به راستی که در تاریخ وطن ما، هیچ فردی به اندازهی عتیقرحیمی و خالدحسینی در زمینه ادبیات و هنر به شهرت جهانی نرسیده بود. عتیقرحیمی گنکور معتبرترین جایزه ادبی فرانسه را برده است. خالدحسینی اگر چه تا هنوز به چنین جایزهای دست نیافته است، اما از روی کتاب «کاغذپران باز»اش هالیوود فوراً فلمی ساخت و بوش و اعضای درجه یک تیمش خالدحسینی را به کاخ سفید دعوت کرده و او را ستودند! عتیقرحیمی اگر چه هنوز به چنین «افتخاری» نرسیده اما دیر یا زود اگر امریکا یا اروپا لازم تشخیص دهند او را هم به «افتخارات» بالاتر از این خشنود خواهند ساخت. هر دو نویسنده هنوز پلههای شهرت، پول و اعتبار را در غرب میپیمایند.
ولی سوال اصلی این جاست که چرا دو هنرمندی که نام شان در عالم پیچیده، در وطن خود شان به جز حلقههای روشنفکری و سرکاری، برای مردم بیگانه اند؟
برای آن که اکثریت هولناکی از مردم ما بیسواد اند؟
خیر، حتی تودههای بیسواد هم هنرمندان متعهد به تشریح آلام و مسایل خود را در دل شان جا میدهند. لوسیون نویسنده بزرگ چینی بین دهها ملیون چینی بیسواد هم نامی محبوب و گرانقدر بود زیرا کارهایش همه در خدمت جنبش آزادیخواهانه در چین قرار داشت؛ ماکسیم گورکی بین تودههای عاری از سواد و غیرروشنفکر روسیه از اعتبار عظیمی برخودار بود زیرا آثارش برای تودهها و در جهت سرنگونی تزاریزم بود و نه پناه جستن به آن؛ برخی شعرهای محمود درویش، نزار قبانی، خسرو گلسرخی، سعید سلطانپور و احمد شاملو بر زبان حتی عربها و فارسیزبانان بیبهره از سواد جاریست زیرا آنها را فریاد و خشم و خنجر خود بر گلوی دژخیمان میدانند.
رحیمی و حسینی را میتوان در مقایسهای با صدیق برمک و فلم «اسامه»اش سنجید. صدیق برمک با فلم «اسامه» رساترین و زیباترین سند از جنایتکاران طالبی را ارائه داده است که به شهرت جهانی هم دست یافت.
اما این فلم برای مردم افغانستان که هنوز از زخمهای چهار سال امارت خون وخیانت جهادی در جسم و روح شان، خون میچکد، ارزش فوقالعادهای نداشت زیرا بر آن چهار سال پرده میکشد؛ گویی اصلاً آن سالهای فاجعه در تاریخ افغانستان وجود نداشت! نکتهای که خواست آمران و دوستان جنایتکار جهادی آقای برمک، رژیم ایران و محسن مخملباف بود و از جانب دیگر ضامن آن که فلم از طرف اداره آقای بوش و غرب به طور کلی مورد قبول واقع گردد! آقای برمک ـ به فرض این که موضعی ضد خاینان جهادی میداشتـ خوب آگاه بود که اگر آن سالها را ولو گذرا و جانبی به تصویر میکشید، نه رژیم ایران را خوش میآمد و نه مخملباف، و نه بوش را که مافیای جهادی را در افغانستان به قدرت رسانیده بود.
امریکا و متحدان در تجاوز به افغانستان و روی کار آوردن «ائتلاف شمال»، به هنرمندانی ضرورت داشته و دارند که فقط به سیاهکاریهای طالبان پرداخته و دوران خون و خیانت جهادی را یا نادیده بگیرند یا چه بهتر که به نحوی سفیده مالی نمایند. خالدحسینی و عتیقرحیمی به این سیاست امریکا و متحدان به طرز شایانی پاسخ مثبت دادند.
اگر حسینی و رحیمی به اعتراض بر میخاستند، طبیعی است که دیگر ستاره و صنم دولتهای امریکایی و غرب نمیبودند اما به هنرمندان قهرمان مردم سوگوار شان بدل میشدند.
مایکلمور، پرزرق و برقترین، شهرتآفرینترین و ثروتآورترین فرصت ـ دریافت جایزه اسکارـ را دلاورانه به صحنهی پرشکوهی از اعتراض به سیاستهای تجاوزی و جنگافروزانهی دولت بوش بدل میسازد. اما دو هنرمند نامدار افغانستانِ در بند امریکا و مافیای جهادی شکر خدا را به جا آورده و سرمست و شادان به چیزی که نمیاندیشند اعتراض به جنایتهای امریکا و سگهایش است!
در زمینه خنثی یا خاین کردن روشنفکران و هنرمندان افغانستان دولت امریکا از شوروی سابق بسیار پیشیگرفته است.
نکتهای دیگر در این که حسینی و رحیمی به عوض خنجر شدن قلم شان بر مغز جنایتکاران جهادی، روی مسئله پولسازی حساب کردند، نوشتن به زبان خارجی میباشد. هر دو میدانستند که اگر کتابهای شان را به فارسی بنویسند نه این قدر معروف میشدند و نه به ثروت میرسیدند. حرف عتیقرحیمی فقط به خنده میارزد که در مصاحبه با «افغان جرمن آنلاین» به فرانسوی نوشتن «سنگ صبور» را «غیرارادی»، «پر رمز و راز» و بدون قصد خاص وانمود میسازد:
«والله در آغاز هیچ قصدی نداشتم... بعد از بازگشت به افغانستان در ٢٠٠٢ نمیدانم چه گذشت در من که یکبار هر چیزی که مینوشتم به فرانسوی مینوشتم نه فارسی. یک حالت عجیبی پیدا شد.»
و وقتی مصاحبهکننده میپرسد انگیزهاش را نمیدانید چرا؟ رحیمی میگوید:
«نخیر نه. فکر میکنم باید یک روانکاو این را بداند. و بدین ترتیب اولین جمله داستان "سنگ صبور" به فرانسوی آمد و به همین ترتیب به فرانسوی ادامه دادم.»
آقای رحیمی میکوشد موضوع را کارِ عالم بالا و ملکوتی و پراسرار بنمایاند. در حالی که مسئله بسیار ساده است و فهم آن نه روانکاو میطلبد و نه جادو و جنبل. اگر کتاب به فرانسوی نمیبود نهجایزه گنکور را بدنبال میداشت و نه شهرت و پولرا.
آیا این توجه به شهرت و پول به خودی خود جرم است؟ هرگز! از این بهتر چه که دهها هنرمند در افغانستان وجود میداشتند که با آثار شان به زبانهای خارجی به مردم دنیا میگفتند چگونه کشوری با قدامت چند هزار ساله و مردمی شجاع و صلحدوست، در چنگال جنایتکاران «ائتلاف شمال»، طالبان و مالکان خارجی شان شکنجه دیده و برباد میرود.
اگر «سنگ صبور» سند افشاگری و محکومیت پر قدرت فاشیستهای جهادی در افغانستان میبود، عتیقرحیمی به یقین با افتخار میگفت که آن را به فرانسوی نوشت زیرا میخواست هر چه سریعتر و گستردهتر مردم دنیا را از طاعون بنیادگرایی که ملتی جنگزده را عذابکش میکند و دولتهای غربی هم دم بر نمیآرند، آگاه سازد و اگر پولی هم به همراه داشته باشد از آن برای ساختن فلمهایی در مبارزه علیه اهریمن «جبهه ملی» و طالبان استفاده خواهد کرد.
ولی از آن جایی که رحیمی چنین پروژه مردمی با افتخاری را در سر ندارد، طبعاً باید «فیلسوفانه» قضیه فرانسوی نوشتن را به نیرویی نامرئی ارتباط داده و جنبه مالی و مادی آن را کتمان نماید که مبادا «کوچک» و «غیر روشنفکرانه» ظاهر شود!
ولی هر دو نویسنده راه و رسم بقای شان در «جریان اصلی» را به خوبی بلدند و میدانند که با افشای «ائتلاف شمال/جبهه ملی»، از چشم دولتهای امریکا و فرانسه و متحدان میافتند که خاینان مذکور را زیر حمایت خود دارند و پیشوای شان را «رحمتهالله علیه» و «قهرمان ملی» خواندند.
خالدحسینی به یمن همین موافق سیاستهای امریکا حرکت کردن بود که به عنوان نماینده امریکا در یونیسف و سفیر حسن نیت ملل متحد معرفی شد و مورد تفقد منفورترین دولت تاریخ امریکا به سرکردگی بوش قرار گرفت.
خواندیم که کرستین زیمرمان پیانیست معروف پولندی در اواخر ماه اپریل ٢٠٠٩ در جریان کنسرتی در امریکا به نظامیگری و سیاستهای استیلاجویانه امریکا در دنیا و در پولند اعتراض کرده و اعلام داشت که تا وقتی جنگجویی امریکا ادامه داشته باشد برای کنسرت به آن کشور نخواهد رفت.
هر افغان آزادیخواه بیاختیار آرزو میکند کاش خالدحسینی هم از شخصیت چونان پیانیست پولندی برخوردار میبود که به جای اندیشیدن مثل یک کاخ سفیدی(۲)، به پشتیبانی امریکا از جنایتسالاران «ائتلاف شمال» و کشتار مردم فقیر بیگناه ما، لب به انتقاد میگشود و زبان مردم نگونبختاش میشد.
