«پرنیان» فرش راه جانیان!
با نگاه اولی به نخستین شماره مجله «پرنیان» منتشرهی بهار ۸۳، فكر میكردیم بررسیای نسبتاً مفصل از آن باید بیاوریم. ولی با «تورق» كامل آن دریافتیم كه نه بابا چه جای پرگویی است، تنها توجه به عنوانهای «آثار» و صاحبان آنها كافی است بدانیم، دلالان مطبوعاتی «ائتلاف شمال» راه خیانتآمیز خود را ادامه میدهند. امیر اسماعیل، امیر دوستم، امیر داود، امیر فهیم، امیر ربانی، امیر عبدالله، امیر قانونی، امیر سیاف، امیر محقق، امیر پدرام و امیر و امیركهای دیگر، با تكیه بر مالكان خارجی، تفنگ، رهزنی، تهدید و اختطاف حاكمیت شان را در كشور طاعونزده تداوم میبخشند؛ و شاعران و نویسندگان انجمنی ساخت و پاخت با آنان را جز تقدیر خود یافتهاند؛ تفنگ اولیها با قلم دومیها پیچ خورده و اعلام میدارد كه امارت «ائتلاف شمال» خواست اكثریت و منطبق با خصوصیات «جامعه افغانی» و «هویت افغانی» است و بنابرین باید تحكیم یابد و مخالفت با آن سر خود را به دیوار كوبیدن است و به فتوای كاظمكاظمی، اصلاً پیروزی بر تفنگ در امارت افغانستان مطرح نیست!
عدهای كه شرمنده و سر پوشیده زمزمه میكنند با «ائتلاف شمال» نیستند، از یاد میبرند كه با آماج قرار ندادن جنایتسالاران و نوشتن بیارتباط به نكبت این لاشخواران، با تقلید از نشریههای ارتجاعی جمهوری اسلامی شعر و داستان و نقد نوشتن، آگاهانه و ناآگاهانه خود را بر سر انگشت كوچك آن دژخیمان میآویزند.
مجله مثل «سپیده» وغیره «بنام خداوند جان و خرد» و ازین قبیل آغاز نشده بلكه با نام نامی «سردار» باختری زینت مییابد اما نه با شعری از خودش بلكه ترجمهای از شاعری خارجی. علیالظاهر «سردار نبرد شاعرانه» مدتیست صلاح را در ترجمه دیده. شاید چون كار برای آب كردن بنجل «پست مدرنیزم»، بیشترینه وقت او را میگیرد! چرا كه از دید وی و شركا اساسیترین مسئلهی مردمِ غرق در جهنمِ هروئینسالاران جنایتكار را همین «پسین نوگرایی» و «ساختارگرایی» و تفحص در رگ و ریشهی لغت "charisma" میسازد! (۱)
ولی ما دیگر از «سردار» سخن نخواهیم گفت كه خود معترف است:
شعر تر از خامه واصف چه میخواهند یاران
دیگر از این شاخه خشكیده باری برنخیزد (۲)كسی خواهان برخاستن هیچ «باری» از شعر و خودش كه سالها قبل مرتد و مرتجع شد، نیست؛ منتها نمیدانیم چطور حیا نمیكند تا بیشتر از این چملكی خود و شعرش را به خیانت مستمر به شعر و ادب دموكراسیخواهانه و ضد بنیادگرایی تسری نبخشد.
بعد پهلوان رهنوردزریاب است كه نامش مستیكنان پیش چشم قرار میگیرد با نوشتهای درباره كتاب «مرغ سحر: خاطرات پروانه بهار» دختر ملكالشعرا بهار. «كارمند شایسته فرهنگ» برای هزارمین بار ثابت میسازد كه به قراردادش با جلادان جهادی وفادار است و به هیچ كتاب و مسئلهای نخواهد پرداخت كه موجب رنجش جلادان شود. او به فعالیتها و مبارزات پیگیر پروانهبهار در جنبش ضد نژادپرستی و ضد جنگ ویتنام كه بخش مهمی از كتاب را در بر میگیرد، اشاره مینماید. اما نمیگوید كه چرا خودش و خدام خاد و تبهكاران جهادی چون اكرمعثمان، لطیفپدرام، لطیفناظمی، حلیمتنویر و... زمانی كه در اروپا تشریف داشتند، سنگ شدند و علیه جلادان «ائتلاف شمال» هیچ حركتی نكردند. تا با این اعتراف به بیغیرتی خود و یاران، در برابر شهامت و وجدان نویسنده كتاب سر فرود میآورد. ولی او آگاه بوده كه با این كار، پروانهبهار به ماهیت وی پی برده و از اهدای كتاب امضا شدهاش به او اظهار پشیمانی مینمود.
