سال‌ ۱۳۷۵ است‌، روزگاری‌ كه‌ باندهای‌ ربانی‌، سیاف‌، مسعود، گلبدین‌، خلیلی‌، اكبری‌ و دوستم‌ كابل‌ را طبق‌ آرزوی‌ پدران‌ شان‌ جنرال‌ ضیاالحق‌ و جنرال‌ اخترعبدالرحمن‌ می‌سوزانند و مردمش‌ را قصابی‌ می‌كنند؛ وحوش‌ مذكور كه‌ خود را با اصرار و افتخار «جهادی‌» می‌ خوانند، در بسیاری‌ موارد پیش‌ از آن‌ كه‌ به‌ خانه‌ها یا عابران‌ هجوم‌ برده‌ جان‌ و مال‌ شان‌ را بگیرند، به‌ زنان‌ جوان‌، دختران‌ و پسران‌ نوجوان‌ تجاوز می‌كنند؛ موزیم‌ها و كتابخانه‌ها و پوهنتون‌ها و مراكز فرهنگی‌ و تاریخی‌ كاملاً غارت‌ و به‌ خرابه‌ بدل‌ شده‌ اند؛ میهنفروشان‌ جهادی‌ جهت‌ ابراز خصومت‌ حیوانی‌ شان‌ با هنر، حتی‌ قبرهای‌ هنرمندان‌ محبوب‌ مردم‌ را منفجر می‌سازند؛ خنجر خیانت‌ و جنایت‌ و بدذاتی‌ باندهای‌ جهادی‌ بر اهالی‌ كابل‌ آن‌ چنان‌ بی‌رحم‌ و عمیق‌ و گسترده‌ است‌ كه‌ حتی‌ چهره‌ رژیم‌ پوشالی‌ و جنایتكار نجیب‌ را نزد آنان‌ سفید می‌گرداند؛ وضع‌ در محشر افغانستان‌ گورستان‌ شده‌ به‌ گونه‌ایست‌ كه‌ حتی‌ نماینده‌ خاص‌ ملل‌متحد نیز زبان‌ به‌ اصطلاح‌ دیپلماتیك‌ را یكسو نهاده‌ و احزاب‌ جهادی‌ را صاف‌ و ساده‌ سرداره‌های‌ رهزنان‌ خطاب‌ می‌كند. بوی‌ جنایات‌ هولناك‌ جهادی‌ در سراسر گیتی‌ بالا گرفته‌ طوری‌ كه‌ آن‌ها را با كوره‌های‌ یهودسوزی‌ نازی‌ها مقایسه‌ می‌كند....

ولی‌ در این‌ شرایط‌ تنها و تنها آن‌ خیلی‌ را كه‌ از آن‌ همه‌ بیداد كوچكترین‌ پروایی‌ نبود؛ خیلی‌ كه‌ افیون‌ بی‌ننگی‌ و بیشرافتی‌ تا استخوان‌ فرد فردش‌ كار كرده‌، خیل‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ تسلیم‌طلب‌ و خادی‌ـجهادی‌ بودند كه‌ یا حكومت‌ خون‌ و خیانت‌ و بی‌ناموسی‌ را بر كابل‌ نمی‌دیدند یا اگر می‌دیدند آنقدر خونسرد و بی‌خیال‌ و سرمست‌ از كنارش‌ می‌گذشتند كه‌ گویی‌ هیچ‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ و دلیلی‌ ندارد كه‌ كماكان‌ در خمار شعر و شاعری‌، به‌ دور از زندگی‌ واجتماع‌ و در ماورای‌ افغانستان‌ غرق‌ نبوده‌ و به‌ این‌ ترتیب‌ همانطور كه‌ توانستند نواله‌خوار روس‌ها و مزدوران‌ شان‌ باشند، خود را برای‌ دژخیمان‌ اسلامی‌ هم‌ نه‌ فقط‌ بی‌ضرر بلكه‌ غلام‌ خانه‌زاد آنان‌ ثابت‌ سازند.


آقای‌ منصور، عمر این‌ دنیای‌ نوار قیچی‌ كردن‌ها و كف‌زدن‌های‌ مشتی‌ «فرهنگی‌» بی‌وجدان‌ و متملق‌ برای‌ تان‌، چقدر كوتاه‌ بود!

یكی‌ از مثال‌های‌ فراموش‌ نشدنی‌، مجلس‌ شاعران‌ وجدان‌ باخته‌ را در مصاحبه‌ «شورشگر كوهستان‌ سوخته‌ آلمان‌» با پیر و پیشوای‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ تسلیم‌طلب‌ و خادی‌ـجهادی‌ در شماره‌ اول‌ «راه‌» دیدیم‌ («پیام‌ زن‌» شماره‌ ۴۰).

اما آن‌ تف‌ هنوز از روی‌ اینان‌ پاك‌ نشده‌ بود كه‌ تف‌ دیگری‌ بر پیشانی‌ شان‌ نشست‌.

ولی‌ اینبار مجلس‌ شعر و پایكوبی‌ بر جنازه‌های‌ مردم‌ را نه‌ در كابل‌ بلكه‌ در كیان‌ ولایت‌ بغلان‌ برپا كردند. اگر در بزم‌ كابل‌ میدان‌دار فاروق‌فارانی‌ و صبوراله‌سیاهسنگ‌ بودند، در كیان‌ منصورنادری‌ شیرینی‌ بود و مشتی‌ شاعر خادی‌ـجهادی‌ به‌ شمول‌ لطیف‌پدرام‌ و ظهوررزمجو همچون‌ مگس‌ها به‌ دورش‌.

در آن‌ جا فرد شریفی‌ وجود نداشت‌ كه‌ گزارش‌ رذالت‌ و خفت‌ «فرهنگی‌» را بیرون‌ بیاورد. اما خوشبختانه‌ خود گردانندگان‌ از آن‌ فلمی‌ تهیه‌ و به‌ بازار عرضه‌ كرده‌ اند كه‌ بجای‌ توضیح‌ بیشتر بهتر است‌ مستقیماً به‌ سراغ‌ فلم‌ برویم‌.