رحیمی نیز بهتر از حسینی نیست. او در پاسخ به این سوال که «چرا مینویسید؟» بسیار «عمیق» و شاید «پست مدرنیستی» پاسخ میدهد: «به خاطری که بفهمم که چرا مینویسم»! یک چنین پاسخی از زبان یک نویسندهی غربی راحت و بیغمی، اگر عیب به حساب رود، برای یک نویسندهی افغان جز قیافهگیریای متظاهرانه و زشت نمیتواند چیز دیگری تلقی شود. قلب هر افغان زجرکشیده به درد میآید که عتیق رحیمی چرا نمیگوید: «مینویسم تا مردم دنیا بدانند که امریکا و متحدان و چاکران خاین جهادیـمافیایی آنان در افغانستان چه محشری برای هموطنان سیاهروز و ناکامم برپا کرده اند؛ مینویسم تا جهانیان بدانند که غیر از طالبان، گروه دیگری از فاشیستهای مذهبی هستند موسوم به "جهادی" و متشکل در "ائتلاف شمال/جبهه ملی" که در فساد و ارتکاب جنایت و بیناموسی از برادران دینی طالب شان پیشی میگیرند.»؟

رحیمی همانند حسینی در هر کاری دقیق و حساب شده عمل میکند. او کتابش را به «نادیه انجمن» تقدیم کرده است. داغ کشته شدن نادیه به دست شوهر نامرد و هرزهاش از دل هیچ کس نخواهد رفت. او شاید شاعر آزادیخواهِ بزرگی میشد. اما رحیمی چرا کتاب را به نعیمهها، رحیمهها، بشیرهها و صنوبرهای بیآواز که توسط قومندانان بیناموس جهادی مورد تجاوز قرار گرفته اند اهدا نمیکند؟ زیرا این کار او را در برابر ربانی، محقق، سیاف، خلیلی، قانونی وغیره قرار میداد. رحیمی اگر چه در پاریس به سر میبرد این «ریسک» را نمیپذیرد. ولی یاد و دفاع از نادیه انجمن، کاری کاملاً بیخطر است. تقریباً تمامی شاعران و نویسندگان تسلیمطلب و سازشکار هم در حالی که به طور نفرتانگیزی درباره نادیه انجمن آه و نالههایی سر دادند، کلمهای هم در دفاع از نعیمهها، رحیمهها، بشیرهها، حیدری و... و افشای «قیادیان جهادی» نگفتند و ننوشتند. پس این ادعای رحیمی که «پیام من بیان درد و غم زن افغان است» ادعای کاذبی بیش نیست. «بیان درد و غم زن افغان» بدون تمرکز بر رسوا ساختن صریح خاینان جهادی، «بیان»ی دم بریده و بیارزش، «بیان»ی از نوع خانمبوش، هیلریکلینتن، کرزی و حسنبانو غضنفر میباشدوتنها زنان دولتیوجهادیرامزه میدهد.
شنیدیم که آقای رحیمی از دولت فرانسه خواسته بود به عدهای از پناهندگان افغان اجازه اقامت در فرانسه بدهد. این بد نبود. اما کمک به پناهجویان افغان که متاسفانه به نفوس مرده میمانند و اغلب شان حاضر نیستند شعاری علیه جنایتکاران به زبان آرند، اثری محسوس بر مردم ما ندارد .
او اگر پشتیبانی از مبارزه مردم ایران مقابل رژیم خونخور ولایت فقیه را مسئولیتش نمیداند لااقل چرا به افشا و طرد لطیفپدرام جاسوس افغانی رژیم ایران و دلال بچهی ربانی و دوستم نمیپردازد و به اسماعیل خویی نمیفهماند که خجالت کشیده و از شعرسرایی به این عامل هر جایی جهادی دست بردارد؟ هکذا، رحیمی باید با استفاده از موقعیتی که در مناسبترین جامعه در کره زمین کسب کرده است، علیسپانلو، م. سحر چیمه، پرویزخایفی، علیصالحی و چند شاعر دیگر ایرانی را که با مرثیهسرایی برای احمدشاه مسعود، شعر و شخصیت شان را لکهدار ساختند، افشا نماید.ولی رحیمی و حسینی از این گونه فعالیتها دوری میجویند زیرا آنان را از «جریان اصلی» و از سیاست جاری دولت فرانسه و امریکا دور خواهد ساخت. البته برای آنان مهم نیست که هر قدر از مبارزه جدی ضد بنیادگرایی فاصله گیرند به همان پیمانه از مردم دور میشوند و تا آخر خود را در افغانستان به قول حسینی «توریست» احساس خواهند کرد. این سرنوشت و آخر کار تمام نویسندگان و شاعران و هنرمندان بیحس و بیشعور و «غیر سیاسی» ما خواهد بود.
رهنورد زریاب (که مزدور دیگری به اسم ضیاء قاسمی او را «افتخار زبان فارسی»(۳) مینامد)، اکرم عثمان، اسدالله حبیب، واصف باختری، حسین محمدی و غیره که آثار و خود حسینی و رحیمی را به خاطر ننوشتن به فارسی اصلاً متعلق به افغانستان نمیدانند(۴)، حسادت رقت انگیز و چتیگویی از سر خالی بودن عریضه خود را به نمایش میگذارند.
نوشتن به فارسی یا پشتو و «متعلق به افغانستان» بودن به خودی خود نمیتواند افتخاری به حساب رود. ملاک تعیین یک روشنفکر نجیب و مبارز و نانجیب و سازشکار افغان جز موضعگیری قاطع علیه جنایتکاران جهادی و رژیم ولایت فقیه نمیباشد. هنرمندان فوقالذکر صرف نظر از کیجیبی بویی شان، امروز بر پای تبهکاران «ائتلاف شمال» و رژیم ایران بوسه میزنند و «استاد» و «افتخار» شان رهنورد زریاب، پستی و خودفروشی را تا حد بدل شدن به یکی از دردانههای رژیم جمهوری اسلامی میرساند؛ رژیمی که ارزندهترین شاعران، نویسندگان و روشنفکران ایران را در دهشتناکترین شرایط زیر شکنجه به قتل میرساند، از این نویسندهی «افغانی» در تهران و در سفارت ایران در کابل «تجلیل» به عمل میآرد(۵). پس این نویسندگان همان قدر افغان اند که گلبدین، ربانی، سیاف، محقق، فهیم، انورالحق احدی، داکتر عبدالله، اشرف غنی، شهنوارتنی، دوستم، اکرم عثمان، قدسی، کاظمی، مظفری و از این قماش اند. از این رهگذر سگ حسینی و رحیمی هم بر نویسندگان و شاعران با سر شان در بغل ولایت فقیه و پای شان در رژیم جهادیـ مافیایی، شرف دارد که لااقل برای آن رژیم و اجنتهای افغانیاش نمینویسند و تا هنوز آن قدر خاین به مردم و میهن شان نشده اند که رژیم ددمنش ایران آنان را زیر نول گرفته و از آنان، رهنورد، کاظمی، مهتسا طایع، مظفری، یعقوبی، قاسمی و... بسازد.
همچنان حسینی و رحیمی تا هنوز به این فرومایگی نغلتیده اند که مثل منیژه باختری، پرتو نادری، سمیعحامد، رهنورد زریاب، جاوید فرهاد و... دستهای عطامحمد و اسماعیل و سایر دژخیمان را بر چشم بمالند. ایکاش اینان به انگلیسی و فرانسوی نه که به متروکترین زبان دنیا و لهو و لعب مینوشتند اما آن قدر غیرت و شرف میداشتند که از دوستی با خونپرترین رژیم دنیا و مافیای جهادی عار میکردند تا افغانهای حرامزاده به حساب نمیآمدند.
رهنورد و شرکا که از سر همچشمی و درماندگی برچسب میانتهی و مبتذل «غیر افغان» را به حسینی و رحیمی میزنند، در واقع خر و اسب افغانستان را هم میخندانند. حسینی و رحیمی نویسندگان افغان هستند اما نویسندگان افغانی که نمیخواهند قلم تلایی شان، قلب و جگر تبهکاران دینی و اربابان ایرانی، امریکایی، پاکستانی وعرب شان را بدرد و بدین گونه در پیشاپیش جنبش برای افغانستانی آزاد، دموکراتیک و پاک از جرثومه بنیادگرایی سهم خود را ادا کنند. نکته همین جاست. اگر این دو به مبارزه استقلالطلبانه، دموکراسیخواهانه و ضد بنیادگرایی نپیوندند، غبار نویسندگان و هنرمندان خاین و معاملهگر و عافیتطلب انجمنی به روی آنان هم خواهد نشست.
راستی اگر رحیمی و حسینی هر چه زودتر علیه جلادان جهادی و دولت مافیایی شان به سرکردگی حامدکرزی و اشغال امریکا موضع نگیرند، با رهنورد زریاب، منیژه باختری، اکرم عثمان، سمیع حامد، پرتو نادری و سایر انجمنیهای خادیـجهادی چه فرقی خواهند داشت؟
در ٢٠٠٢ آقای عتیق رحیمی به خاطر تهیه فلمی از طریق ایمیل با «راوا» تماس گرفت. ما که آن زمان او را نمیشناختیم با خوشحالی پذیرفتیم فقط مشروط بر این که وی با هیچ کدام از باندهای جنایتکار بنیادگرا رابطه نداشته باشد. موضوع را از شخص رابط خانم والریکومبار پرسیدیم و او در ایمیل اول دسامبر ٢٠٠٢ به ما نوشت:
«عتیق رحیمی هیچ ارتباطی با طالبان یا گروههای ربانی ـ مسعود ندارد. من نگرانی شما را درک میکنم و به مثابه یک انسان و یک زن نمیتوانستم در پروژهای کار کنم که به نحوی به ایدئولوژیای سرکوبگر و جنایتپیشه مربوط میبود.»
ولی پس از آن هیچ خبری از آقای رحیمی نشد که از دو حال خارج نیست: یا با بنیادگرایان معینی رابطه دارد و ترسید که با تماس داشتن با «راوا»، آنان را از دست دهد. یا این که فهمید که با دوستی با سازمانی آشتیناپذیر با بنیادگرایان، ریش و بروتش خواهد سوخت. بنابر آن مانند بسیاری روشنفکران مماشاتگر از خیر تماس با «راوا» گذشت.
آیا میتوان به تحول حسینی و رحیمی خوشبین بود؟ اقامت چندین ساله در غرب، بیگانگی از مردم، پیوند با اشراف سلطنتی و نچشیدن ضربتی از سوی جنایتکاران جهادی، کارش را کرده و هر دو را از نظر سیاسی به حد کافی ارتجاعی و عقب نگهداشته که در شرایط حاضر به مبارزهای مصممانه بر ضد جنایتکاران جهادی و باداران بپیوندند.
شناختی از خالد حسینی بر اساس پیشینهی ارتباطش با «راوا»




آقای حسینی، این معصومان پرپر شده و صدها تن مانند آنان قربانی بیناموسی رهبران شرفباختهی «ائتلاف شمال» ستودهی شمایند و نه محصول «محیط بسیار بسیار قبیلهای تقریباً قرون وسطایی».
