مبارزان گاهی کارهایی را انجام میدهند که شاید بازگویی آنها حاوی درسهایی بوده و تاثیر مثبت بر دیگران داشته باشد. این نوشته گوشهای از فعالیتهای سیاسی من در یک دوره معین است که امید لااقل برای همرزمان راواییام جالب باشد.
در پاکستان بودم که بنا به تصمیم راوا قرار شد به افغانستان بروم تا در کنار پیشبرد بخشی از کارهای سازمانی به مادر مریضم برسم. اول ناراحت بودم چون دوران حاکمیت طالبان وحشی و روزگار سختی بود و هم دل کندنم از همکاران، وظیفه معلمی و مسوولیتام درکورسهای آموزشی شاگردان در کمپی در پاکستان، گاهگاهی سهمگیریام در فروش مجله «پیام زن»، برگزاری محافل، تظاهرات و خلاصه زندگی جمعی با خواهران و برادرانم، به نظرم آسان نمیآمد. به هر حال به عنوان عضو یگانه سازمان پر افتخار زنان وطن، باید خود را از دست عواطف و احساسات رها کرده و به سوی وظیفه جدید میرفتم. کابل در خانهای با پدر و مادرم زندگی میکردم ولی باید سه شب در هفته را دور از خانه در حومه شهر میبودم تا نسبتا آسانتر به مسوولیتهایم رسیدگی بتوانم. به علت برخورداری پدر و مادرم از آگاهی سیاسی، در زمینه غیبت از خانه مشکلی نداشتم. در همان موقع به اهمیت آگاهی سیاسی افراد خانواده و عدهای از بستگان اگر نه همهی شان، بیشتر از پیش پی بردم که چه سهولتها و حفاظی میتوانند ایجاد کنند و بر عکس اگر اهل خانواده به نحوی همراه ما نباشند با چه مصایب و دشواریهایی که مواجه نخواهیم بود.
وظایفم عبارت بودند از: شرکت منظم در حوزه تشکیلاتی آمادگی گرفتن راجع به موضوعات خاص و ارایه آن به شکل کنفرانس؛ موضوعات عموما دربرگیرنده مسایل جاری، چگونگی مبارزه ما و سوالهایی بود که از طرف اعضا و هواداران «راوا» مطرح شده و باید به آنها پاسخ داده میشد که خیلی مهم بود زیرا در آن زمان از انترنت خبری نبود و جوابها و معلومات را باید از لابلای کتابهای مختلف و مجله «پیام زن» جستجو میکردم که کتابها و شمارههای «پیام زن» در یک محل نگه داشته نمیشدند و باید به چندین جا سر می زدم؛ دید و بازدید از دوستان و آشنایانی که عموما در حد توان حامی ما بودند. اول کارها را زیاد و دست و پاگیر یافتم ولی وقتی زندگینامه انقلابیون ایران را به یاد میآوردم که در فاشیستیترین شرایط رژیم محمد رضا شاه ساواکی و رژیم خمینی و خامنهای واواکی، چگونه خستگیناپذیر، دریادلانه و بیهراس از شکنجه و مرگ پیکار میکردند، کار و تلاشم در نظرم کوچک شده و به خود میگفتم اگر در مبارزه تا پای جان باور دارم فقط باید از آنان بیاموزم و مینای شهید در برابرم باشد که چگونه زیر چادری، تنها و در کسوت یک زن بیبضاعت، برای پیشبرد کارها شب و روز و سرما و گرما نمیشناخت.

زرمینه زنی که توسط طالبان وحشی در غازی استدیم اعدام شد. این صحنه توسط عضو «راوا» با کمره مخفی تصویر برداری گردید و دنیا را تکان داد.
حالا وقتی به گذشتهها نگاه میکنم، به حقانیت این نکته میرسم که اگر ایدیولوژی محکم داشته باشی، همه مشکلات آسان میشوند و میتوانی بدون کدام ترس کارها را انجام دهی. افتخار عضویت و عشق به یگانه تشکل انقلابی زنان در افغانستان، مرا قوت میبخشید تا تمام نابسامانیهای زندگی و فقدان امکانات در دور شوم خون و خیانت جهادی و طالبان را تحمل کرده و با شور و علاقه کارهایم را انجام دهم آن هم در شرایطی که به بیرون پا نهادن زن از دروازه حویلی، قهرمانی بود چه رسد که زنی برای انجام کارهای سیاسی مخفی رهسپار گردد.