نوشته‌های‌ فلم‌ «بزم‌ شعر و سخن‌» بر زمینه‌ای‌ چنان‌ زیبا و سرشار از سرسبزی‌ و گل‌ و بلبل‌ ظاهر می‌شوند كه‌ بیننده‌ به‌ هیچوجه‌ گمان‌ نمی‌كند این‌ منظره‌ها از آن‌ افغانستان‌ پامال‌ تبهكاران‌ مذهبی‌ باشند.فقط‌ موزیك‌ مشهور كابل‌ رادیویی‌ (گویا در عرف‌ آنان‌ دكلمه‌ شعر بدون‌ ستار راوی‌شنكر ممكن‌ نبود) و چهره‌های‌ سوخته‌ و فلاكت‌زده‌ و پررنج‌ چند كارگر در این‌ و آن‌ گوشه‌ی‌ این‌ گلزار در جهنم‌ و گروه‌ مهمانان‌ «امیر» صاحب‌ منطقه‌ است‌ كه‌ تردیدی‌ باقی‌ نمی‌گذارد اینجا همان‌ جایگاه‌ معروف‌ سیدمنصورنادری‌ می‌باشد كه‌ برای‌ خود عشرتكده‌ای‌ بی‌نظیر درست‌ كرده‌ است‌. حتی‌ در آن‌ روزها و ماه‌هایی‌ كه‌ از زمین‌ و هوا بر كابل‌ آتش‌ و ماتم‌ و تباهی‌ از سوی‌ باندهای‌ جهادی‌ می‌ریخت‌، او از تحقق‌ هوس‌هایش‌ باز نه‌ ایستاده‌ و حالا با باد كردن‌ ذره‌ای‌ از ثروت‌ها افسانوی‌اش‌ كاخی‌ در هیئت‌ عقاب‌ بنا داشته‌ كه‌ شاید هیچ‌ «امیر» افغانستان‌ خوابش‌ را هم‌ نمی‌دید یا از شرم‌ چشم‌ توده‌های‌ تیره‌بخت‌ محل‌، جرئت‌ بنای‌ آن‌ را به‌ خود نمی‌داد...

لیكن‌ اینك‌ «خانه‌ عقاب‌» در اوج‌ نوحه‌ و فریاد كابل‌ سوگوار برپاست‌ و سیدمنصورنادری‌ هم‌ به‌ شیوه‌ امیران‌ عیاش‌ و عاطل‌ و باطل‌ قدیم‌، گروهی‌ از شاعران‌ بی‌مسلك‌ و بدمسلك‌ را در ركابش‌ جمع‌ آورده‌ كه‌ ضمن‌ شركت‌ در گشایش‌ بازیچه‌ فولادی‌اش‌ بنام‌ «خانه‌عقاب‌»، برایش‌ مدیحه‌ها به‌ «خوانش‌» بگیرند تا او كودكانه‌ كیف‌ كند.

گرداننده‌ی‌ بزم‌، بیچاره‌ایست‌ كه‌ نامش‌ را نمی‌دانیم‌ ولی‌ از ظواهرش‌ برمی‌آید كه‌ به‌ احتمال‌ قوی‌ ریشش‌ را در یك‌ چنین‌ نمایشات‌ عق‌آور «فرهنگی‌» برای‌ میهنفروشان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ سفید كرده‌ و اكنون‌ هم‌ افتخاری‌ بالاتر از این‌ تصور نمی‌تواند كه‌ حنجره‌اش‌ را به‌ حاكم‌ كیان‌ و دژخیمان‌ جهادی‌ سودا نماید. او در معرفی‌ هر نفر كلمه‌ «خوانش‌» را بكار می‌گیرد و هر یك‌ را به‌ سبك‌ پروگرام‌ فارسی‌ رادیو پاكستان‌، باصفاتی‌ چون‌ «دانشمند»، «فاضل‌» وغیره‌ ولی‌ منصورنادری‌ را با این‌ صفات‌ می‌ستاید: «شخصیت‌ فرارون‌ پایگاه‌ ملی‌، مذهبی‌، فرهنگی‌ كشور»، «عقاب‌ آزادی‌ و آگاهی‌» كه‌:

در پیشاپیش‌ فرهنگیان‌ به‌ پاسداری‌ بیدریغ‌ از حریم‌ پاك‌ فرهنگ‌ ناب‌ میهن‌ با تمام‌ قامت‌ ایستاده‌ و به‌ آنان‌ دلگرمی‌ و نیرو می‌بخشند كه‌ كار ساختمان‌ پیكره‌ آشیانه‌ عقاب‌ نمودار دیگر از انبوه‌ كاركردهای‌ درخشان‌ ایشان‌ در زمینه‌های‌ فرهنگی‌ است‌ و...

مجلس‌ آغاز می‌شود. اولین‌ سخنران‌ عبدالقیوم‌ بیسد است‌ كه‌ تازه‌ دانستیم‌ «سناتور» رژیم‌ نجیب‌ و «رییس‌ هنرهای‌ شورای‌ فرهنگی‌» دوستم‌ نیز بوده‌ است‌. او با چنان‌ قلقله‌ و ادایی‌ نطق‌ می‌كند كه‌ یك‌ سیب‌ و دو نیم‌ خود ببرك‌. «رییس‌ هنرها» البته‌ از «سیاست‌» هم‌ غافل‌ نمی‌ماند:

در عصری‌ كه‌ در كشور ما جنگ‌ لعنتی‌ قدرت‌ هستی‌ ما را به‌ خاكستر مبدل‌ می‌سازد... در روزهایی‌ كه‌ مشعل‌ها را خاموش‌ می‌سازند و مشعلداران‌ را می‌كشند؛ در زمانی‌ كه‌ بوم‌ سیاه‌ بدبختی‌ بالهایش‌ را....

و همه‌ برایش‌ كف‌ می‌زنند.


قیوم‌ بیسد، هنرمند برجسته‌ای‌ كه‌ سركاری‌ و جهادی‌ شد با لطیف‌پدرام‌ جهادی‌ و شكنجه‌گر خادی‌

اما باز هم‌ در آنجا هیچ‌ فرد شرافتمندی‌ نیست‌ كه‌ از این‌ هنرمند دست‌آموز شده‌ بپرسد: در عصری‌ كه‌ كشور در اشغال‌ تجاوزكاران‌ روسی‌ و سگان‌ پرچمی‌ و خلقی‌ آنان‌ بود و هستی‌اش‌ را به‌ خاكستر مبدل‌ می‌ساختند، كجا تشریف‌ داشتید؟ آن‌ زمان‌ وجدان‌ شما نزد كی‌ گرو بود؟ در آن‌ سال‌ها كه‌ لیست‌ كشتار سیزده‌ هزار زندانی‌ را اعلام‌ می‌داشتند، اسیران‌ را در پولیگون‌ها زنده‌ به‌ گور می‌كردند و مبارزان‌ را از هلی‌كوپترها پایین‌ می‌انداختند و سایه‌ مخوف‌ خاد و خادی‌های‌ شرفباخته‌ كابوس‌ شباروزی‌ مردم‌ بود، آیا «بوم‌ سیاه‌ بدبختی‌» نه‌ بلكه‌ همای‌ سعادت‌ بالهایش‌ را بر فراز كشور ما گسترده‌ بود؟ آیا در آن‌ روزها بیشترین‌ تعداد «مشعلدارانِ» زندانی‌ كشته‌ شدند یا در روزهای‌ «امارت‌» جنایتكاران‌ بنیادگرا كه‌ شما ننگ‌ چاپلوسی‌ در برابر آنان‌ را دارید؟ اگر شما در آن‌ روزها به‌ میهن‌ و هنر تان‌ خیانت‌ نمی‌كردید، امروز هم‌ از همكاری‌ با خاینان‌ جهادی‌ سرباز می‌زدید تا شأن‌ خود و هنر خود را حفظ‌ كنید ولی‌ حیف‌ كه‌ هر دو را خیلی‌ ارزان‌ فروختید. سنگینی‌ ذلت‌ لقب‌ «سناتور» و «رییس‌ هنرهای‌ شورای‌ فرهنگی‌» رشیددوستم‌ شدن‌ كمتر از طوق‌ لعنت‌ «كارمند شایسته‌ فرهنگ‌» داكتر نجیب‌ نیست‌ كه‌ سر رهنوردزریاب‌ها را تا آخر پیش‌ مردم‌ ما خم‌ نگه‌ خواهد داشت‌.