خالدحسینی و خانمش رویا از اعضای فعال «رسالت برای زنان افغانستان» (AWM) (تشکلی از طرفداران «راوا» در امریکا) به شمار میرفتند. آقای حسینی حتی مدیریت پروژه شفاخانه ملالی را به عهده داشت؛ در جمعآوری اعانه برای «راوا» بسیار کوشا بود؛ داکترانی را که خواستار خدمت در افغانستان بودند معرفی مینمود؛ قرار شد خودش با رویا جان برای مدتی کار در شفاخانه ملالی به پاکستان بیایند؛ او چند گزارش «راوا» را از فارسی به انگلیسی برگرداند. حسینی که در اکتبر٢٠٠١ با هواداران ما در امریکا تماس گرفته بود، در دسامبر همان سال ناگهان طی نامهای به مسئول (AWM) استعفایش را از مدیریت پروژه شفاخانه ملالی و (AWM) اعلام داشت و علت استعفایش را اختلاف نظر با «راوا» بیان داشته بود.
با نگاهی به جملههایی از نامه، خوانندگان به موضع سیاسی آقای خالد حسینی پی خواهند برد و پاسخ این سوال را در خواهند یافت که چرا او در «کاغذپران باز» از چهار سال تاریخ امارت خون و خیانت تبهکاران جهادی طفره رفته است.
«با پیوستنم به "رسالت زنان افغانستان" قصدم شرکت در یک کار کاملاً بشر دوستانه بود. اکنون برایم روشن شده ـ و شاید از سادگیام بود که در اول نفهمیدم ـ که "راوا" کارهایی خیلی بیشتر از صرفاً خیریه دارد که به نظر من جای دوم را نسبت به اهداف خیریهی آن احراز میکند. چند هفته پیش چکی ١٠٠ هزار دالری را دریافت کردیم اما "راوا" از مصرف آن برای شفاخانه ملالی انصراف ورزید و محموده تلفنی به من گفت که از آن برای "ضرورتهای عاجل" و "پروژههای دیگر" استفاده خواهند کرد که آنها را توضیح هم نداد. منظورم اینست که"راوا" بیشتر از آن که سازمانی خیریه باشد سازمانی سیاسی است.»
هر دو ادعای فوق ـ سادگی و بشردوستی ـ صحت ندارد. زمانی که وی به (AWM) پیوست علاوه بر سایت «راوا»، بیش از ٥٠ شماره «پیام زن» انتشار یافته بودند که آقای حسینی حداقل از عنوانهای روی جلد آنها میتوانست بفهمد که «راوا» سازمانی صرفا خیریه نیست و مواضع آشتیناپذیر در برابر جنایتکاران «ائتلاف شمال» و طالبی، آن را از کلیه سازمانهای دیگر افغانستان متمایز میسازد. و نیز در صفحه اول سایت تصریح شده که «راوا» سازمانی سیاسی ـ اجتماعی است.
آیا نویسنده «کاغذپران باز» هیچ کدام از اینها را نمیدانست؟ آیا وی چشم پت و الله توکلی به خدمت «راوا» درآمده بود؟ آیا تا این اندازه «سادگی» از یک آدم کاملاً بیسواد هم قابل تصور است؟
نه در این جا «سادگی» پرآوازهترین نویسنده تاریخ کشور مطرح نیست که پس از مدتی هشیاری خودش را باز یافته و از کار با «راوا» استعفا دهد. خیر آقای حسینی، شما آن قدر «ساده» نبودید که با آن استعداد و قلم نفهمیده باشید «راوا»، نهادی مثل «سره میاشت» یا چند عضو زن چشم و گوش بسته و مطیع جنایتکاران و دولت خاین نه بلکه سازمانی است که اعضایش با الهام از خون و خاطره رهبرش و دیگر شهیدان، در راه مبارزه برای استقلال و دموکراسی و علیه بنیادگرایی روان اند.
«راوا» خیلی بیشتر از آقای حسینی مشتاق بود که کار شفاخانه ملالی را هر چه زودتر آغاز کند و ١٠٠ هزار دالر عمدتاً به همین کار تخصیص داده شد با آن که پروژههای دیگر هم داشتیم ولی این مبلغ برای راه انداختن آنها کافی نبود؛ محموده فقط آرزوی «راوا» را بیان نموده بود. در این مورد «ناامیدی» و «آزردگی» آقای حسینی از «راوا» بیجا و ساختگی به نظر میخورد. هیچ کدام از اعضای دیگر و هواخواهان «راوا» به این برخورد ما به پول مذکور اعتراضی نداشتند. تنها و تنها خالد حسینی است که در چگونگی استفاده از پولی که برای «راوا» جمع شده بیشتر و اولتر از «راوا» خود را ذیحق میداند!
چگونگی استفاده از ١٠٠ هزار دالر علت استعفا را تشکیل نمیدهد. علت اصلی، اختلافات سیاسی خالدحسینی با «راوا» بود که به وضوح در نامه ذکر شده است:
«من اساساً پیام و اهداف سیاسی "راوا" را مورد سوال قرار میدهم. مسئله اصلی برای من اینست که "راوا" مایل است همه را طالبان را، "ائتلاف شمال" را و امریکا را تقبیح نماید. خوب، من ولی میخواهم بـدانم طـرح "راوا" چیست. این که میگوید خواهان دولتی دموکراتیـک بـا تثبیت جایـگاه برجستهی زن در آن است، طرح نیست. چه نوع دولتی را پیشنهاد میکند؟ چه کسی را بر میگزیند؟ انتخابات چگونه برگزار شود؟ با "ائتلاف شمال" چه شود؟ آیا آن را ساده دور انداخت؟ "راوا" باید شرایطی را که بر افغانستان مستولی است درک کند. ادامه تقبیح "سگهای" ائتلاف شمال کاری را از پیش نخواهد برد. بیرحمیها مستند اند. همه مسلماً باید از آنها عبرت گیرند و دیگر نباید اجازه تکرار یابند. اما این رژیمی است که اکنون همهی جهان آن را منحیث رژیمی مشروع به رسمیت میشناسند، به استثنای "راوا". این مسئلهای مربوط به روابط عمومی نه بلکه مسئلهای بنیادی است، با فقدان طرحی جامع و عملی، جز خشم که به حد کافی در دنیا موجود است، چیزی نخواهیم داشت.
همچنین مشکل من با "راوا" امتناع آن از قبول مجاهدین است که جان، خانواده و اعضای بدن شان را در جنگ علیه شورویها از دست دادند.
ســکوت "راوا" نسبــت بــه آنــان و کــوچکتـرین ارج نگذاشتن به کسانی مثل مسعود، آزاردهنده است. آیا آنان اشتباه کردند؟ بلی. آیا کارهای بد کردند؟ بلی. اما آنان ماندند و با شورویها جنگیدند. این طور نبود؟ آنان فراوان قربانی دادند و با وصف همهی حرفها، سزاوار کریدت اند.
"راوا" آنی نبود که در اول پیوستنم ساده گرایانانه میپنداشتم.»
مکث بر چند نکته نامه لازم است.
آقای حسینی روی جنبه «بشر دوستانه» کار و رابطهاش با «راوا» تاکید مینماید ولی ناگهان از بس که از موضع ما بر ضد «ائتلاف شمال» و مسعود عصبانی شده سیاستبازیش گل کرده و از نوع دولت، انتخابات، سرنوشت «ائتلاف شمال» و... حرف میزند و ظاهراً به این دلیل به کار با «راوا» پایان میدهد که «راوا» در آن زمینهها «طرح» ندارد! خالدحسینی مثال بارز دیگریست از افرادی که خیلی ژست «غیر سیاسی» بودن میگیرند اما در حالات مشخص دم خروس سیاست شان خود را نمایان میسازد(۶).
مشکل آقای حسینی را با «راوا» فقدان «طرح»های مشخص و پاسخهای «راوا» به مسایل مشخص هم نمیساخت. نخست به این دلیل که «راوا» پیرامون تمام آن مسایل در صفحات «پیام زن» برخورد داشته است. کی در کشور ما در پاسخ دادن به آن مسایل در میماند که «راوا» در بماند؟
آقای حسینی از نظر «راوا» راجع به آن مسایل آگاه بود منتها جوابهای ما با مزاج او که دلش برای مسعود و سایر سران جنایتپیشه «ائتلاف شمال»، میتپد، نمیخواند و نخواهد خواند.
در عین حال آقای حسینی در رد مشخص موضعگیری «راوا» دلیل نمیآرد به همین سبب او در نامهاش یک نی و صد آسان مدعی میشود که «راوا» اصلاً طرح و سیاست ندارد! بیجهت نیست که او با استعفایش غیر از خانمش هیچ طرفدار دیگر «راوا» را نتوانست به دنبال خود بکشاند زیرا آنان که مبارزه «راوا» علیه بنیادگرایی را ادای سهمی تاریخی در افغانستان میدیدند، علاقمندی حسینی به تبهکاران بنیادگرا را طبعاً قدمی به عقب و خصومت با امر پاره شدن زنجیرهای بندگی از دست و پا و ذهن مردان و زنان افغانستان میشمردند. آنان دیدند که خالد حسینی از «راوا» برید و به کاخ سفید رفت. این خود موضع و ماهیت نویسنده معروف دنیا را برملا میسازد.
«به رسمیت شناخته شدن» امارت خون و خیانت، کاری به نفع مردم ما نه بلکه از همان سیاست امریکا ناشی میشد که اول خواست با کمک سرشار به هارترین تروریستهای بنیادگرا، انتقامی از روسها بکشد و بعد آنان را بر کابل نصب کند. این «به رسمیت شناخته شدن» امارت ربانی از بدترین خیانتهای امریکا به مردم افغانستان است و برای هیچ آزادیخواهی منجمله «راوا» به امارت خاینان مشروعیت نمیبخشید.