از وضعیت اقتصادی و اجتماعی دوران طالبان لازم نیست بنویسم چون همه از آن مطلع اند: نه اقتصادی وجود داشت و نه کار؛ تمام دم و دستگاه دولت فلج بود و فقط چند طالب بیسواد درندهخو با قمچینهای شان حاکم بر تمام مردم بودند؛ به یک کلام جامعهای گورستانیتر از دوره خون و خیانت جهادیها.
رفت و آمدم برای دیدن کمیته آموزشی گروهی از جوانان، از شمال کابل به غرب شهر از دید شرایط فعلی، بسیار ساده است اما در آن زمان تعداد تکسی کم بود و از طرف دیگر هفته سه چهار بار تکسی گرفتن غیر از این که گران تمام میشد، برای زنی تنها مناسب نبود و طالبان هم سخت قابو میدادند تا تکسیای حامل یک زن «بدون محرم» را گیر کنند. پس مجبور بودم از موترهای معدود شهری استفاده کنم. در شهر خالی از سکنه، یک موتر در دو تا سه ساعت پر نمیشد. جهت رسیدن در ساعت معین به کمیته، باید سه ساعت پیش خانه را ترک میکردم. وقتی به مقصد میرسیدم، صحبت با دختران روی همین مشکلات توانفرسای زندگی روزمره دور میزد.
عصر یکی از روزهای خزان حین برگشت به خانه، که همه زودتر از شام میخواستند به خانههای شان بروند، هرچه در ایستگاه منتظر ماندم، موتری رونده مرکز شهر نیامد. حیران بودم چه کنم که دیدم یک پسر جوان سوار بر بایسکل به طرف شهر روان است. دستم را بالا بردم متوجه شد و ایستاد. پرسیدم به سمت ده افغانان میرود که جوابش منفی بود. نگران شدم نهتنها به سبب نرفتن او به مرکز شهر بلکه میترسیدم مبادا کدام طالب مرا در حال صحبت با او ببیند و به جرم صحبت با نامحرم مورد ضرب و شتم شلاقها و تحقیرهای در سطح پست خودشان قرار گیرم. پسر جوان که به تشویش من پی برده بود گفت: «خواهر جان، تا کتابفروشی بیهقی میروم، میتوانم ترا تا آنجا ببرم.» من که چارهای نداشتم گفتم درست است و پشت بایسکل نشستم. جوان ضمن گفتن این که محکم بگیرم تا نیفتم، پرسید «اینجا خانهی تان است؟ کجا میروی؟» من که کمی وارخطا شده بودم، فورا و بدون فکرکردن، جواب دادم: «شفاخانه پیش خواهرم میروم. پرسید: «خواهرت را چه شده؟» من که دروغ گفته بودم و انتظار سوال دوم را نداشتم، در ذهنم زود جواب نمیآمد و بناءً برای کسب مجالی برای جواب مناسب، وانمود کردم که سوالش را نفهمیدهام و بالاخره گفتم: «ولادت کرده و شب باید نزدش باشم.»
مسیر راه که در حالت عادی برایم کوتاه میآمد، حالا در شام و سوار بر پشت بایسکل پسر بیگانه، برایم طولانی مینمود. هر لحظه این صدای طالببچه در گوشم میپیچید که «با این پسر چه نسبت داری؟» و فکرم را جوابش میبرد. بالاخره به شهر رسیدیم. جوان شریف گفت: «حالا پیاده شو، من به سمتی دیگر میروم، هوا تاریک و ناوقت است ورنه ترا به ده افغانان میرساندم.» یادم آمد که «شفاخانه زایشگاه» در ده افغانان نیست! با عجله از بایسکل پایین شده و تشکر کردم.