سطرهایی‌ به‌ زبان‌ خود تان‌ «تحفه‌ نا چیز، تحفه‌ اخلاص‌ و احساس‌» شما را به‌ پیشگاه‌ «مرد بزرگ‌ تاریخ‌ كشور»، «جوانمرد فاضل‌ و دانشمند فرهنگی‌ و سخن‌ شناس‌ و هنر دوست‌ جناب‌ محترم‌ خان‌ آقا صاحب‌» را می‌آوریم‌ تا خوانندگان‌ ما به‌ میزان‌ تنزل‌ سناتوران‌ «شاعر و هنرمند» رژیمی‌ دست‌ نشانده‌، پی‌ برند:

دوباره‌ كرد به‌ شأن‌ و شوكت‌ الموت‌
درفش‌دار كیانی‌ و داستان‌ عقاب‌
هزار پته‌ بكن‌ طی‌ كه‌ بر مراد رسی‌
نظر كنی‌ به‌ عقاب‌ و شكوه‌ و شأن‌ عقاب‌
كمال‌ همت‌ «منصور» در جهان‌ خدا
جــلال‌ و عظــمت‌ دنیــای‌ بیــكران‌ عقـــاب‌

پرسان‌ عیب‌ نباشد سناتورصاحب‌، بالاترین‌ مراد حضرتعالی‌ رسیدن‌ به‌ دستبوسی‌ نجیب‌ بود، ربانی‌ یا همین‌ منصورنادری‌ باصفا؟ آیا وضع‌ شما مصداق‌ همان‌ گفته‌ی‌ كریه‌ «هزار كرسی‌ فلك‌ زیر پا» نهادن‌ نیست‌ تا «بوسه‌ برركاب‌» فرومایه‌ترین‌ و ناچیزترین‌ افراد بزنید؟

پس‌ از نمایش‌ رییس‌ صاحب‌ شورای‌ فرهنگی‌ گلیم‌جمع‌ها، نوبت‌ می‌رسد به‌ ماه‌ و اختر تابان‌ انجمن‌ نویسندگان‌ خادی‌ـجهادی‌، لطیف‌ پدرام‌ كه‌ حالا البته‌ علاوه‌ بر دریافت‌ جایزه‌ها به‌ عنوان‌ مبارز بزرگ‌ حقوق‌بشر، از طرف‌ گرداننده‌ خوش‌الحان‌ منحیث‌ «دانشمند شناخته‌ شده‌ كشور» نیز به‌ «خوانش‌» گرفته‌ می‌شود. اگر از سناتور بیسد ادای‌ پرچمی‌اش‌ منزجر كننده‌ است‌، از دانشمند خادی‌ـجهادی‌ قبل‌ از هر چیز تقلیدش‌ از لهجه‌ ملاهای‌ ایرانی‌ دل‌ بیننده‌ را بالا می‌آورد. اتفاقاً شنیدیم‌ كه‌ بوی‌ سخن‌ گفتن‌ وی‌ به‌ پیروی‌ از حاكمان‌ ایرانی‌ در حدی‌ زننده‌ بوده‌ كه‌ حتی‌ برخی‌ از ندیمانش‌ نیز مسئله‌ را به‌ او یادآور شده‌ بودند.

بیت‌هایی‌ از «عقاب‌» پرویزناتل‌خانلری‌

دیده‌ بگشاد و به‌ هر سو نگریست‌
دید گردش‌ اثری‌ زین‌ها نیست‌
آنچه‌ بود از همه‌ سو خواری‌ بود
وحشت‌ و نفرت‌ و بیزاری‌ بود
بال‌ برهم‌ زد و برجست‌ از جا
گفتا كای‌ یار ببخشای‌ مرا
سال‌ها باش‌ و بدین‌ عیش‌ بساز
تو و مردار، تو و عمر دراز
من‌ نیم‌ در خور این‌ مهمانی‌
گند و مردار، ترا ارزانی‌
گر بر اوج‌ فلكم‌ باید مرد
عمر در گند به‌ سر نتوان‌ برد

«دانشمند» خادی‌ـجهادی‌ كه‌ می‌داند با مخاطبینی‌ در سطح‌ خودش‌ قلم‌ به‌ مزد، پله‌بین‌، ناآگاه‌ و حقیر سر و كار دارد، قبل‌ از به‌ «خوانش‌» گرفتن‌ شعرش‌ می‌گوید: «به‌ فكر من‌ اگر شعر عقاب‌ دانشمند و شاعر بزرگ‌ پرویزخانلری‌ این‌ جا در اختیار من‌ می‌بود ترجیح‌ می‌دادم‌ كه‌ بعوض‌ شعر خود شعر عقاب‌ خانلری‌ را بخوانم‌».

بیچاره‌ خانلری‌!

شكنجه‌گر جرئت‌ نام‌ گرفتن‌ از عقاب‌ خانلری‌ را به‌ خود می‌دهد زیرا مطمئن‌ است‌ در آن‌ جمع‌ نانجیبان‌ هیچكس‌ پیدا نخواهد شد كه‌ بر او تف‌ انداخته‌ و اعتراض‌ كند كه‌ چرا منظومه‌ای‌ بزرگ‌ را كه‌ به‌ قول‌ شفیعی‌كدكنی‌ از شعرهایی‌ است‌ كه‌ مثل‌ چتری‌ «روی‌ سرت‌ می‌گیری‌ تا از رگبار لجنی‌ كه‌ روزگار بر سر و روی‌ آدمیزدان‌ پشنگ‌ می‌كند، خود را محافظت‌ كنی‌» توهین‌ روا می‌دارد.

«عقاب‌» خانلری‌ كجا و این‌ محفل‌ زاغان‌ بر موج‌ خون‌ و اشك‌ ملتی‌ زیر ساطور تجاوزكاران‌ مذهبی‌ كجا؟ منظومه‌ خانلری‌، حكایت‌ برخورد عقاب‌ بلند پرواز و بلند طبع‌ است‌ با زاغی‌ دون‌ همت‌ و مردار خوار. عقاب‌ خانلری‌ مرگ‌ را به‌ آسانی‌ و قاطعیت‌ ترجیح‌ می‌دهد نسبت‌ به‌ زنده‌ ماندن‌ به‌ بهای‌ سقوط‌ در ابتذال‌ و لاشخواری‌ و ادامه‌ زندگی‌ با پستی‌.