شما همانند یک فرد بسیار عامی ابراز میدارید که چرا «راوا» همه را «بد» میگوید. چرا بد نگوییم؟ آنانی را که غرب، پاکستان، ایران و ارتجاع عرب میخواهند به عنوان «رهبران» ما قالب کنند، «راوا» بد نه بلکه خاین و جنایتکار و فاسد تا مغز استخوان مینامد. ما «خوب» گفتن «ائتلافشمال/جبهه متحد» را که خون مردم از سر و پایاش سرازیر است، بیشرافتی و نمک پاشیدن به زخمهای باز مردم میدانیم. شما بر مبنای درک عامیانه و «ائتلاف شمال»ی تان امروز از ما خواهید خواست که بین داکتر عبدالله، حامد کرزی، اشرف غنی احمدزی، شهنوازتنی، ملاراکتی و... حتماً باید یکی را قبول داشته باشیم. لیکن ما همهی اینان را عوامل شاخدار «سیآیای» و همدستان «کثیرالابعاد» (رح) میدانیم. چنانچه در اعلامیهای نیز گفتهایم، تنها با تعیین مجدد فهیم و خلیلی منحیث معاونانش، حامدکرزی به احمقترین فرد هم فهماند که گدیگکی بیش در دست امریکا و مافیای جهادی نیست و به خاطر در قدرت ماندن و ادامه خدمت به دشمنان مردم افغانستان از هیچ زد و بند خاینانه با طالبان، گلبدین و سایر گروهها و عناصر خاین و جانی ابا نخواهد ورزید. اشرف غنی مثل برادرش انورالحق احدی غیر از اجنت بودن، داغ سیاه قومپرستی شونیستی را در پیشانیش حک دارد. میخواهید لطیف پدرام خوشخانهای و بیناموس یا یارغار بیغیرتتر ازخودش اکبربای را قبول داشته باشیم یا حبیبمنگل پرچمی و شکنجهگر خاد را؟
شما بمثابه یکی از مهرههای پاسدار «نظام»جهادی ـ مافیایی، میتوانید «رهبر» آینده را از بین این جنایتکاران برگزینید. اما «راوا» تحریم و افشای آنان را به عنوان جاسوسان و جنایتپیشگان و خاینان وظیفهاش میانگارد.
آقای حسینی فرض کنیم شما میدانستید که «راوا» چنان و چنین انتخابات و رییس جمهور و پارلمان و حکومت و قوه قضائیه میخواهد، و آرزو دارد کلیه سران جنایتکار «ائتلاف شمال» را در کنار آدمکشان طالبی و القاعده در پلچرخی ببیند، آنگاه با «راوا» مشکلی نداشتید و کماکان به کمک به آن ادامه میدادید؟
میدانید و میدانیم که جواب مطلقاً منفی است. شما تودههای مجاهد پاک طینت را با مشتی تبهکار خاین مثل سیاف، ربانی، گلبدین، محسنی، مسعود، عبدالله، محقق، اسماعیل، خلیلی، فهیم، انوری، دینمحمد، عطامحمد، ظاهراغبر، قانونی، انورجگدلک و... که بوی قاچاقبریها، آدمکشیها و بیناموسیهای خود و باندهای شان و تبدیل شدن به خرپولهایی که حساب داراییهای منقول و غیرمنقول شان را نمیدانند و بوی بلیونر شدن شان از برکت «جهاد» در دنیا بالاست، در یک طرف میگذارید. حالانکه مقاومت و قربانی بیحساب را مجاهدین ساده و شریف ما دادند نه اراذل فوق. بچه و عزیز چند تا از این خاینان را سراغ دارید که در جنگ ضد شوروی کشته شده باشند؟ برعکس، هنگامی که مجاهدین و فرزندان شان جان میباختند، آل و عیال و ارجمندیهای سرجنایتسالاران برای تحصیلات عالی و جابجا کردن پولها در بانکها به امریکا و اروپا فرستاده میشدند. اینان مزدوران «سیآیای» بودند که از سوی «آیاسآی» و جنرال عبدالرحمن ماموریت داشتند تا کابل را بسوزانند و سرانجام هم کابل را با دهها هزار باشندهاش غرق خون و خاکستر کردند. آیا یک بار از خود پرسیده اید که خاینان مذکور که به قول مردم حتی یک خر لنگ هم نداشتند چطور شد که به صدها ملیون دالر و ثروتهای افسانوی دست یافتند؟
هر افغان آزادیخواه بیاختیار آرزو میکند کاش خالدحسینی هم از شخصیت چونان پیانیست پولندی برخوردار میبود که به جای اندیشیدن مثل یک کاخ سفیدی، به پشتیبانی امریکا از جنایتسالاران «ائتلاف شمال» و کشتار مردم فقیر بیگناه ما، لب به انتقاد میگشود و زبان مردم نگونبختاش میشد.
پس با این دو دیدگاه کاملاً متضاد سیاسی چطور ممکن بود شما صرفاً «بشر دوست» و «غیر سیاسی» باقی مانده و با سمتگیریهایی سیاسی، از «راوا» نبرید؟
آقای حسینی توجه دارید که ما کار و کار نکردن با یک سازمان طرفدار «راوا» را حق شما میدانیم. اما این که استعفای تان را با زرورق «بشردوستی» و «غیرسیاسی» میپوشانید، دروغی است که به هیچ وجه زیبنده شما نیست. شما که با فرهنگ امریکایی کلان شده و تحصیل کرده اید بسیار خوب بود که دلیل استعفای تان را به صراحت «سیاسی» عنوان میکردید؛ پشت بهانه چگونگی مصرف ١٠٠ هزار دالر هم نمیگشتید که از سوی هر کس با این سوال مواجه میشوید: اگر شما «راوا» را کاری و صادق نمیشناختید، چرا از بین سازمانهای متعدد افغانستان آن را برای عرضه خدمات تان انتخاب کردید؟
واقعیت اینست که اگر «راوا» امور شفاخانه ملالی نه بلکه کنترول کلیه امور مالیاش را نیز به شما واگذار میکرد باز هم با آن نمیتوانستید ادامه دهید زیرا «راوا» «ائتلاف شمال» را جنایتسالاران ولی شما آنان را «قهرمان» و «کسانی که قربانی داده اند» میشمارید.
اینها ادعاهای «غیر مسئولانه» ما نیست. زیاد نه، فقط نشریه «دیدهبان حقوق بشر» به نام «دستهای خون آلوده» را بخوانید تا دریابید که از تارتار موی مسعود، مزاری، اسماعیل، سیاف، خلیلی، داکترعبدالله و... خون، خیانت و فساد میچکد یا خدمت به مردم.
اگر سیاست «ائتلاف شمال»ی شما چراغ راهنمای شما نمیبود، هرگونه دفاع از افراد فوق و جهیدن از چهار سال امارت خون و خیانت آنان را در «کاغذپران باز» خیانت به حقیقت و قلم تلقی میکردید.
«راوا» معتقد است که اساساً بررسی جنبه سیاسی یک اثر ادبی و هنری است که ارزش آن را برای مردم و مبارزه آزادیخواهانه تعیین میکند. بررسی به جنبههای صرفاً هنری آن کار منتقدان و نویسندگانی است که در تحلیل نهایی در خدمت حاکمیت ارتجاعی خواهند بود. «کاغذپران باز» را غیر از بیبیسی که بوی میهنفروشان پرچمی را میدهد، نویسندگان وطنی دیگری هم به اصطلاح بررسی کردهاند که چون بند سیاست و ایدئولوژی همهی آنان مستقیم و غیرمستقیم با بند سیاست و ایدئولوژی خادی و جهادی و مافیایی گره خورده است، هیچ کدام به کلانترین شکاف سیاه کتاب ـ انکار چهار سال امارت خون و خیانت ـ توجه ننموده اند. چشم اینان را تصویر زنده و موثری که کتاب از وحشت طالبان ارائه داده، خیره کرده و آن را از «مفاخر» ادبی خوانده اند.
سطحی بودن و ابتذال کسانی که بر خالدحسینی میتازند بیشتر از «مفاخر» خوانان است. اکرمعثمان که خود از شاخهای «کیجیبی» و حزب پرچم بر شانههایش خجالت نمیکشد، گفته است: «خالد حسینی با ترسیم برهنه تجاوز جنسی به حسن به قوم نجیب هزاره اهانت کرده است و آن را به دار آویخته است.» نماینده صاحب نجیباله در دوشنبه و تهران در حد عامیترین و جاهلترین افراد جامعه شغالی شدهی ما گپ میزند تا مثلاً دل روشنفکران وابسته به باندهای محقق و خلیلی جنایتکار را خوش ساخته باشد. چه اهانتی؟ آیا تجاوز به حسن، برای آصف افتخار است؟ اگر به امیر تجاوز میشد چه؟ آنگاه «قوم نجیب تاجیک یا پشتون» مورد «اهانت» قرار گرفته و «به دار آویخته» میشد و این خوب بود و دفاع از مردم هزاره؟ مسئله اینست که همان طور که آکرمعثمان میکوشد جنایات باندهای جهادی پشتون و غیرپشتون و شیعه و غیرشیعه را زیر بزند تا معاملهگریهایش با جنایتسالاران به هم نخورد، خالدحسینی هم خواسته یک جانبه و با دیدی کاخ سفیدی جنایتکاریهای فقط و فقط طالبان را ترسیم نماید و از ترسیم جنایات موحشتر خاینان جهادی گریز زند. اینست نکتهای که کلیه به اصطلاح منتقدین وطنی و غیر وطنی نمیدانند یا میدانند و عمداً بنابر تمایلات سیاسی شان مسکوت گذارده اند. با ترسیم تجاوز جنسی یک پشتون بر غیر پشتون یا برعکس، هیچ نوع اهانتی به هیچ قومی صورت نمیگیرد. «اهانت» و «به دار آویختن» و نمک پاشیدن به زخمهای قومها در آن جا است که پای نویسندهای از افشای جنایتها و خیانتهای تبهکاران متعلق به قومهای مختلف بلنگد و مطابق خواست امریکا و متحدانش تنها بر طالبان تیر بیاندازد.
ولی «راوا» بیاعتنا به هیاهوی مثبت یا منفی آقایان و خانمهای انجمنیـخادیـجهادی، «کاغذپران باز» و هر اثر دیگر را قبل از همه با معیار سیاسی میسنجد. به نظر ما غیر از آن داغ سیاه ـ نپرداختن به سالهای خون و خیانتـ که بر کتاب خودنمایی دارد و آن را به رمانی در خدمت سیاست و ایدئولوژی جانیان جهادی و قیم شان امریکا تثبیت میکند، درزهای ذیل نیز در آن کم اهمیت نیستن:
١) داستان اگر از حرکت قدم به قدم زیر سایهی سیاستهای امریکا و سگانش در «ائتلاف شمال/ جبهه ملی» آب نمیخورد، غیر از تصویر چهرههای موحش «قیادیان جهادی»، باید ددمنشیهای تجاوزکاران روسی را هم به آن صحنه کوچک و از یاد رفتنی عسکر روس و لاری و چشم داشتناش به یک مسافر زن محدود نمیشد. اگر نویسنده خواسته حتی روسها را در مقایسه با طالبان رو سفید نشـان دهد، باید بداند ـ که میداند ـ قهرمانانش در «ائتلاف شمال» اند که در بیناموسی و رذالت روی اشغالگران روسی و سگان پرچمی و خلقی شان را سفید کرده اند. مردم ما آگاهند که وحوش بنیادگرا در بیشرافتی و بیعفتی علیه زنان و کودکان کابل دست طالبان و روسها و میهنفروشان و در واقع هر متجاوز خارجی و داخلی دیگر را از پشت بسته اند. حتی بچه سقو و دارهاش هم نسبت به اوباشان «ائتلافشمال» کمتر به ناموس مردم دست میبردند.