به خانه رسیدم. دوستی که در خانهاش میبودم، از دیر رسیدنم شدیدا پریشان شده بود. شوهرش که برای همراهی من به سرک عمومی آمده بود وقتی مرا دید با تاکید گفت که وقت برنامه را تغییر بدهم که اینقدر ناوقت رسیدن بینهایت پریشان ما میسازد. به هر صورت، حالا خوشحال بودم که با هر قدم به خانه نزدیکتر میشدم و از وحشت دور.
مستندسازی سالهای سیاهی و خون و خیانت در کشور یکی از وظایف «جمعیت انقلابی زنان افغانستان» بود تا جهانیان از آلام مردم ما و ماهیت کثیف دشمنان مردم ما آگاه شده و در عین حال مدرک و شاهدی باشد برای محاکمه فردای عاملان آن همه خیانتها و ستمکاریها. «راوا» امکانات بسیار محدودی داشت و همیشه افسوس میخوردیم از دسترسی نداشتن به کمرههای پیشرفتهی فلمبرداری تا صحنههایی از جنایات این درندگان را به طور زنده ثبت تاریخ میکردیم. بالاخره خوشبختانه با کمک هواداران خارجی «راوا» به یک کمره کوچک و پیشرفته فلمبرداری دست یافت. کمره عالی بود چون میشد با آن لنز کوچکی که داشت فلم گرفت. از صبح تا شب چندین بار استفاده از آن را تمرین کردم ولی نتیجهاش خوب نبود و تصویر درست نمیآمد. فکر کردیم اگر لنز را در چشمک چادری وصل کنیم، بهتر فلم خواهد گرفت. خوشحال شدیم که مسئله حل شد.
از پوشیدن چادری نفرت داشتم اما حالا این «کفن» برایم چیز به درد بخوری شده بود. طالبان اگر کمره و یا چیزی از این قبیل را نزد کسی آن هم زن پیدا میکردند، جزایش شکنجه و مرگ بود. در یکی از روزها برای گرفتن فلم از جنایات طالبان، با یکی دیگر از اعضای «راوا» در نقطهای از شهر کابل میرفتیم که متوجه شدیم طالبان سرک را بند انداخته و سرنشینان موترها را تلاشی مینمایند. در قسمت پشت موتر سراچه (کرولای غرفهدار) با دوستم نشسته بودیم و کمره داخل یک بکس نزد ما بود. طالبان که نزدیک شدند کمره را از نزد رفیق گرفته و گفتم: «این مربوط من میشود، من و تو یکدیگر را نمیشناسیم. بگذار یکی در مشکل بیافتد نه هر دوی ما. هر دو خاموش بودیم و به این فکر میکردم که اگر طالبان کمره را ببینند چه خواهد شد مخصوصا که ساعتی پیش صدای یکی از قربانیان طالبان را که از جنایات آنان میگفت، نیز در آن ضبط کرده بودم. دیدم که طالبان خود برای تلاشی آمدند و زنی به همراه نداشتند. کمی آرامتر شدم چون تلاشی زنان مطرح نبود. طالبان مردان را از موتر پایین کرده و پس از تلاشی آنان، در اثنایی که از بغل موتر به عقب برای دیدن زنان میآمدند، به آرامی کمره را که در دستمالی پیچانده بودم در چوکی پشت راننده که تلاشی شده بود، گذاشتم. هنگامی که میخواستیم از موتر پایین شویم، پیش از آن که خودم کمره را بگیرم، مردان سوار در موتر که یقینا دانسته بودند کدام چیز خلاف را روی چوکی شان گذاشتهام، بدون پرس و جویی آن را به من داده و فقط یکی شان گفت: «دخترکم، فکرت باشه که بسیار ظالم اند.» تشکر کرده از محل دور شدیم. آن صحنه و کمک و حرف دلسوزانه مردان نجیب هموطنم را هیچگاه فراموش نخواهم کرد.




عکس های که توسط اعضا و هواداران «راوا» در زمان حاکمیت وحوش طالبی با قبول ریسک های بزرگ تهیه گردیده است.
طالبان وحشی برای کسانی که نظر به حکم محکمه صحرایی خود شان مجرم بودند، مجازات غیرانسانیای را تعیین کرده و حکم را در محضر عام عملی میکردند تا به زعم این فاشیستهای مذهبی، «پندی» برای دیگران گردد. طالبان، از طریق جارچیهای خود به مردم اطلاع میدادند که در یگانه استدیوم ورزشی شهر (غازی استدیوم) جمع شده و اغلب رهگذران را به زور آنجا میبردند تا آدمکشیهای هولناک آنان را تماشا کنند.