باید به‌ «عقاب‌» خانلری‌ و امثال‌ آن‌ پناه‌ آورد تا مخصوصاً از رگبار لجن‌ جلادان‌ بنیادگرا و همكاران‌ كه‌ به‌ سر و روی‌ مردم‌ ما می‌پرانند در امان‌ ماند. ولی تنها شكنجه‌گری‌ مانند لطیف‌پدرام‌ می‌تواند از آن‌ شعر فخیم‌ در چنین‌ مجلسی‌ لئیم‌ یاد نموده‌ و به‌ این‌ ترتیب‌ به‌ اثر و سراینده‌اش‌ بدترین‌ اهانت‌ را روا دارد. تردیدی‌ نداریم‌ كه‌ اگر خانلری‌ زنده‌ می‌بود و می‌شنید كه‌ یك‌ خادی‌ـجهادی‌ یعنی‌ موجودی‌ كثیف‌تر از ساواكی‌، از او و شعرش‌ در جمعی‌ پرعفونت‌ نام‌ برده‌، مجرم‌ را تحت‌ تعقیب‌ قانونی‌ قرار می‌داد تا مبادا سكوتش‌ حمل‌ بر نادیده‌ انگاشتن‌ هرزگی‌ مشتی‌ شعرفروش‌ مزدور شود.

«دانشمند» طبق‌ معمول‌ دروغی‌ هم‌ تحویل‌ می‌دهد وقتی‌ می‌گوید كه‌ اگر شعر عقاب‌ خانلری‌ در اختیارش‌ می‌بود آن‌ را می‌خواند!

مگر او قبلاً از بزم‌ و شرفیابی‌ به‌ حضور «مرد بزرگ‌ تاریخ‌ كشور» اطلاع‌ نداشت‌ و نمی‌توانست‌ «عقاب‌» خانلری‌ را با خود بیاورد؟ می‌توانست‌ اما نیاورد چرا كه‌ مستی‌ كردن‌ در حضور امیرچه‌ و دلقكانی‌ چون‌ خودش‌ با آن‌ شعر ممكن‌ نبود و هرگز نمی‌توانست‌ جای‌ مدیحه‌ی‌ خود وی‌ در «هوای‌ كیانی‌» برای‌ عقاب‌ كیانی‌ و مگس‌های‌ دور كیانی‌ را بگیرد. (۱)

ضمناً باید «دانشمند» بداند كه‌ خلاف‌ اظهار وی‌ كه‌ «امیدواریم‌ كه‌ در فرصت‌ بعدی‌ این‌ شعر بر یكی‌ از لوح‌ها و سنگ‌های‌ كیان‌ حك‌ شود و دوستانی‌ كه‌ بعد از این‌ این‌ جا می‌آیند آن‌ را بخوانند»، اگر این‌ پیكره‌ از سگ‌جنگی‌های‌ جاری‌ در امان‌ ماند و دولتی‌ دموكراتیك‌ در كشور استقرار یابد، در لوحی‌ در كنار آن‌ حك‌ خواهد شد:

«این‌ پیكره‌ توسط‌ سیدمنصور نادری‌ خوش‌گذران‌، ستمكار و استثمارگر توده‌های‌ اسماعیلیه‌ مذهب‌ ما و در شرایطی‌ كه‌ افغانستان‌ در آتش‌ بیداد و بی‌ناموسی‌ خاینان‌ ملی‌ جهادی‌ می‌سوخت‌، بنا یافت‌ و افتتاح‌ آن‌ هم‌ طی‌ ضیافتی‌ مجلل‌ با شركت‌ عده‌ای‌ شاعر چاكرِ امیر برهان‌الدین‌ خون‌آشام‌ كه‌ توسط‌ دلال‌ و مامور خفیه‌اش‌ لطیف‌پدرام‌ خادی‌ـجهادی‌ نمایندگی‌ می‌شد، انجام‌ گرفت‌.»

عامل‌ خادی‌ـجهادی‌ كه‌ شرایط‌ را مساعد تشخیص‌ داده‌ همانطوری‌ كه‌ می‌خواهد سرشت‌ خود و برادرانش‌ و نیز جلافت‌ بزم‌ را زیر فخامت‌ عقاب‌ خانلری‌ بپوشاند، مقداری‌ افاضات‌ فلسفی‌ بی‌ربط‌ هم‌ به‌ خرج‌ می‌دهد تا نگویند كه‌ وقتی‌ كسی‌ خادی‌ و نوكر جنایتكاران‌ بنیادگرا شد حتماً بیسواد و بی‌فرهنگ‌ است‌!

او می‌گوید:

امروز خانواده‌ معنوی‌ آریایی‌ دوباره‌ با بركت‌ بزرگانی‌ از این‌ تبار وارثان‌ ناصرخسرو این‌ جا ما جمع‌ شدیم‌ بسیار تعجب‌آور برای‌ من‌ نیست‌ كه‌ ما امروز مجسمه‌ عقاب‌ را اینجا بر می‌افرازیم‌. شاید این‌ تعجب‌آور باشد كه‌ چطور یـك‌ آدمـی‌ از این‌ تبـار كـه‌ همت‌ می‌كند مجسمه‌ برافرازد.

آقای‌ خادی‌، هیچ‌ تعجبی‌ ندارد. همانطور كه‌ روشنفكرانی‌ خود را به‌ روس‌ها، نوكران‌ شان‌ و بعد به‌ جنایتكاران‌ جمعیتی‌ می‌فروشند، وجدان‌ «جناب‌ خان‌آقاصاحب‌» استثمارگر و شركت‌كننده‌ در مسابقه‌ چور و چپاول‌ جهادی‌ را غمی‌ نیست‌ كه‌ در بحبوحه‌ عزاداری‌ مردم‌ خانه‌ خراب‌ شده‌ی‌ ما مجسمه‌ عقاب‌ برافرازد و تو و امثالت‌ در شكم‌ آن‌ لب‌ تر كنید و پای‌ بكوبید.