علت بنیادی خونین شدن تضادهای قومی امروز، خرمستی همین دژخیمان جهادی است. همچنان که مردم ما را به وابستگی این تبهکاران به بیگانگان و جنایتها و پولاندوزی شان کاری نیست، اگر این فاشیستهای مذهبی نمیبودند، برادری بین اقوام مختلف وطن ما نیز تا این سرحد آسیب نمیدید. زنجیر همبستگی اقوام میهن ما نشان و هویت ملت افغانستان بوده و ضامن دفاع تاریخی از سرزمین شان در برابر مهاجمان. اما رهزنان بنیادگرا بدترین خیانت ممکن را به این همبستگی دیرین و ارجمند مردم ما مرتکب شدند. از آن جایی که آقای حسینی اختلافهای ملی را نه ناشی از خیانت باندهای جهادی بلکه نقیصهای در ذات مردم ما و ازلی ترسیم مینماید چه بخواهد چه نخواهد به دهل آن تبهکاران میرقصد. این میرساند که او از تاریخ نه چند قرن پیش که حتی از تاریخ جنگ ضد روسی و همبستگی شورانگیز مردم ما در برابر تجاوزکاران روسی اطلاع چندانی ندارد. او نمیبیند که چرا در جنگ مقاومت ضد روسی، سرخاینان جهادی چه پشتون و چه غیرپشتون و چه سنی و چه شیعه جرئت نداشتند تضادهای ملی و مذهبی را به طور دلخواه تشدید کنند. اما هنگامی که هر یک تصور کرد به تنهایی میتواند «صاحب» افغانستان شود، تا توانست سوار بر خر قومپرستی و مذهب بازی و سمتبازی، بدمستی کرد. شاید اگر احساس قوی همبستگی ملی و تاریخ مشترک مبارزه متحدانه علیه متجاوزان بیگانه نمیبود، به علت خیانتکاریهای بنیادگرایان و غلامی آنان به ایران و پاکستان امروز سرزمینی واحد به نام افغانستان وجود نمیداشت. ظهور این همه نویسنده، شاعر، سیاستمدار و سایر روشنفکران قومگرا وابسته به استخبارات ایران در تاریخ افغانستان مانند نداشته است که با چشمپارگی جاسوسان و دلالان خارجی، در حالی که از مبارزهی ضدبنیادگرایی کاملاً طفره میروند، علیه قومهای مختلف کشور به رذیلانهترین زبان فحاشی مینمایند، از تغییر نام افغانستان و حتی تجزیه آن سخن میگویند و آشکارا به دفاع از رژیم جنایتکار ایران و سرانش برمیخیزند. در طرف مقابل هم جنون قومپرستی چنان روشنفکران بیمایهی پشتون را به تباهی و ابتذال میکشاند که خود را با بیشرمی کمنظیری به آدمکشان قرونوسطایی طالبی و گلبدینی چسبانده، آنان را «برادران رنجیده» و «مقاومت مسلح» نامیده و به آنان میبالند.
طوری که گفتیم، آقای حسینی اگر با افیون قومبازی بیگانه میبود نه از یادآوری جنایتهای «ائتلاف شمال» شانه خالی میکرد و نه خون را از سر و روی «قهرمان ملی» میسترد.
٢) قسمی نمایانده میشود که اساساً طالبان گویا برخاسته از کل قوم و فرهنگ پشتون اند و نه مخلوق «سیآیای»، «آیاسآی» و ارتجاع القاعده و عرب. پیش از طالبان، دژخیمان «ائتلاف شمال» بودند که خود را زیر پای اسامه بنلادن و عبدالله عزام انداخته بودند. بنیادگرایان چه طالبی و چه جهادی از یک جنس اند و همه ددمنشانی که دموکراسی را معادل کفر میدانند و با شنیدن صدای پای زن ممکن است تحریک به بیناموسی شوند. قومبازی یا امریکاگرایی موجب میشود که یک روشنفکر به این یا آن باند یا سرکرده جنایتکار متمایل شده و بر دیگری بتازد. مصداق این فساد و سقوط آقای حسینی هم است که پلشتی قرون وسطایی طالبان را میبیند اما متاسفانه در دیدن «ائتلاف شمال» پلشتتر کور مادرزاد میشود.
٣) خالد حسینی از نقش تعیین کننده رژیمهای سیاسی در تکامل ملل یا به کلی آگاهی ندارد یا خود را به تجاهل میزند تا مبادا قهرمانان بنیادگرایش را متهم به خیانت کرده باشد. او در مصاحبه با بیبیسی اظهار میدارد:
«یکی از غلطفهمیها این است که ستم علیه زنان افغان از دوران طالبان آغاز شده. اما واقعیت اینست که در بیشتر جوامع روستایی افغانستان قرنهاست که این شیوه زندگی رواج داشته است.»

در این جا بار دیگر اگر نویسنده از ذکر واقعیت چشم نمیپوشید باید میگفت که وحشیانهترین ستمها و محدودیت بر زنان را در تاریخ معاصر افغانستان جنایتکاران «ائتلاف شمال» در دوره اولین «رییس جمهور» شان صبغتاله مجددی شروع کردند. از این مهمتر انکار نقش دولتهای حاکم در کشور بلا رسیده است. او نمیفهمد که زنان و مردان افغانستان هم آدمیزاد اند مثل بقیه انسانهای کره زمین و هیچگاه خواستار برخوردی به دور از عزت و کرامت انسانی به زنان نبوده و نمیباشند. تنها رژیمهای مستبد و عمیقاً ارتجاعی علاوه بر ناآگاه و بیسواد نگهداشتن مردان، اسارت و سرکوب نیم دیگر نفوس را همیشه به نفع خود تشخیص داده اند و در نتیجه ضد انسانیترین سنن، فرهنگ و رواجهای زنستیزانه را به حال خود گذارده یا حتی تقویت کرده اند. حسینی اگر از لحاظ سیاسی پوسیده فکر نمیبود میتوانست آسان دریابد که حرکت «اعطای» آزادی زنان در زمان ظاهرشاه که با در هم شکستن قاطع مخالفت روحانیون مرتجع در قندهار همراه بود، در صورتی که با پیدایش طاعون بنیادگرایی مواجه نمیشد، تا امروز سیر طبیعیاش را پیموده و به جایی میرسیدیم که لااقل اوباش مذهبی به آن اندازه جری نمیشدند که نوع طالبان عمل کنند یا نوع باند اسماعیل فرومایه که دختران را برای معاینه بکارت شان از سرکهای هرات چور میکردند.
آیا آقای حسینی میداند که رقم ترسناک خودکشی و خودسوزی زنان در افغانستان، سابقه نداشته است؟ میداند که خودسوزی با این گستردگیاش پدیدهای تازه است و علت اصلی آن حاکمیت دژخیمان جهادی است که عرصه را بر زنان چنان تنگ میسازد که راهی برای شان باقی نمیماند؟ خشونتهای خانوادگی و قتلهای به اصطلاح ناموسی هم به خاطری روزافزون گردیده است که «نظام» جهادیـمافیایی. وقتی دولتی آغشته به بنیادگرایی مستقر باشد، کثیفترین و ضدانسانیترین رسم و عنعنات ضد زن نه تنها از بین نمیروند بلکه نهادینه میشوند. ولی به باور خالد حسینی، مردم خود در دور نیانداختن زنجیرهایی که روح و جسم زن را به نیستی میکشاند، مقصر اند نه طالبان و سایر بنیادگرایان.
او اگر متعهد به حمایت از مسعود و باندش نمیبود، باید به یاد میآورد که مادرش زمانی با اعتماد به خود و بدون حجاب و برقع برای تدریس به مکتب میرفت. اما او امروز اگر در کابل میبود به خاطر تدریس یا هر خدمت دیگر باید کفن پوش از خانه بیرون میشد تا اراذل جهادی نگویند «بد حجاب» است یا چه بسا اصلاً از معلمی یا هر وظیفهای امتناع میورزید تا مبادا مورد دستاندازی بیناموسان «ائتلاف شمال» قرار گیرد. حالا، آیا مادر حسینی و سایر زنان ما این ستمکاری را بر خود روا میدارند یا حاکمیت سیاسی و فرهنگی بنیادگرایان است که «غیرت» شان خلاصه میشود در ارتکاب جنایت و انفاذ قوانین علیه زنان؟
* * * *
این نوشته به پایان رسیده بود که مصاحبه خالد حسینی با «Mother Jones» (٢٢ می ٢٠٠٩) را دیدیم چون آن را در مواردی جالب یافتیم، مختصراً به آن نگاهی میاندازیم.