معلوم نیست پروانهبهار چقدر در موضعگیری بر ضد جمهوری اسلامی قاطع است و از ماهیت خادیـجهادی انجمنیهای ما با خبر است یا نه كه بداند اهدای كتابش به كسی كه از فتوای تروریستی خمینی حمایت میكند و نفسش گرفته میشود كه از شاعران و نویسندگان و روزنامهنویسان شهید و اسیر ایران كوچكترین یادی نماید، چه اشتباه بدی بوده است.
از احمد ضیا خان رفعت كه از چاكری به امیرش اسماعیلخان مینازد، توقعی غیر از آن نیست كه در شرایطی كه امیر پست و لچكش دختران و زنان را به بهانهی معاینهی بكارت شان از سركها میگیرد، به جای نوشتن به طور مثال «درباره چند ویژگی جنایتپیشگی در شخصیت تورن اسماعیل»، بیخیال و خرامان هفت صفحه درباره «چند ویژگی لفظی در شعر ناصرخسرو» مینویسد.
«فهرست اثرهایی كه نامشان در آثار علیشیرنوایی ذكر شدهاند»، مطلبی است با ترجمهی رحیمابراهیم. آیا این آغا ابراهیم هیچ میداند كه هم اكنون «امیر» اسماعیل وابسته به رژیم ایران، بر سر مردم شهری كه علیشیرنوایی آنقدر دوستش میداشت چه آورده و با ربانی، محقق، لطیفپدرام وغیره خاینان چه نقشههای شیطانی برای گلآلود كردن آب به منظور ادامه «امارت» خود و شركا در سر دارد؟ درد اینست كه بدبختانه یك قلمزنِ با قلبی از سنگ یا با شعوری ناقص یا ارتجاعی ویا رشتهای كه نافش را بهناف جنایتسالاران پیوند دهد، چرتش خراب نمیشود كهبیاعتنا به سلطهی خون و خیانت و رذالت در كشورش، سرگرم باز كردن قبور شخصیتها و آثار تاریخیای فاقد ارزش در وضع كنونی باشد. آیا رحیمابراهیم لحظهای به این اندیشیده كه دنبال فهرست اثرهایی بگردد كه امیرربانی و امیرمسعود و امیرصدیقچكری و... در دوران حاكمیت هلاكویی شان در كابل طی جشنهای كتاب سوزان، آنها را با نعرههای اللهاكبر دود كردند؟
با دیدن «همپیوندی زبان فارسی دری با زبان روسی» و «نگاهی به ارزشهای معنوی هفت خوان رستم در شاهنامه» به ترتیب از صالحمحمدخلیق و نیلابرحیمی، در ذهن هر فردی كه داغی از بنیادگرایان را در سینه دارد، بلافاصله آن سوال همیشگی هجوم میآورد كه مگر این دو عاطفه انسانی ندارند؟ آب و نان افغانستان را نخوردهاند؟ جواب كه مثبت باشد پس كدام نیروی اهریمنی است كه اینان را از مبارزه علیه بنیادگرایان و مالكان، بیگانه ساخته و به این فلاكت «اكادمیك» انداخته است؟ مسایلی ادبیای كه برای این دو روشنفكر بیخاصیت و بیتلخه مطرح اند میتوانند تنها در شرایط آزادی و حل بودن بنیادیترین مسایل مردم تلخكام ما مورد پژوهش قرار گیرند. اما چسبیدن به آنها در شرایط خردوانی گلبدین، طالبان، «مارشال» فهیمخان، جنرال داودخانها، جنرال دوستمها، «علامه» (۳) رسولخانسیاف و...، دانسته یا ندانسته خیانت و یاری به ارتجاع مذهبی است.