از شعر «دانشمند» چه‌ می‌توان‌ گفت‌؟ وقتی‌ پلشتی‌ «مدافع‌ حقوق‌ بشر» به‌ آن‌ درجه‌ برسد كه‌ در حمام‌ خون‌ و دود ملتی‌ قربانی‌ جلادان‌ دینی‌ از «هوای‌ كیانی‌» شنگول‌ و «مست‌» و «الست‌» شود، دیگر چه‌ جایی‌ می‌ماند برای‌ تدقیق‌ «شعر» و افاده‌فروشی‌ فلسفی‌اش‌؟ (۲)

می‌توان‌ شرایط‌ اجتماعی‌ و تاریخی‌ خاص‌ را در دُورها مورد بحث‌ قرار داد كه‌ شاعران‌ قدیم‌ به‌ مدح‌ فاسدترین‌ شاهان‌ و دربارها، شعر می‌ساختند و از غم‌ آنچه‌ پیرامون‌ شان‌ می‌گذشت‌ بیگانه‌ بودند. شماری‌ از این‌ شاعران‌ حتی‌ بخاطر زیبایی‌های‌ خیره‌كننده‌ كار شان‌ هم‌ كه‌ شده‌ پذیرفتنی‌ و قابل‌ فهم‌ خواهند بود. اما عمل‌ شاعر قرن‌ بیست‌ و یكم‌ كه‌ نه‌تنها چشم‌ بر جنایت‌های‌ پلیدترین‌ و بی‌عفت‌ترین‌ دژخیمان‌ مذهبی‌ تاریخ‌ می‌بندد بلكه‌ به‌ زبان‌ آنان‌ نیز بدل‌ می‌شوند، دیگر با هیچ‌ بهانه‌ و استدلالی‌ قابل‌ توجیه‌ و بخشایش‌ نخواهد بود.

مشمئزكننده‌تر اینست‌ كه‌ «دانشمند و شاعر گرامی‌» خادی‌ـجهادی‌ و چند «دانشمند و شاعر گرامی‌» دیگر به‌ ناصرخسرو اظهار «ارادت‌» ورزیده‌ و خود را به‌ او پیوند می‌دهند!

ولی‌ اینان‌ از یاد می‌برند كه‌ كودكان‌ مكتبی‌ ما هم‌ مهمترین‌ مشخصه‌ ناصرخسرو را در مناعت‌ نفس‌ و نفرت‌ او از مدیحه‌سرایی‌ و موضع‌ انقلابی‌ و سازش‌ناپذیرش‌ در برابر حاكمان‌ مستبد و فاسد می‌دانند، مشخصه‌ای‌ كاملاً نقطه‌ مقابل‌ تمامی‌ آن‌ به‌ اصطلاح‌ شاعرانی‌ كه‌ در پیكره‌ای‌ بنا شده‌ از شیره‌ی‌ جان‌ توده‌های‌ دره‌ كیان‌ و در فضایی‌ تیره‌ از خون‌ و دود مردم‌ ما، به‌ شیوه‌ دلقكانی‌ فرومایه‌ به‌ ثنای‌ نماد ستم‌ و استثمار مردم‌ اسماعیلیه‌ می‌پردازند. اما فرق‌ اساسی‌ مداحان‌ گذشته‌ با مداحان‌ «انجمن‌ نویسندگان‌» اینست‌ كه‌ چنانچه‌ گفتیم‌ اولی‌ها غیر از غنای‌ ماندنی‌ هنری‌ و سحر كلام‌ شان‌، خبرچین‌ نبودند اما دومی‌ها علاوه‌ بر فقدان‌ هنر در كار شان‌، به‌ جاسوس‌ و شكنجه‌گر بودن‌ رژیم‌های‌ جنایتكار نیز مباهات‌ می‌نمایند.

ناصرخسرو عهد بست‌:

من‌ آنم‌ كه‌ در پای‌ خوكان‌ نریزم‌
مــر این‌ قیمـتی‌ دُر لفـظ‌ دری‌ را

اما «انجمن‌ نویسندگان‌» در ۲۳ سال‌ اخیر خود، این‌ لفظ‌ را پیش‌ پای‌ هر خوكی‌ ریخته‌ و بعد هم‌ خیانت‌های‌ سیاسی‌ و ادبی‌ خود را با چشم‌ پارگی‌ای‌ باورنكردنی‌، «مقاومت‌ درون‌ مرزی‌» نام‌ گذاری‌ می‌كنند!

«فرهنگیان‌» تسلیم‌طلب‌ و خاین‌ به‌ خاطر نام‌ گرفتن‌ از ناصرخسرو در بزمی‌ سخیف‌ و سبك‌، نیز باید مجازات‌ شوند.

برخورد به‌ بقیه‌ «شاعران‌ و دانشمندان‌» بی‌درد و بی‌غیرت‌ حاضر در «خانه‌ عقاب‌» نمی‌ارزد. باید فلم‌ را دید تا به‌ میزان‌ بی‌وجدانی‌، كوچكی‌ و سفلگی‌ نویسندگان‌ و شاعران‌ خادی‌ـجهادی‌ و بی‌مسلك‌ پی‌ برد. لیكن‌ آوردن‌ شاه‌فردهایی‌ از آنان‌ كه‌ به‌ «خوانش‌» گرفته‌ اند، برای‌ اطلاع‌ خوانندگان‌ بد نخواهد بود.

از «نویسنده‌ و شاعر گرامی‌ محترم‌ سناتور استاد عبدالقیوم‌ بیسد»:

كمال‌ همت‌ منصور در جهان‌ خدا
جلال‌ و عظمت‌ دنیای‌ بیكران‌ عقاب‌
ز جان‌ خویش‌ گذشتن‌ شعار منصور است‌
حیــات‌ خــویش‌ كنــم‌ وقــف‌ فــر و شأن‌ عقاب‌

ولی‌ حیف‌ است‌ كه‌ خوانندگان‌ ما از دیدن‌ چند جمله‌ سناتور پوشالی‌ و شاعر جهادی‌ گلیم‌جمعی‌ بی‌نصیب‌ بمانند:

ما می‌بینیم‌ كه‌ در صفحات‌ شمال‌ كشور به‌ همت‌ جوانمرد فاضل‌ و دانشمند فرهنگی‌ و سخن‌شناس‌ هنر دوست‌ جناب‌ محترم‌ خان‌ آقاصاحب‌ كارهای‌ بزرگی‌ در عرصه‌های‌ فرهنگ‌، ادب‌ و هنر صورت‌ می‌گیرد. نمونه‌ بارز آن‌ اجتماع‌ امروزیست‌ كه‌ در این‌ جا شخصیت‌های‌ بسیار والاتبار فرهنگ‌ و ادب‌ و هنر ما تشریف‌ دارند.

این‌ عقابی‌ كه‌ ما امروز شاهد تماشای‌ آن‌ هستیم‌ این‌ محصول‌ ذوق‌ و اندیشه‌ و مفكوره‌ این‌ مرد بزرگ‌ تاریخ‌ كشور ماست‌. این‌ آفرینش‌ هنری‌ كه‌ به‌ ذوق‌ بزرگمرد تاریخ‌ كشور ما تاریخ‌ فرهنگ‌ كشور ما به‌ عظمت‌ این‌ جا ایستاده‌ است‌. این‌ یك‌ شاهكار بدیع‌ هنری‌ است‌ كه‌ می‌توانیم‌ در شرایط‌ كنونی‌ كشور نه‌ تنها امروز بلكه‌ در گذشته‌ و در آینده‌ از جمله‌ عجایب‌ آفرینش‌های‌ هنری‌ كشور ما آن‌ را حساب‌ كنیم‌. من‌ به‌ مؤسس‌ این‌ مفكوره‌ عظیم‌ تاریخی‌ تبریك‌ می‌گویم‌. جناب‌ خان‌آقا صاحب‌ شما زنده‌ باشید كه‌ محور فرهنگی‌ فرهنگیان‌ و... هستید شما هستید كه‌ در پهلوی‌ شما فرهنگ‌ و... رشد می‌كند. شما هستید كه‌ در رگ‌های‌ خشكیده‌ و سرد هنرمندان‌ سیروم‌ حیات‌ و حركت‌... را به‌ جریان‌ می‌اندازید...