او در مصاحبه با آن که مثل هر روشنفکر سرکاری و سفیر حسن نیت ملل متحد، فقط اصطلاح «جنگسالار» ـ و نه جنایتسالار یا تبهکار و امثالش ـ را به کار میبرد خلاف اظهارات در استعفانامهاش میگوید:
«جنگسالاران در قساوتها طی جنگ داخلی نقش داشتند (یعنی آنان یگانه علت برپایی آن خونریزیها و بربادیهای وحشتناک در کابل نبودند). آنان مناطق غیرنظامی را گلولهباران میکردند، دختران جوان را میربودند (از ربوده شدن پسران و تجاوز به مادران و حتی پدران هفتاد ساله چیزی به زبان نمیآرد) و آنان را وادار به ازدواج اجباری میکردند (یعنی چندان هم مقاصد بیناموسانه نداشتند و آخرالامر نکاح شرعی در کار بود). آنان شرور بودند؛ به تاراج بردند، تجاوز کردند، کشتند؛ تقریباً ٧٠ در صد کابل را ویران کردند. و اکنون به صورت باور نکردنیای صاحب قدرت و موقعیت نیرومند هستند. آنان در قصرها زندگی میکنند؛ در دولت دارای مقام اند و به قاچاق مواد مخدر میپردازند. آنان فوقالعاده قدرتمند اند.» (تبصرههای داخل قوس از ماست)
بسیار خوب، پس چرا خالد حسینی از برخورد «راوا» به این خاینان که جانوران سیارات دیگر نه بلکه همان اعضای «ائتلاف شمال» به رهبری «قهرمان ملی رحمت اله علیه» اند، خشمگین میشود؟ اگر او به اشتباه شرمآور دیروزش که جنایتسالاران را میستود پیبرده، چرا صادقانه از خود انتقاد نمیکند؟
و درباره سایهی سهمگین این آدمکشان بیمار بر مردم کابل تایید مینماید:
«در کابل مردم نمیخواهند در این باره در ملأعام و بلند گپ بزنند زیرا افراد مذکور (جنایتسالاران) مثل تونیسوپرانو(۷) اند.»
اما خالد حسینی هنوز خود را پابند طرفداری از «ائتلاف شمال» میبیند. او در جاهای متعدد در مصاحبه کوشیده تفاهمش با «ائتلاف شمال» خدشهدار نشود. او همانند قانونی، حنیفاتمر یا فاروقوردک از مکتب رفتن ۶ ملیون کودک، اعمار تعداد زیادی سرکها و پلها، مستفید شدن نیم ملیون نفر از قرضههای کوچک و ٢٥ در صد کاهش مرگ و میر کودکان صحبت مینماید ولی بدون هیچ اشارهای به این که اگر بلیونها دالر کمکی، توسط «تونیسوپرانو»های جهادی به جیب زده نمیشد، چهره افغانستان ١٨٠ درجه تغییر مییافت؛ او هیچ اشارهای به این واقعیت نمینماید که کیفیت معارف چیست و چه نوع کتابهای درسی به خورد کودکان ما داده میشود؛ تعداد معلمان مسلکی چقدر ناچیز است؛ هنوز صدها هزار کودک در هوای آزاد «درس» میخوانند؛ و بیشتر از شش ملیون کودک از مکتب محروم اند.
همچنین برای خالد حسینی مهم نیست که چه خاینانی وزیر معارف بوده اند. اول سرجنایتکار قانونی بعد مامور خاد و «سیایآی» حنیفاتمر و حالا هم فاروق وردک از تروریستهای کثیف گلبدینی. آیا همین شش قاته خاینان میخواهند و میتوانند معارف را رشد دهند؟
اگر یک نفر واقعیتها را در نظر نگیرد و صرفاً به آمار و ارقام فاسدترین دولت دنیا دل ببندد طبعاً نتیجهاش همین است که آقای حسینی با تکرار رقم ۶ ملیون کودک مکتبرو میخواهد لکههای خون و فساد و خیانت را از روی «مقامات» جهادی پاک نماید. درست مثل این که کودنی بیاعتنا به تسلط جنایتکاران، مدعی شود افغانستان بین کشورهای عقب مانده، ثروتمندترین به شمار میرود چرا که طی ٧ سال بیش از ٣٠ ملیون دالر به آن سرازیر شده است!(۸)
اگر سیاست «ائتلاف شمال»ی شما چراغ راهنمای شما نمیبود، هرگونه دفاع از افراد فوق و جهیدن از چهار سال خون و خیانت جهادی را در «کاغذپران باز» خیانت به حقیقت و قلم و وجدان تان تلقی میکردید.
او در مصاحبه غیر از ادای دین به تبهکاران «ائتلاف شمال» از توجیه زنستیزی جانورمنشانهی طالبان هم دریغ نمیکند:
«٨٥ در صد مردم افغانستان در دهات به سر میبرند جایی که محیط بسیار بسیار محافظهکار، قبیلهای و تقریباً قرونوسطایی میباشد. شیوه برخورد طالبان به زنان شیوه برخوردی است که متاسفانه زنان طی قرنها با آن گرفتار بوده اند.»
حسینی فقط تا ١١ سالگی در افغانستان بوده است، آیا این تصویر غیرانسانی از زنان افغانستان محصول یازده سال مطالعه و تحقیق او در روستاهای افغانستان بوده است؟ اگر این حکم او صحیح است، پس آن همه نفرت مردم از طالبان ـ که حسینی هم از آن حرف میزند ـ بر کدام واقعیت استوار است؟
افغانستان عقبماندهترین کشور است. اما به هر حال در همین سیاره وجود دارد و نمیتوان تاثیر پذیری آن را از جهان متمدن و پیشرفته منکر شد. با وصف خیانت احزاب پشاوری و ایرانی و دولت جهادی ـ مافیایی در ارتقای میزان باسوادی، آگاهی مردم و منجمله زنان در این ٣٠ سال اخیر بالا رفته است. نصف نفوس کشور که مهاجر شد خواهی نخواهی چشم و گوش شان در مهاجرت در حدی باز شده که معنای زندگی انسانی امروزی و دموکراسی را بدانند. تقاضای مردم ما در هر گوشه برای تاسیس مکاتب دخترانه و پافشاری دختران برای ادامه تحصیل پس از حملات وحوش طالبی بر شاگردان و سوزاندن مکاتب، سیلیهایی به روی حسینی و همفکرانش است. آنانی که مثل خالد حسینی صحبت میکنند، میخواهند خصومت یا بیباوری خود را در مورد خواست مردم زجرکشیده ما به دموکراسی و شکوفایی بپوشانند. امریکا هم برای آن که کار را آسان کرده باشد با «قبیلهای» گفتن کشور، سیطرهی جنایتکاران طالبی و جهادی بر مردم ما را امری طبیعی و حتی ضرور میشمارد.
اگر پرچم و خلق، احزابی وطنفروش نمیبودند، مردم علیه آنان بر نمیخاستند. علت قیام مردم بر ضد وطنفروشان را که حسینی «نارضایتی از زیادهرویهای پرچم و خلق در زمینه آزادی زنان» مینامد، به مردم ما توهین مینماید. در گذشتهها دولتهای ضد مردمی برای توجیه تداوم ستمکاری و ارتجاع خود میگفتند: «هنوز مردم افغانستان آمادهی دموکراسی نیستند.» و امروز خالد حسینی به خاطر همزبانی با کاخ سفید «قبیلهای بودن» افغانستان را عنوان میکند تا منحیث سفیر ملل متحد استقرار دولتی متشکل از تروریستهای طالبی و جهادی و سران مرتجع اقوام توسط امریکا را «بهترین نسخه» تبلیغ نموده باشد.
خالد حسینی علاوه بر آن که عامل اصلی نفرت مردم از پرچم و خلق را برخورد آنان به مسئله زنان میداند، معتقد است که رفرمهای اماناله خان به نفع زنان بود که به اعلام «جهاد» از سوی «سنتگرایان» منجر گردید. او مانند هر روشنفکر مرتجع نمیداند که اگر اماناله واقعاً انقلابی میبود و دچار محافظهکاری و ترس شاهانه نمیشد، با استفاده از محبوبیتاش و با تکیه بر تودهها میتوانست آن شورشها را به آسانی درهم شکند زیرا اقوام مختلف کشور به حمایت از وی آمادگی شان را ابراز داشته بودند. در هر انقلاب یا تحول بنیادی مترقی در یک کشور نیروهای مخالف به شدیدترین وجه عکسالعمل نشان خواهند داد و فقط مصاف نهایی نیروهای مترقی و ارتجاعی با هم، پیروزی و شکست یکی بر دیگری را ثابت خواهد نمود. متاسفانه اماناله در حساسترین لحظه از جنگیدن با مرتجعان و عوامل انگلیس روی بر تافته و اقامت و آسودن در اروپا را ترجیح داد.
نتیجهای که خالدحسینی از نگاهش به گذشته میگیرد اینست که:
«بنابرین باید بسیار محتاط باشیم. فکر میکنم رهایی زنان در افغانستان باید از درون توسط خود افغانها، به تدریج و با گذشت زمان انجام پذیرد. در غیر آن با عواقبی در افغانستان مواجه خواهیم شد که کمونیستها در سالهای ٨٠ و قبل از آن شاه (اماناله) مواجه شدند.»
بلی، براساس فهم سیاست پنتاگونی آقای حسینی، نباید مسئلهی رهایی و حقوق زنان و دموکراسی و آزادی در افغانستان را مطرح کرد و بهتر است طالبان و جهادیها را در افغانستان آشتی داد و حکومت آنان را قایم کرد که در خور این کشور قبیلهای میباشد!
آقای حسینی باید پاسخ بدهد که پس از داوود خان، کدام دولت در افغانستان بوده که بدون پشتیبانی کشورهای بیگانه به قدرت رسیده باشد؟ مخصوصاً جهادیها و طالبان را ناآگاهترین افراد هم میدانند که بدون دخالت مستقیم «سیآیای» و «آیاسآی» نمیتوانستند به وجود آمده و به قدرت برسند. کسانی که جنایتکاران مذکور را نماینده اکثریت مردم افغانستان میدانند، بدون شک مزدور فاشیستهای بنیادگرا اند.
باری، تاریخ نشان خواهد داد که مردم افغانستان علیرغم توطئههای خارجی، خوشبختی و پیشرفت را بر زندگی تحت امارت جهادی و طالبی ترجیح دهند.
خالد حسینی علت هر بدی و مصیبت را به پای هر کسی و هر چیزی مینویسد مگر خاینان بنیادگرا:
«ما برای ایجاد دولتی مرکزی قوی ملیونها دالر و کوششهای فراوانی را به کار گرفتیم اما افغانستان همیشه نوعی ملت شکسته بسیار قبیلوی بوده که روستاها و ولایات دور دست آن به جای اوامر حکومت مرکزی در کابل، براساس رسوم، قوانین قبیلوی و سران قبیله اداره میشوند.»