به بخش داستانهای كوتاه رسیدهایم.
«درز» آقای خالدنویسا داستان اسیر شدن دریوری در دست «مجاهدین خوشنما» در دوران پوشالیان است اما بدون اشاره به جهل و بیرحمی بیمثال بنیادگرایان «خوشنما»! جانورصفتی و بدذاتی سرباندهای «ائتلاف شمال» و برادر گلبدین، در ستمپیشگی و خواهر و مادرنشناسی و بیشرافتی روی روسها و سگان شان را سفید كردند. آقای نویسا از شقاوتهای آن اراذل و نیز طالبان دمبریده بسیار گفتن ولی كارنامهی بنیادگرایان «ائتلاف شمال» به شمول «سپهسالار كثیرالابعاد» را مسكوت گذاردن یا سرسری تیر شدن از روی آن، خوشخدمتی خاینانهایست برای «ائتلاف»؛ توطئهایست برای حذف سیاهترین دورهی تاریخ ما، حذفی كه سودای شباروزی جنایتسالاران را میسازد و به این منظور قلمفروشانی ایرانی، غربی و افغانی را خریدهاند.
در داستان، راوی به صراحت از گفتگوی بیارزش و مطلقاً تصنعی بین شوهر و زنش در جریان هم بستر شدن میگوید (۴) اما آقای خالدنویسا باید بداند كه این «جرئت»ها فایده ندارند. داستان هر قدر با چاشنی سكس ارائه شود قومندان صاحبانی كه سواد داشته باشند بیشتر از دیگران مشتاق خواندنش خواهند بود و شما را هرگز به این سبب تهدید نخواهند كرد!
درز پر نشدنی «درز» شما همانست كه گفتیم: جنایتكاران «ائتلاف شمال» را هدف قرار ندادن یعنی ابتلا به سرطان تفكر و عمل انجمنی.
در داستان قهرمان اصلی كه دریور بیچارهایست میاندیشد:
میخواهم عشقبازی كنم، زندگی یك دروغ جاویدان است؛ میخواهم ودكا بخورم؛ ماكارونی بخورم، دیگر احساس كردم كه مردن خیلی هم جالب است، پس وا به حال شما. شما شكست میخورید تنها دعا كنید كه بتوانم به زهره برسانم كه به راستی وقتی آدم میمیرد، مثل اینست كه انزال میشود. خیلی كیف دارد.
نه آقای نویسا. اینها میتوانند خواستها و اندیشههای یك جوان چند كتاب خواندهی از لحاظ سیاسی مرتجع و دستآموز بنیادگرایان باشند، كلام خودت، كلام یك باسواد اما بیوجدان باشند كه به زور در دهان و ذهن یك دریور چكانده شدهاند، دریوری كه زنی فیلسوفنما هم دارد و وجیزههایی میپراند از قبیل: «زندگی یك ازل و ابد كوتاه است»، «آرزوها میان فاصلهها میمیرند» آیا در افغانستان زنی این قدر «اندیشهورز» میتواند نصیب دریوری بدبخت و بزدلك شود كه در لحظهی مرگ به این فكر نمیافتد كه خاد یا بنیادگرایان بر سر زنش چه خواهند آورد بلكه به گیلاس و جاكت و بالشت پراش فكر میكند؟
یك زمان ضابطهای «ماشینی» داشتیم و حالا تا بخواهی شاعر و نویسندهی «ماشینی». این داستان اگر تصویر جلادپیشگی یك بنیادگرای بیناموس هم میبود، درزهای فوقالذكر آن را بیاعتبار میكرد. به علت «ماشینی» بودن شما آقای نویسا میتوان از ایرادهای نوع بالا گذشت. اما نمیتوان گوشهای تان را تو (تاب) نداده و نپرسید كه كلمات «نیشگون گرفتن»، «چالِ گونه»، «شكم سفتش»، «تیر كشیدن درد» و... را از كجا آوردهای؟ از «پزشك» و «دكتر» و «بهش» و...گفتن «سردار»ها و «متفكر»ان (۵) سرخ نشدی و درس نگرفتی كه خود هم شروع كردی به استفاده از اصطلاحات ایرانی؟ گوشك خالدخان خوب تو داده شود تا گپ زیر دلش را بگوید كه: «انجمنیها و فریدهانوری در رادیو آزادی مرا به آسمان بردهاند اما بیتابم كه چنگیزپهلوانی، رضادقتیای یا مخصوصاً مهرنوشپارسیپوری در بارهی كارهای من بنویسد تا در ایران مشهور شوم كه آب و نانی دارد همانطور كه دو سه سال تعلیمات دیدن لطیفپدرام پیش مقامات استخبارات جمهوری اسلامی و تكلمش با لهجه ایرانی هم حزب برایش به ارمغان داشت و هم كاندید ریاستجمهوری شدن. و ازینرو است كه من «مكرونی» را هم مینویسم «ماكارونی»!