اینجا سناتور پوشالی‌ از یاد می‌برد از «محترم‌ پرزیدنت‌ نجیب‌» و امیر امیران‌ و استاد استادان‌ برهان‌الدین‌خان‌ ربانی‌ بگوید كه‌ در واقع‌ سیروم‌ هنر دوستی‌ و هنرپروری‌ و سایر كمالات‌ آن‌ دو است‌ كه‌ در رگ‌ خان‌ آقاصاحب‌ و اعضای‌ «انجمن‌ نویسندگان‌» پیچكاری‌ شده‌ و والاتبارهایی‌ چون‌ لطیف ‌پدارم‌، اكرم‌ عثمان‌، رهنوردزریاب‌ و صد البته‌ خود ایشان‌ را در برابر این‌ ملت‌ دیدنی‌دار به‌ مستی‌ در آورده‌ است‌.

از سناتور الحاج‌ مولوی‌ عبدالجمیل‌ ظریفی‌:

درود بر تو بود نادری‌ كنون‌ كه‌ تویی‌
بــه‌ رأس‌ اهـــل‌ خــرابـات‌ و میـــزبان‌ عقـاب‌

و حاجی‌ صاحب‌ كه‌ مثل‌ بیسدصاحب‌ در پیراهن‌ نمی‌گنجد كه‌ «سناتور» خطاب‌ می‌شود، برویش‌ نمی‌آرد كه‌ بین‌ این‌ «اهل‌ خرابات‌»، اهل‌ خاد و اهل‌ جنایتكاران‌ جهادی‌ خیلی‌ بیشتر تشریف‌ دارند.

فردی‌ موسوم‌ به‌ «محترم‌ محمداسحق‌دلگیر مسئول‌ كانون‌ فرهنگی‌ حكیم‌ ناصرخسرو بلخی‌ و معاون‌ انجمن‌ نویسندگان‌ بلخ‌» شعری‌ را كه‌ به‌ قول‌ خودش‌ به‌ «استقبال‌ از یك‌ شعر زیبا و نازنین‌ جناب‌ خان‌آقا صاحب‌» (و لابد نازنین‌تر از شعرش‌ شخصیت‌ یك‌ توته‌ فرهنگ‌ و ادب‌ وغیره‌ هنرهایش‌) اینطور به‌ پایان‌ می‌برد:

به‌ طرز نادری‌ این‌ شعر گفته‌ام‌ كه‌ گفت‌
و راست‌ مقصـد و آرمــان‌ ز آستـان‌ عقــاب‌

به‌ دنبال‌ این‌ شاعر خوار، گوینده‌ جالب‌ و تماشایی‌ كه‌ همه‌ را به‌ «خوانش‌» دعوت‌ می‌كرد، خود رشته‌ «خوانش‌» را به‌ دست‌ گرفته‌ و پس‌ از داد سخن‌ دادن‌ از «عظمت‌ و بزرگی‌» پیكره‌ عقاب‌ نوبت‌ را به‌ عبدالفیاض‌ مهرآیین‌ «مدیر مسئول‌ ماهنامه‌ "راه‌" و سردبیر فصلنامه‌ "حجت‌"» می‌سپارد تا قطعه‌ شعر خود را به‌ «خوانش‌» بگیرد. و این‌ عبدالفیاض‌ خان‌ ضمن‌ ادای‌ چاپلوسی‌ای‌ چند در مقابل‌ «دانشمند و شاعر گرامی‌ آقای‌ لطیف‌ پدرام‌»، می‌شكوفد:

خوشا به‌ بزم‌ حریفان‌ یك‌ دل‌ و یك‌ رو
بــه‌ جـام‌ مهـر كشیــدن‌ شــراب‌ آزادی‌

واقعاً، یك‌ دل‌ و یك‌رو بودن‌ میهنفروشانی‌ به‌ نمایندگی‌ ظهوررزمجو و شكنجه‌گرانی‌ به‌ نمایندگی‌ لطیف‌پدرام‌ در بساط‌ حریفان‌ خادی‌ و جهادی‌ و سر كشیدن‌ جام‌ به‌ سرسلامتی‌ قاتلان‌ رنگارنگ‌ جهادی‌ همیشه‌ خوش‌ بوده‌ و خواهد بود. منتها آقای‌ عبدالفیاض‌ مهرآیین‌ نمی‌داند كه‌ عناصر خادی‌ و جهادی‌ پیش‌ از این‌ كمی‌ خجول‌ بوده‌ از یكدل‌ و یكرو بودن‌ نه‌ این‌ كه‌ چندان‌ یادی‌ نمی‌كردند كه‌ گاهگاهی‌ با سری‌ خم‌ آن‌ را انكار می‌نمودند. شاید حالا گشایش‌ خوبی‌ به‌ عمل‌ آمده‌ و منبعد تمامی‌ قلمبدستان‌ خادی‌ و جهادی‌ ترسك‌ و شرمك‌ را یكسو نهاده‌ و نه‌ فقط‌ در بزم‌ حریفان‌ كه‌ در برابر همه‌، بیرق‌ پیوند دیرین‌ شان‌ را در دست‌ گیرند. وی‌ چنین‌ می‌آغازد:

به‌ پیشگاه‌ والا شان‌ معظم‌جناب‌ جلالتماب‌ محترم‌ حاج‌ سید منصور نادرو جناب‌ محترم‌ دگرجنرال‌ (۳) سید جعفرنادری‌ والی‌ ولایت‌ بغلان‌ و مهمانان‌ جلیل‌القدر و مكرم‌ شان‌ دانشمندان‌ و فرهنگیان‌ عظام‌ افتتاح‌ پیكره‌ عقاب‌ را كه‌ بیانگر آرزوهای‌ نیك‌ و علایق‌ صمیمانه‌ و خجسته‌ این‌ بزرگمرد تاریخ‌ كشور ما می‌باشد....

بنظر می‌رسد كافیست‌ و لزومی‌ ندارد «شعر» این‌ «بزرگ‌ شاعر» را كه‌ به‌ «خوانش‌» گرفته‌ نقل‌ كنیم‌.