چنانچه گفتم «راوا» که مصمم بود توجه جهانیان را به جنایات طالبان معطوف دارد، به چند تن از ما بهشمول من وظیفه داد تا جریان یکی از این جلادیها در غازی استدیوم را که روزهای جمعه اجرا میشد، فلمبرداری کنیم. چندین بار بدون کمره به استدیوم رفته و وضیعت را بررسی کرده و مناسبترین جا برای نشستن و فلمبرداری را تثبیت کردیم. در روز موعود رفتیم و با موفقیت از چند صحنه فلم گرفتیم که برای اولین بار در رسانههای جهانی ره یافته و در صدر اخبار قرار گرفت.
جمعهی دیگر شنیدیم که دست و پای شخصی را به جرم دزدی قطع میکنند. به همه خواهران موظف اطلاع داده شد که در وقت معین خود را به استدیوم برسانند. قرار ما قسمی بود که پس از بررسیهای لازم، فلمبردار داخل استدیوم شود. دوستان ما داخل استدیوم دیده بودند که خلاف روزهای گذشته زنی طالبی، زنان را تلاشی میکند. طالبان که میخواستند تعداد هرچه بیشتری برای «پند» گرفتن حاضر باشند و در واقع میخواستند با ایجاد فضای رعب و وحشت بیمانند، مردم را از عواقب مخالفت با رژیم خود بترسانند، به کسی اجازه خروج از استدیوم را نمیدادند. همکارانم عذاب میکشیدند که نمیتوانستند از موجودیت زن تلاشی کننده، فوری به من اطلاع دهند. اما من بنابر توافق قبلی وقتی دیدم کسی نیامد، با احتیاط بهسوی دروازه ورودی استدیوم روان شدم که دیدم زنی مصروف تلاشی است، برگشتم. او مرا صدا زد: «کجا میروی؟ بیا که تلاشی کنم، داخل برو.» در جوابش گفتم: «میآیم، باش که زیاد تشنه شدیم، بروم آب یا کینو بخرم، دوباره میآیم.» باز گفت «کینو بخر و به من هم بیار.» به همین بهانه از ساحه دور شدم و به خانهای که وعده داشتیم، رفتم. دوستان دیگر هم پس از پایان نمایش وحشت آمدند. از اینکه دچار حادثهای نشده بودیم احساس خوشحالی میکردیم ولی همه ابراز تاسف مینمودیم که نتوانستیم عملیات جنایتکارانهی دشمن را مستند بسازیم.
چند هفته بعد، از طریق رادیو اعلام شد که زنی به نام زرمینه را به جرم قتل شوهرش تیرباران میکنند. گروهی برای فلمبرداری این جنایت نیز موظف شد و یکی دیگر از اعضای «راوا» مسوولیت فلمبرداری را به عهده داشت. این فلم که در جهان سر و صدای زیادی بر پا کرد با موفقیت و دل پردرد گرفته شد که نیازش است تا خود آن خواهر ما جداگانه خاطرهی دردناکاش را بنویسد.
یکی از آزارها و تبعیضهای مردم ما در دوران حاکمیت طالبان، لت و کوب زنان به جرم رعایت نکردن حجاب طالبی (پوشیدن برقع) بود. تصمیم گرفتیم که هر طوری است باید آن را افشا نماییم. چندین مکان عمومی اکثرا مورد تردد زنان را در نظر گرفتیم. در یکی از روزهای نیمهآفتابی زمستان، روبروی یک نانوایی شهر کابل، دو سه زن جوان مصروف صحبت با هم بودند و یکی شان که چادری خود را بلند نموده بود با صدای نسبتا بلند میخندید. ناگهان طالبی سوار بر موترسایکل از راه رسید و با شلاق ساختهشده از کیبل برق شروع به لت وکوب آن زنان نموده و دشنام میداد که شوهر بیناموس تان کجاست که در بیرون با چهره برهنه خنده میکنید. طالب بچه مزدور چنان از کیبل زدن زنان بیدفاع مست بود و لذت میبرد که هرگز حدس نمیزد در چند قدمیاش، عمل ضدانسانی او ثبت تاریخ میشود. توانستیم از تقریبا سراسر صحنه فلم بگیریم که در سطحی جهانی از اسناد معروف افشای وحشت طالبان گردید.
بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر، دولت امریکا حملات هوایی را بر افغانستان و عمدتا کابل آغاز کرد. بمبارانها که ظاهرا باید مواضع طالبان را هدف قرار میداد، اکثرا به مناطق مسکونی اصابت میکرد که باعث کشته و یا زخمی شدن مردم بیگناه ما میگردید. رسالت دیگری بر دوش «راوا» علاوه گردید: تهیه گزارشهای تلفات ملکی. وظیفه داشتم که هر روز صبح زود به اعضای معین «راوا» در پاکستان تعداد تلفات ملکی و حملات بر مناطق ملکی را از طریق تلفن اطلاع بدهم. در آن زمان، موبایل نداشتیم و ناگزیر باید با رمز از طریق تلفنخانههای انگشت شمار شهری اطلاع رسانی کنیم. کوشش میکردم هرروز لباس و حتا صدایم را تغییر دهم. مهم این بود که هر بار باید از تلفنخانه مختلف تماس میگرفتم تا شناشایی نشوم و در وقت کم، اطلاعات زیاد را انتقال دهم چون پول هم نباید زیاد مصرف میشد. با این هم به علت کمبود تلفنهای عامه، مجبور بودم که از یک تلفنخانه چند بار استفاده نمایم.
در یکی از روزها که گرم گزارشدهی به عضو «راوا» بودم، مالک تلفنخانه با قهر و عجله داخل اتاقک شد و در حالی که با عصبانیت و خشم میگفت «تو اطلاعات میدهی، ترا به طالبان تسلیم میکنم که جزایت را بدهند»، کوشش کرد گوشی را از دستم بقاپد. من بدون این که روحیه خود را ببازم، معترضانه و با آواز بلند گفتم: «از روی چی میگی اطلاع میدهم. با دختر خالهام گپ میزدم که در کابل نیست و از پدر و مادرش تشویش داشت. احوال آنان را برایش میدادم.»
گوشی را نزدیک دهن خود گرفته بودم تا در آن سوی تلفن دوستم را فهمانده باشم که مشکلی ایجاد شده و مکالمه را قطع کند. او هم به موضوع پی برده و تلفن را قطع کرد. آن مرد بازهم گفت که اطلاعات میدهم و تهدید کرد که به طالبان خبر میدهد. گفتم «چه سند داری که به کسی اطلاعات میرساندم؟ بفرما، مه همینجا هستم، هر که را میخواهی خبر کن.» بعد از چند دقیقه مشاجره، بالاخره خود را از شر آن مرد رها نمودم.
روز بعد، وقتی به تلفنخانه جدید رفتم، قبل از آن که صحبت را شروع کنم، مالکش به مشتریان اعلام کرد که در مورد موضوعات شخصی حرف زده و از صحبت راجع به وضعیت بپرهیزیم. شاید آن فرد به دیگر تلفنخانهها هم احوال داده بود که متوجه گپ زدن مشتریان شان باشند.
تهیه عکس و فلم از تلفات ناشی از حملات امریکا، نیز از وظایفم بود. روزانه در مواقع آغاز حملات، با کمره بیرون شده و فراوان عکس و فلم میگرفتم. یکی از روزها که حملات بسیار شدید بود، بمی در فاصلهای نزدیک من منفجر شد. همه جا را دود و خاک و آتش گرفت. اول فکر کردم که زخمی شدهام، اما زود سر حال آمدم و مطمین شدم که سالم هستم و به فلم گرفتن ادامه دادم آن روز و روزهای دیگر... تصور دشواریهایی که به پارهای از آنها اشاره نمودم سخت است، ولی به این نتیجهگیری قطعی رسیدهام که اگر ما به راه و آرمان ما باورمند بوده و همواره خاطرهی قهرمانان جانباخته را به یاد داشته باشیم، بر هیچ مانعی نیست که غلبه نتوانیم.