خود وی که سالهای دور را به یاد نمیآورد خوبست از قبلهگاه صاحب بپرسد که در دوران ظاهرشاه و داوودخان نفوذ حکومت مرکزی چگونه بود؟ آیا روستاها کاملاً تحت کنترول سران قبیله قرار داشتند؟ با وجود نفوذ خانها و سران قوم و قبیله، کدام آنان از اجرای احکام کابل میتوانستند سرباز زنند؟ شورش ارتجاعی در قندهار بر ضد رفع حجاب زنان و شورش مسلحانه باندهای گلبدین و مسعود و غیره مزدوران «آیاسآی» در پنجشیر و سایر نقاط چگونه با فوریت و قاطعیت از سوی حکومت مرکزی طوری سرکوب و خاموش شد که دیگر هرگز تا زمان ظهور مجدد ارتجاع جهادی و طالبی توسط امریکا، پاکستان و عربها، سر بلند نتوانستند؟
منظور اینست که در این افغانستان به شدت عقبمانده هم حکومتهای مرکزی قوی وجود داشته و اگر میکروب بنیادگرایی توسط امریکا، ایران، پاکستان و ارتجاع عرب در پیکرش تزریق نمیشد، تا امروز نشانههای زیادی از ساختار قبیلهای در آن باقی نمیماند. بنیادگرایان و پدران خارجی آنان خواسته اند پوسیدهترین آثار فئودالیزم حفظ شوند تا خود بتوانند حکومت کرده و غیر از دین، منحطترین رسوم و سنن را هم برای توجیه اعمال خود به خدمت گیرند.
دستپخت قدرتهای بیگانه برای افغانستان همواره با تقویت ارتجاعیترین نیروها همراه بوده و میباشد. خالد حسینی در واقع نقشههای امریکا را تشریح مینماید وقتی در پاسخ به این که «بعضی کارشناسان فکر میکنند حمایت از مدل یک دولت مرکزی در افغانستان اشتباه بزرگ امریکا بوده است» میگوید:
«ما باید مشوق دولت بهتر باشیم اما فکر میکنم طی چند سال آینده باید کمتر به اداره متمرکز و بیشتر بر کار با رهبران قبیلهای تمرکز دهیم.»
دورویی امریکا و سخنگویان وطنی آن از این روشنتر عیان شده نمیتواند. از یک طرف اله و بلا را بر سر «قبیلهای بودن» افغانستان انداختن و از طرف دیگر توسل به هر وسیلهای جهت حفظ و تقویت نظام قبیلوی، توانمند کردن و به قدرت رسانیدن پلیدترین پاسداران فئودالیزم و قبیلهگرایی!
خالد حسینی چیرهدستیاش را در داستانپردازی به ثبوت رسانیده اما در طفره رفتن از افشای جنایتکاران «ائتلاف شمال» نیز همترازان زیادی نخواهد داشت. از او پرسیده میشود: «وقتی در خارج دیدید که کمونیستها قدرت را گرفتند چه حسی داشتید؟»
آفریننده «کاغذپران باز» پاسخ میدهد:
«عجیب بود یکی این که در تلویزیون خارجی میدیدی که در برابر چشمانت کشورت ناگهان از هم میپاشد و دوم این که بر ما مشخصاً عواقبی داشت. اعضای خانواده و دوستان ما در کودتای کمونیستی کشته شدند، برخی زندانی و برخی هم مفقودالاثر. مشکل بود در دایره دوستان ما فردی را یافت که کسی را از دست نداده باشد. از کاکای خانمم که مصنف مشهوری در افغانستان بود هیچ خبری نشد. پسران کاکای ما زندانی و شکنجه شدند.»
اما او هیچ اشارهای به حمام خون وحشت انگیزی که دوستان جهادیاش مسعود و شرکا در کابل برپا کرده بودند نمینماید که هر چند در کابل تشریف نداشت تا به چشم سر شاهد آن ویرانی، قتل، غارت و بیناموسیها از سوی «ضد کمونیست»ها باشند که روی «کمونیست»ها را در هر جنایتی سفید کردند، اما همه را در تلویزیون دیده و از دوستانش شنیده بود.
این جاست که باز میتوان نتیجه گرفت هستند انسانهایی که تا خود بر سوگ عزیزانش نهنشنید و خود یا اعضای خانوادهاش تجاوز و توهین و رهزنی جهادی را تجربه نکرده باشند، آن وجدان را ندارند که از فاجعهای که بر دیگران رفته قلب شان بسوزد و به مبارزه برخیزند. این جاست که از افرادی با قلب و وجدان سنگی نظیر خالد حسینی باید پرسید: «آقای خالدحسینی، آیا شما تنها آن زمان لب به نفرین "ائتلاف شمال" میگشودید که خانم یا طفلک یا پدر و یا مادر و خواهرتان در پیش چشمان تان توسط جهادیها کشته شده یا مورد تجاوز دستجمعی قرار میگرفتند و یا هستی تان برباد میرفت و یا خودتان طعم تهدید و توهینهای جانسوز و تجاوز این اراذل را میچشیدید؟» اگر چنین باشد آدم آرزو میکند کاش خالق «کاغذپران باز» یا عضوی از خانوادهاش در چنگ اوباشان سیافی، مزاری، مسعود یا گلبدین میافتاد ـ ولی کشته نمیشد ـ تا امروز شاهکارهایی، ولولهافگنتر از «کاغذپران باز» و «هزار خورشیدرو» درباره اعمال جلادان جهادی میآفرید و فلمهایی از آنها تهیه میگردید تا سیاهترین جنایات بشری مستند میشد.
به راستی مردم داغدار ما بدشانس اند که پرآوازهترین هنرمندی که از درون آنان برخاسته، چشمان و احساس و درکی در سطح یک کودک دارد که وقتی از او پرسیده میشود در دومین دیدارش کابل را چگونه یافت، جواب میدهد:
«بسیار بهتر. ساختمانهای زیادی اعمار شده اند، فراوان خانههای جدید، فراوان کار و بار جدید. در کشوری پس از جنگ، کابل پایتختی است که به طرز قابل قبولی به حرکت افتاده است.»
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود
ـ آزادی!
یک خارجی که پیوندی با جنایتکاران جهادی نداشته باشد، با یک نگاه بسیار هم سرسری به کابل در مییابد که بلند منزلها و خانههای پرزرق و برق در بهترین موقعیتها به اکثریت چهار ملیون جمعیت این شهر تعلق ندارند بلکه از آن کسانی اند که با جنایت و خیانت و قاچاق در گذشته و حال بلیونر شده اند؛ فروشگاههای چند منزله و لوکس و تجارتخانهها نیز به این اکثریت محروم از بسیاری مواهب زندگی، ربطی ندارند؛ و چون فساد در تار و پود حاکمان این سرزمین بیداد میکند، با گذشت هفت سال هیچ کاری اساسی در پایتخت صورت نگرفته چه رسد به شهرهای دیگر.
گاهگاهی حتی خود به اصطلاح «مقامات مسئول» خاین و فاسد نیز از «مشکلات» در زمینه بازسازی و وضع ابتر کابل و هزار و یک خرابیش حرف میزنند. اما خالد حسینی برای آن که بیشتر و گرمتر از هر وقت دیگر در دل دولت امریکا جا گیرد، با پا ماندن بر وجدانش به زبانی اظهار نظر مینماید که حامدکرزی هم خواهد شرمید به آن زبان صحبت کند. اما به نظر نمیخورد که نویسنده مشهور واقعاً از روی نفهمی و دیدی طفلانه، بیقواره ترین، آلودهترین و مزدحمترین شهر جهان که بیشترین گدایان و مهاجران و بیجا شدگان را در خود جا داده، آن چنان مثبت تعریف نماید؛ او میکوشد حتی سادهترین اظهار نظرهایش هم با سیاست امریکا منطبق باشد. پس او از ویرانههای کابل، خیمههای هزاران مهاجر در دو قدمی ارگ، یا بیآبی و بیبرقی، خانههای مردم بر سر کوهها و نبود مجرای فاضل آبها، تمام نشدن سرکی چند کیلومتری طی هفت سال وغیره تکان نمیخورد. او مصمم است به همه حال ستایشگر سیاستهای امریکا بوده و در مقام سفیر حسن نیت مللمتحد، چیزی بر زبان نراند که موجبات عدم رضائیت و خشنودی امریکا را فراهم سازد.
خالد حسینی درباره کرزی میگوید:
«پرزیدنت کرزی انسانی فوقالعاده مهربان و نجیب است. من افتخار ملاقات با وی را داشتم، او عمیقاً به فکر مردماش میباشد.»
میکروب گرایش به «ائتلاف شمال» و «قهرمان ملی» سلامت نویسنده را در برخورد به هر چیزی بر هم زده است ورنه او از تمجید کرزی عار میکرد. طفلکان ما هم به او خواهند گفت «کاکا حسینی، اگر کرزی به این مردم سوگوار "فوقالعاده" نه بلکه اندکی "مهربان" میبود باید بیناموسترین جنایتکاران مثل داکتر عبدالله، اسماعیل، محقق، دوستم، ضیا مسعود، سیاف، ربانی، فاروق وردک، سرور دانش، جبار ثابت، جمعهگلهمدرد، حسین انوری، انورجگدلک، امین فاطمی و غیره را وزیر، والی، قوماندان و مشاور نمیساخت؛ کرزی اگر انسان محترمی میبود باید نامحترمترین آدمها مثل فهیم و خلیلی را بار دوم معاونانش معرفی نمینمود.»
نویسنده «کاغذپران باز» پسرکی ٩ ساله را در سرک میبیند که میپندارد گداست و میخواهد به او پول بدهد اما پسرک میگوید: «نی کاکا، گدا نیستم. کار میکنم... اگر بخواهید برای خوردن نان و چای جای ما بروید، بسیار خوش میشویم که مهمان ما شوید.» و آنگاه پسرک محل زندگیش را نشانش میدهد که سوراخی است در زیر عمارتی مخروبه و همهی خانوادهاش در آن زندگی میکنند.