از شعر آقای‌ فرامرزسینا هم‌ كه‌ به‌ اعتراف‌ خودش‌ «شعر گفته‌ نمی‌شود» می‌گذریم‌ و می‌رسیم‌ به‌ بخش‌ آخر بزم‌ تاریخ‌ساز قسمتی‌ كه‌ گوینده‌ ناگهان‌ از «محترم‌ دگرجنرال‌ سیدجعفرنادری‌ قومندان‌ قول‌ اردو و والی‌ صاحب‌ ولایت‌ بغلان‌ و عضو كانون‌ فرهنگی‌ حكیم‌ناصرخسروبلخی‌» می‌خواهد كه‌ بجای‌ به‌ «خوانش‌ گرفتن‌» شعر، «اظهار تهنیت‌اش‌» را به‌ «خوانش‌» گیرد و آنگاه‌ پسر دست‌ بر پیك‌ كلاه‌ «افتتاحیه‌ پر افتخار عقاب‌ صفا» را خدمت‌ «پدر بزرگمردش‌» تبریك‌ عرض‌ كرده‌ و با شهامت‌ بی‌نظیری‌ علاوه‌ می‌دارد كه‌ حتی‌ «یك‌ قطره‌ خون‌ را كه‌ در وجودم‌ است‌... به‌ خاطر اهداف‌ نیك‌ عقاب‌ صفا بریزانم‌». و یك‌ «لاكت‌ تلایی‌ عقاب‌ صفا را كه‌ در حال‌ پرواز است‌» به‌ «بزرگمرد تاریخ‌» و مایه‌ افتخار تمام‌ عقاب‌پرستان‌ خادی‌ـجهادی‌ اهدا می‌فرماید كه‌ وصفش‌ آسان‌ نیست‌ و فقط‌ باید فلم‌ را دید تا به‌ عظمت‌ و زیبایی‌ و مهیج‌ بودن‌ این‌ رخداد دلكش‌ تاریخی‌ پی‌برد!

و انسان‌ حیران‌ می‌ماند، حیران‌ هر چیز و منجمله‌ این‌ كه‌ این‌ جماعت‌ بی‌عار چگونه‌ یكباره‌ قبله‌ به‌ سوی‌ عقاب‌ (البته‌ عقاب‌ عادی‌ نه‌ بلكه‌ «عقاب‌ صفا») و «اهداف‌ نیك‌» آن‌ نموده‌ و بی‌خود شده‌ و عربده‌ می‌كشند.

آیا منظور از «اهداف‌ نیك‌ عقاب‌ صفا» اتحاد علنی‌ و رسمی‌ باندهای‌ میهنفروش‌ پرچم‌ و خلق‌ با تبهكاران‌ «ائتلاف‌ شمال‌» است‌؟

آقای‌ سیدمنصورنادری‌ هر قدر مظلوم‌ نمایی‌ و «بی‌طرف‌»نمایی‌ كند گردنش‌ را از طناب‌ محكومیتِ ساخت‌ و پاخت‌ با نوكران‌ روسیه‌ و بعد با جنایتكاران‌ مذهبی‌ خلاص‌ نمی‌تواند. و اگر احیاناً مردم‌ آن‌ گذشته‌ را ببخشند، این‌ پایكوبی‌ و خورد و نوش‌ با بی‌وجدان‌ترین‌ «فرهنگیان‌» بر سر تابوت‌ ملتی‌ شوربخت‌ را چه‌ جواب‌ خواهد داد؟

معهذا زیاد گناه‌ او نیست‌ زیرا همانطوری‌ كه‌ تا احمق‌ در جهان‌ است‌ مفلس‌ در نمی‌ماند، تا شاعر و نویسنده‌ خاین‌ هست‌، استعمال‌ آنان‌ توسط‌ امیران‌ و امیرچه‌هایی‌ از این‌ قبیل‌ نیز باب‌ خواهد بود. در كمتر كتاب‌ تاریخ‌ می‌خوانیم‌ كه‌ به‌ سبب‌ جمعاوری‌ شاعران‌ مداح‌ در دربارها به‌ مذمت‌ حاكمان‌ پرداخته‌ شده‌ باشد بلكه‌ بیشتر و اساساً سست‌ عنصری‌ مداحان‌ مورد توجه‌ قرار گرفته‌ كه‌ به‌ خفت‌ شاعرباشی‌ شدن‌ دربار تن‌ داده‌ بودند. حالا هم‌ نفرین‌ ابدی‌ به‌ لطیف‌پدرام‌ها و سایر «فرهنگیان‌ عظام‌» كه‌ بی‌اعتنا به‌ ضجه‌ی‌ مردم‌، پوزه‌ بر پای‌ منصورنادری‌ها می‌مالند.

صحبت‌ بیشتر درباره‌ فلم‌ زاید است‌ و فقط‌ مكرراً باید تأكید كرد كه‌ تنها با تماشایش‌ است‌ كه‌ می‌توان‌ ژرفای‌ دنائت‌ افرادی‌ را دریافت‌ كه‌ چپ‌ و راست‌ خود را «شاعر» و «دانشمند» و «فرهنگی‌» وغیره‌ نامیده‌، التجا به‌ درگاه‌ هر دستگاه‌ و دژخیم‌ را برای‌ خود روا می‌دانند و یا این‌ هم‌ با وقاحتی‌ عجیب‌ خود را نمایندگان‌ «مقاومت‌ درون‌ مرزی‌» و قهرمانان‌ كارزار ادبی‌ و... قلمداد می‌نمایند.

و نكته‌ آخر این‌ كه‌ در بزم‌ زاغی‌ جای‌ دستگیر پنجشیری‌، حسین ‌فخری‌، داكتر اكرم‌ عثمان‌، عبداله‌ نایبی‌، واصف ‌باختری‌، صبوراله ‌سیاهسنگ‌، سرور آذرخش‌، سلیمان ‌لایق‌، رهنورد زریاب‌، عسكر موسوی‌، اسداله‌ حبیب‌ و دیگر «دانشمندان‌ عظام‌» سخت‌ خالی‌ می‌باشد كه‌ اگر در كنار سرور و عروس‌ و مشهور زمانه‌ و شمع‌ بزم‌ شان‌ ـلطیف‌پدرام‌ـ شان‌ حضور می‌داشتند به‌ قول‌ گوینده‌ شیرین‌ زبان‌، این‌ «بزم‌ ناسوتی‌» به‌ بزمی‌ لاهوتی‌ ارتقا می‌یافت‌.

اما بهرحال‌ خادی‌ها زنده‌ و جلادان‌ جهادی‌ زنده‌ و خان‌آقاصاحب‌ها زنده‌ كه‌ بزمی‌ دیگر با شركت‌ كلیه‌ نوابغ‌ ادبی‌ «انجمن‌ نویسندگان‌» سرشته‌ شود تا سلمان‌رشدی‌ها و تسلیمه‌نسرین‌ها و باقرمؤمنی‌ها و... بدانند كه‌ مؤیدان‌ افغانی‌ فتوای‌ ترور شان‌، از انگشت‌شمار «فرهنگیانی‌» شرفباخته‌ در دنیا اند كه‌ متحدانه‌ در «محله‌شهدا، دژخیم‌ را فرشته‌» خوانده‌ و كشته‌ شدن‌ آنان‌ را نیز به‌ خاطر «اسلام‌ عزیز» و اطفای‌ عطشان‌ جلادان‌ مسلط‌ در ایران‌ به‌ خون‌، امری‌ مباح‌ و میمون‌ می‌دانند.


