر ماشین جنایت خاد خلقی و پرچمی و جهادی برسد دیگر چه اهمیتی دارد که بیمایه و دزد باشد یا نباشد. به نظر من اگر جنرال حسین خان استعداد تمام اعضای محترم «انجمن ادبی» به شمول شما آقای سیاهسنگ را یکجا در خود جمع داشته باشد از خون بوی بودن و جذامی بودن او ذره‌ای نمی‌کاهد.

۴ـ معلوم نیست که نوشته سیاهسنگ، فاروق فارانی را که چشمش آنقدر شهید و شکنجه و شناعت و فضاحت پرچمی و خلقی و جهادی را دیده و هیچ کدام روی کاغذ آورده نشده، چرا چنان «شوریده» و «جذباتی» ساخته و به آن ارزیابی بسیار شتابزده کشانده است. برخورد‌های او به تربیت و سمت‌دهی نزدیکترین دوستانش از جمله سیاهسنگ شاید بتوانند بر آنان اثر گذار باشد چرا که نجابت سیاسی و ادبی فاروق فارانی نسبت به کلیه اهالی «انجمن نویسندگان» به شمول سیاهسنگ یک گردن بالاست. فارانی در همین ستایشنامه کوتاهش از «در مرز گور و گنگا» به مراتب آگاه کننده‌تر و کوبنده‌تر از سیاهسنگ نام جنایتکاران مختلف را گرفته است کاری که سیاهسنگ در هیچ نوشته‌اش این «خطر» را نکرده است. فارانی می‌نویسد «چه جهان بویناکی است و بویناکتر از آن فضای فرهنگی کشور که از آن آوای وحوش بالاست»، و این از جمله‌های «ممنوعه» برای سیاهسنگ و یاران است. آنان این فضا را از آن خود و عزیز خود و در حیطه خود می‌دانند و به قدر توان در آن به جولان اند و طبیعتاً از آن «آوای وحوش» نه بلکه آوای همدلان پرچمی، خادی، خنثی‌نویس و جهادی را بالا می‌بییند. اما ضمناً فاروق فارانی می‌گوید «او (سیاهسنگ) سکوت نکرده و مثل قلمچی‌های (جنایتکاران جهادی) پشت سیاف، ربانی، قانونی وغیره نمی‌رود.» درد همین جاست. او اگر رسماً پشت آن جلادان روان نیست، در برابر آنان ایستاده هم نیست.

سیاهسنگ همان قدر پشت جلادان راه نمی‌رود که اکرم عثمان، سمیع حامد، بیرنگ کوهدامنی، رهنورد، اسداله حبیب، لطیف ناظمی و... در حالی که رسالت یک شاعر شریف و با وجدان رویارویی با آن وحوش است. هنوز هم پای هیچ نوشته و شعر سیاهسنگ و شرکا به پای شعر و نوشته‌های فاروق‌فارانی نمی‌رسد. اگر فارانی به آگاهی، تعهد و پرنسیپ خود صادق است پس باید سیاهسنگ وغیره را با همان معیارها بسنجد. از فاروق فارانی میتوان پرسید: تو خود تا به حال چندین شعر و مقاله درباره ملالی جویا داری. چرا سیاهسنگ و شرکا به او بی‌اعتنا مانده اند؟ چرا آنان دفاع از ملالی جویا که یکه و تنها و بیهراس، اوباشان جهادی و پرچمی و خلقی و گلبدینی و طالبی را به نام اصلی شان ـ‌خاینان جلاد‌ـ یاد کرده و با پذیرش هر ریسکی در داخل و خارج به افشای آنان می‌پردازد، برنخاسته اند؟ اگر این سکوت و تیر آوردن ننگین ناشی از جبن و همراهی با جنایت‌سالاران نیست پس چیست؟ چرا سیاهسنگ ملالی جویا را هم مثل عبیر عراقی، دختر خود نمی‌خواند؟ آیا عدم دفاع از ملالی جویا، این ادعایت را که «سیاهسنگ پیوند بدون وقفه و گسست با حقیقت و عدالت دارد»، دروغ و تعارفی نامناسب و بی‌ربط ثابت نمی‌سازد؟ مثال خیلی زیاد است فاروق جان و تو با کمی تامل آنها را در خلوتت حساب می‌توانی بناً تنها به یکی که پیش چشم همه‌ی ماست اشاره می‌نمایم. دوست «همیشه در پیوند با حقیقت و عدالت»ات ستایشنامه‌ی غلاظی برای پرتو نادری نوشته و این آقا پرتو همانست که در جایی شیفته‌وار فقط از یک روی امریکا سخن گفته، امریکای مهربان، بزرگوار، انساندوست، زیبا، پر عطوفت، صلح و سعادت‌خواه و خلاصه امریکای هر چیز خوب و ارجمند. اما شاعر کور وجدان از روی دیگر امریکا، امریکای «سی‌آی‌ای»، امریکای متجاوز به عراق، امریکای واژگون کننده دولت‌های مردمی و دموکراتیک در دنیا، امریکای حامی خونبارترین رژیم‌ها،‌ امریکایی که پلیدترین نیروها و عناصر را در افغانستان به انتقام از شوروی آفرید و به قدرت رسانید و بعد طالبان را به میدان فرستاد و سپس بار دیگر خاینان تبهکار «ائتلاف شمال» را سردست گرفت، کلمه‌ای حرف نمی‌زند. «پیوند بی‌وقفه با حقیقت و عدالت» آقای سیاهسنگ پشت کلاهش می‌رود که به پرتو نادری بفهماند حداقل از داستان عبیر خجالت بکش و اشاره‌ای هم به نیمه‌ی تاریک امریکا بکن. آیا اینها نشان نمی‌دهد که «پیوند بی‌وقفه و گسست سیاهسنگ» با «حقیقت و عدالت» در اغلب زمینه‌ها، پاره شده است، فاروق جان؟

۵ـ و شاعران و نویسندگان انجمنی ما آنقدر زبون و ذلیل اند که حاضر اند به مادر خود دشنام دهند ولی به آن شاعران ایرانی نگویند که مرداری تان ارزانی خود تان.

۶ـ گرین نام یکی از پنج عسکر امریکایی که حینیکه چهار همدستش به عبیر تجاوز می‌کردند، او در اتاق دیگر پدر، مادر و خواهر کوچک عبیر را کشت و سپس خود سراغ عبیر آمده و با اتمام کامجویی، گلوله‌های باقیمانده را بر او خالی کرد. و در آخر همراه چهار نفر خانه و همه اجساد را به آتش کشید.

۷ـ دو نوباوه در اپریل ۲۰۰۶ به دستور پیرم‌قل جانی توسط اراذل تفنگدارش اختطاف و پسانتر کشته شدند. صنوبر ۱۱ ساله و یتیم اول به وسیله ولسوال جهادی در نوامبر ۲۰۰۶ در کندز مورد تجاوز قرار گرفت و بعد با یک سگ مبادله شد.

مطالب مرتبط