پسرک از غرور و صفای اکثریت مردم ما نمایندگی مینماید. اما آقای حسینی نه در این مصاحبه، نه در دو کتابش و نه هیچ جایی دیگر تذکر نمیدهد که با حاکمیت طالبان عصر حجری، حاکمیت عساکر خارجی و نوکران جهادی ـ مافیایی شان و شهره شدن افغانستان به عنوان بزرگترین مولد خاشخاش دنیا، این غرور و صفای مردم ما هم شکست برداشته است؛ که زندگی غیرانسانی پسرک محصول بدی آب و هوا نه بلکه سگ جنگیها و جنایتهای «ائتلاف شمال» و به قدرت رسیدن مجدداش است. بلی او حتی اشارهای گذرا ندارد چه رسد به آن که کتابش را به افشای این رعشهآورترین صفحهی تاریخ کشور اختصاس میداد زیرا او دژخیمان «ائتلاف شمال» را بیشتر از مردم ستمدیـدهاش دوست دارد. او فرزند خورشید روی «ائتلاف شمال/ جبهه متحد» است و نه «فرزند خورشید روی کابل»(۹)
یادداشت ها:
١ـ در «پیام زن» شماره ٥٢ در مقاله «واصف باختری، شاعری "بالشکسته" یا ایمان شکسته؟» راجع به هنرمندانی که جایزه نوبل و غیره را به خاطر ایدههای عدالتخواهانه شان رد کردهاند تذکر رفته است. در این جا برای آگاهی عتیق رحیمی تکرار مینماییم که به برخورد احمد شاملو به جایزه نوبل توجه کند و به رومن رولان که در ١٩٣٢ به عنوان ابراز ضدیت با نازیهای آلمان از قبول جایزه گویته امتناع ورزید و به ژانپل سارتر که ضمن رد جایزه نوبل، آن را «جایزهای برای نویسندگان غرب و خاینان شرق» خواند و اخیراً احمد فراز شاعر معروف پاکستانی که در اعتراض به حکومت نظامی پرویز مشرف جایزه «هلال امتیاز» دریافتی را پس فرستاد و ابراز داشت که از رابطه داشتن با یک دیکتاتور نظامی وجدانش همواره معذب خواهد بود.
٢ـ خالد حسینی در مصاحبهای با bfkbooks اظهار داشته است: «فکر میکنم خروج امریکا و ناتو از افغانستان نتایج فاجعهباری به دنبال خواهد داشت... نیروهای غربی باید دولت مرکزی را تقویت کنند.»
همچنان او در مصاحبه با جیمز تونی از بیبیسی میگوید: «یکی از سوء تفاهمها اینست که ستم علیه زنان افغانستان از دوران طالبان آغاز شده اما واقعیت اینست که در بیشتر جوامع روستایی افغانستان قرنهاست که این شیوه زندگی رواج داشته است.» بدین ترتیب او به زبان جنایتکاران جهادی، نهادینه شدن ستمهای غیرانسانی بر زن را که از استقرار امارت خون و خیانت شروع شد نادیده گرفته و حتی وحوش طالبی را هم تبرئه مینماید.
٣ـ ضیاء قاسمی که مثل کاظم کاظمی، ابوطالب مظفری و غیره شاعران و نویسندگان وابسته به واواک، نقش دلال رژیم ایران در افغانستان را بازی میکند، با بیشرمی تهوعآوری رهنورد زریاب را در مراسمی در تهران «استاد زریاب افتخار ادبیات داستانی افغانستان و افتخار ادبیات داستانی زبان فارسی» نامید.
٤ـ «کارمند شایسته فرهنگ» روسها رهنورد زریاب گفته است: «خالد حسینی و عتیق رحیمی نه تنها نویسنده کشور ما نیستند بلکه تعلقی هم به افغانستان ندارند.»
٥ـ مردم و مخصوصاً روشنفکران مبارز ایران بدانند که این اعظم رهنورد زریاب و اراذل همدست که تا دیروز به ساز روسها و سگهای پرچمی و خلقی شان میرقصیدند، اکنون به مثابه مغز و زبان مافیای جهادی عمل کرده و مستقیماً از واواک دستور میگیرند. بر سازمانها و نشریات و شخصیتهای آزادیخواه ایران است که این روشنفکران خاین افغانی الاصل را منحیث عوامل کثیف جمهوریهای جنایت و خیانت مسلط در ایران و افغانستان افشا و بایکوت نمایند.
۶ـ داکتر عبدالسمیع حامد که شعرسراییاش در چهارچوب جمعیت اسلامی و تحت نظر مسقیم استادش عطا محمد به پختگی و ثمر رسید، درباره سیاسی بودن رک و صریح اظهار میدارد: «هیچ شعر غیرسیاسی ندارم»! که نه تنها واقعیت خود بلکه اکثر شاعران دیگر را هم بیان میدارد. منتها شاعر جمعیتی نمیداند که صرفاً «سیاسی» بودن شعر ارزش ندارد؛ مهم اینست که شعر کدام سیاست را با خود حمل کند. شعر و نوشته در مدح مسعود و عطا محمد خان سیاسی اند اما شعر و نوشتهای با سیاست ننگین و ارتجاعی.
٧ـ نام کرکتر یکی از معروفترین سریالهای تلویزیونی امریکا به نام «خانواده سوپرانو» است. او رییس خانواده و پدرخوانده باند مافیاییاش است. او پدری مهربان در خانواده و جنایتکاری قسیالقلب در بیرون از خانه است. تقاوت این سرکرده مافیا با سرکردگان جهادی ـ مافیایی وطنی این است که او به علت دشواریهای خانواده و باندش، بیمار میشود که ناگزیر به روانشناس رجوع میکند. ولی جنایتکاران وطن ما چنان در خورد و برد خاینانهی خود سرمست اند که هنوز هیچ کدام به بیماریای هلاکتبار مصاب نشده اند و تنها تضادهای خونین بین آنان موجب خواهد شد که شکم یک دیگر را علناً یا با توطئهای بدرند. اساساً تشبیه تونیسوپرانو با مافیازادگان وطنی تشبیه مناسبی نیست. تونیسوپرانو و باندش از زاییدن و جاندادن زنان باردار در برابر شان و تجاوز به خردسالان که عادت جنایتکاران جهادی است لذت نمیبرند. باز هم اگر حسینی با «ائتلاف شمال» رابطه نمیداشت باید «تونیسوپرانو»های کشور فقیرش را نام میگرفت و توضیح میداد که چرا هفت سال پیش به دفاع از آنان برخاست؟
٨ـ خالد حسینی پیشتر از این مصاحبه در پاسخ به پرسشهای شنوندگان رادیو بیبیسی نیز اظهـاراتی در دفاع از رژیم جهادی ـ مافیایی داشته است. او در پاسخ به این سوال که: «بعضی میگویند تصویری که در کتاب تان از اوضاع در افغانستان ترسیم کرده اید بسیار غمانگیز است. آیا شما از بهبود شرایط در آن جا نا امید هستید یا این که در جایی از کتاب بارقهای از امید وجود داشته که این دسته از خوانندگان آن را ندیده اند» میگوید: «سوال دشواری است. باید بگویم چهار یا پنج سال پیش نسبت به آینده افغانستان احساس بهتری داشتم. فکر میکنم خیالپردازیها در این باره تمام شده و جای آن را نوعی دلسردی آشکار گرفته است. هفت سال پیش بسیاری تصور میکردند که زندگی شان خیلی بهتر از این که حالا هست، خواهد شد. شاید غیرواقعبینانه باشد که تصور کنیم کشوری که حدود ٣٠ سال گرفتار جنگ بوده، باید ظرف شش یا هفت سال بازسازی بسیار بهتر از این باشد که هست. به عقیده من بسیاری از نگرانیهایی که وجود دارد واقعی است و بیاساس نیست. البته بهبودهایی صورت گرفته. اما من در سپتامبر گذشته که به افغانستان رفتم نسبت به سال ٢٠٠٣ بسیار بیشتر احساس ناامنی میکردم. با این حال باید امیدوار و خوشبین بود اما در عین حال هشیاری و واقعبینی هم لازم است. نباید سادهاندیش بود. افغانستان کشوری است که به طور قطع همچنان به یاری جامعه جهانی و تعهدات دراز مدت و قوی این جامعه در قبال خود نیاز دارد.»
او مکرراً مثل یک سخنگوی جنایتکاران، ریشه برهم خوردن «خیالپردازیها» و «احساس بهتر»اش را بیان نمینماید. و اذعان نمیدارد که چطور ممکن است با حاکمیت فاشیزم جهادی ـ مافیایی، انتظار بهبود اوضاع را داشت.
اگر تسلط جنایتپیشگان جهادی ـ مافیایی نمیبود چرا نباید ظرف شش یا هفت سال بازسازی کشور هزار بار بهتر از این میبود؟ غیر از مردم افغانستان منابع امریکایی و مللمتحد نیز معترف اند که بازسازی افغانستان به صورت شرمآوری کند و ناچیز بوده است. اما آقای خالد حسینی همانند کاسهای داغتر از آش «بازسازی بهتر از این» را نا ممکن می داند. داکتر نجیب میهنفروش گفته بود که اگر به یک بلیون دالر برسد همه چیز افغانستان درست خواهد شد؛ داکتر رمضان بشردوست نیز به درستی گفته است که با مصرف صادقانه حتی دو ملیون دالر چهره افغانستان دگرگون میشد. ولی نویسندهی مستعد ما نمیبیند که دهها بلیون دالر در این سرزمین مقهور جنایتکاران سرازیر گردیده بدون آن که تغییر بنیادی و قابل ملاحظهای در زندگی و پیشرفت کشور رونما شده باشد.
اگر طاعون خاینان جهادی افغانستان را در بر نمیداشت و حکومتی نسبتاً مردمی و دموکراتیک رویکار میبود، با صرف بیش از ٢٠ بلیون دالر، امروز مردم ما در دوران کاملاً متفاوت در تاریخ شان به سر میبردند. آقای حسینی که این را نمیداند یا میداند و خود را به نفهمی میزند بهتر است از یک شاگرد مکتب در امریکا بپرسد تا به او حالی کند که استفاده صحیح از ٢٠ بلیون دالر در پسماندهترین و جنگ زدهترین کشور دنیا به چه معنا خواهد بود.
خالد حسینی که وظیفه اول و آخرش را دفاع از دژخیمان بنیادگرا و سیاستهای امریکا در افغانستان میداند، در این جا هم از یاد نمیبرد که بر نیاز افغانستان به «یاری و تعهدات دراز مدت و قوی جامعه جهانی» تاکید نماید. او علیه این که امریکا قصد دارد به بهانه «جنگ با تروریزم طالبان و القاعده»، میهن ما را «دراز مدت و قوی» زیر کنترول داشته و به مهمترین پایگاهش بدل سازد کلمهای بر زبان نمیآرد. بر عکس، پاییدن «دراز مدت و قوی» امریکا در کشور را تحقق «خیالپردازیها»یش میشمارد، مثل هر امریکایی وطنپرست!
٩ـ عنوان مصاحبه سایت «مادر جونز» با خالد حسینی «فرزند خورشید روی کابل» است.