«راوا» جان‌،

كاش‌ فلم‌ را نمی‌دیدم‌ تا از داغی‌ دیگر در قلبم‌ كنار می‌ماندم‌.

وقتی‌ دوستی‌ «عقاب‌ خیالی‌» را خواند گفت‌: «بیگمان‌ "آونگ‌" كردن‌های‌ شاعرانی‌ معین‌ در شعر شاملو برای‌ خود آنان‌ و نیز جامعه‌ ایران‌ معنایی‌ داشت‌ و نتیجه‌ای‌. اما "فرهنگیان‌" وطنی‌ كه‌ از لولیدن‌ در پای‌ جنایتكاران‌ جهادی‌ هم‌ شرم‌ نمی‌كنند، پست‌تر و بی‌شخصیت‌تر از آن‌ اند كه‌ با صدها این‌ چنین‌ هجویه‌هایی‌ چرت‌ شان‌ خراب‌ شود. و مردم‌ ما ویرانتر و خسته‌تر از آن‌ كه‌ شعری‌ در مذمت‌ آن‌ جنایتكاران‌ یا قلمداران‌ آنان‌ صفرای‌ جگر سوخته‌ی‌ شان‌ را بشكند.»

با حرف‌ او كاملاً موافق‌ هستم‌. با این‌ هم‌ شعر را برای‌ تان‌ فرستادم‌ كه‌ اگر خواستید از آن‌ استفاده‌ كنید.

آیا میزان‌ افتخار و دلگرمی‌ام‌ را از این‌ كه‌ شعرهایی‌ را برای‌ شما می‌فرستم‌ حدس‌ زده‌ می‌توانید؟

با آرزوی‌ همبستگی‌، سلامتی‌، سربلندی‌ و پیروزی‌های‌ تان‌
پاغر

عقاب‌ خیالی‌

بر پای‌ یك‌ كلیشه‌ی‌ بی‌روح‌ و بی‌صدا
بر پای‌ ایستاده‌ی‌ تندیسِ حیله‌ها
در زیر یك‌ عقاب‌ خیالی‌
بی‌مسلكان‌ روز
بر ریش‌ تار، تاره‌ی‌ تاریخ‌ لحظه‌ها
تفخنده‌ می‌زنند
بر دست‌ زردكاره‌ی‌ فرعون‌ كاغذین‌
«منصور» پاگلین‌
با اشتهای‌ كور
صد بوسه‌ می‌زنند
دریوزگان‌ دلقك‌ چخ‌ كرده‌ی‌ روزگار
غثیانیان‌ عق‌ زده‌ی‌ سال‌های‌ سال‌
یك‌ مشت‌ بی‌غرور
«پدرام‌» تا «ظهور»
تا مرفق‌ از میانه‌ی‌ استخر خون‌ خلق‌
با دسته‌ی‌ قلاب‌
بر پشت‌ واژه‌های‌ جفاكیشِ بیشرار
«دستی‌ به‌ جام‌ باده‌» و دستی‌ به‌ حلق‌ شعر
چند ریزه‌خوار پیر
(تف‌ بر جبین‌ شان‌) صد حلقه‌ می‌زنند
این‌ خونِ دره‌ است‌ كه‌ در جام‌ها روان‌
شریان‌ سر بریده‌ی‌ فرزند صخره‌ ران‌
بر دست‌ خونمرده‌ی‌ آل‌ كیانیان‌
اینان‌ كه‌ روز دی‌
اندر قمار روز
سودای‌ مام‌ میهن‌ ما را زدند
باد
بر چكمه‌های‌ اردوی‌ خونریزیانِ دهر
با اشتهای‌ كور
صد بوسه‌ می‌زدند
بر پای‌ ناستوده‌ی‌ سرد كلیشه‌ها
در سایه‌ روشنان‌، سخن‌، شعر
یا كلام‌
با خونچكان‌ جام‌
روح‌ كثیف‌ كركسی‌، كفتاروار خویش‌
در پشت‌ یك‌ نمای‌ زمینگیر بی‌قرار
تقدیس‌ بی‌نجابت‌ تزویر سر كنند
خونی‌ ز حلق‌ شعر، خونی‌ ز حلق‌ عشق‌
ریزند و
ذرات‌ پر گناهه‌ی‌ تن‌ توش‌ خویش‌ را
آلوده‌تر كنند
این‌ روز رفتنی‌ است‌
روزی‌ رسیدنیست‌
كان‌ قوغ‌ها
كه‌ از تن‌ برزیگران‌ فقر
بر شعله‌های‌ برزخ‌ منصور سوختند
جشنی‌ بپا كنند
وین‌ یقه‌ها به‌ دكمه‌ی‌ صد دار در شوند
در پای‌ سرخ‌ پاغر جبر زمان‌ ما
دستی‌ به سر شوند
در شط‌ پر شراره‌ مواج‌ انتقام‌
در خون‌ تر شوند
در خون‌ تر شوند

ثور ۱۳۷۷




یادداشت ها:

۱) دوباره روشنی آفتاب را بسرایم/ فراز قافله سرود عقاب را بسرایم/ مگر نه روزنه ای از سرود باران است؟/ مگر نه قافله ای از حضور یاران است؟/ مرید پیر خرابات از الست شده/ هوا هوای کیانی ست مست مست شده

۲) متأسفانه جایی که «دانشمند» از یک فیلسوف فرانسوی نام میبرد درست شنیده نمیشود تا میدیدیم که نقل قول واقعی است یا ساخت خودش.

۳) به عقیده ما خود این همه جنرال و دگرجنرال و سترجنرال- که به تعداد آنان از سیاهروز ٨ ثور به اینسو به مرگ سگ و خر افزوده شد- مهم نیستند و قصور زیادی ندارند. تمام آرمان و آمال تبهکاران مذکور را این تشکیل میداد چپه گرمکی پیش بیاید تا به این القاب یاد شوند. زیرا تبهکاران مذکور کوچکتر از آن اند که بدون یک چنین رتبه هایی کذایی به خود اعتماد داشته و زندگی را معنادار بیابند. اینان حق دارند چیزی را که هیچگاهی سزاوار نبوده و نیستند به خود سنجاق کنند.
ولی نفرین بر کسانی که این جنرال ها، دگرجنرال ها و سترجنرال های خودساخته و مسخره را جدی گرفته و آنان را با رتبه های قلابی شان ذکر مینمایند.پ