در «گهواره كاغذی» پروینپژواك از اندوه سیاه از دست دادن فرزند یك مادر و تحمل توهینهای آشنا از شوهرش میگوید شوهری كه ملیونها همانندش در كشور ما «مردی» شان را فقط در لت و كوب و تهدید و تحقیر زن میدانند ولی در مقابل بیشرافتی و بیناموسی طالبان و «ائتلاف شمال» شور نخورده و مثل سنگ در جای شان سنگین اند!
ولی پروین جان، «زن» تو زنی است كه دلبندش را در اثر سانحهای طبیعی میبازد ولی به هر حال ستارهی اقبالش دمیده و از تنور طالبی و جهادی به غرب رسیده. دردها و دشواریهای او هر چند هم بزرگ، چیزی نیستند قابل مقایسه با آنچه كه مادران و خواهران تو از بیداد بیناموسان «ائتلاف شمال» و طالبی و گلبدینی كشیده و میكشند. بیشماری هواخواهان غربی ما در حالیكه حتی سوگوار یكی از عزیزان شان بودهاند به ما نوشتهاند: «... با وصف این من خجالت میكشم كه دردم را با درد شما و اكثر زنان افغانستان مقایسه كنم. ما در این جا نه در غم نانیم و نه درس و مكتب و اطفال خود و نه هر روز تحقیر میشویم.»
غیر از پرداختن به زخمهای ناسور از دست بنیادگران، وقتی از دردهای دیگر هم كه بسراییم باید آنها را همانطور موثر و عمیق و مردمی شناخت كه گلسرخی گفته:
باید كه درد را بشناسیم
وقتی دختر رحمان با تب دو ساعته میمیرددر غیر آن دردهای شخصی و روشنفكرانهی حقیر، با «درد زمانه» و «درد جهان» جا زده خواهد شد و بدین ترتیب اثر از ظرفیت اجتماعی مثبتاش تهی شده و پری در كلاه جنایتكاران به حساب خواهد رفت.
صرفاً بكاربرد مكالمات بومی و زنانهی افغانی ارزش داستان را مشخص نمیسازد. مردم ما به هیچ نویسنده مرد یا زن افغان منجمله شما خانم پروینپژواك، بهایی قایل نخواهند شد مگر اینكه قبل از هر چیز خود را از زنجیرهای شرمآور انجمنی رهانیده از پیكار و مرگ مردان و زنان شهید و زنداندیدگان مبارز بنویسد (نترسید، منهای نوشتن درباره مینای جان باخته)؛ قصههای زنان در جستجوی شوهران شان را بازگو كند كه از خادِ آقای اكرمعثمان میشنیدند كه «برو شوی دیگر كو»؛ از زنان و دخترانی بنویسد كه وقتی سراغ عزیزان شان را از تجاوزكاران جهادی میگرفتند به خود شان دست میانداختند؛ از به فحشا كشانیدن دختران و زنان توسط پوشالیان و بنیادگرایان بگوید؛ حرمسرای انجنیرعارفخان و بیناموسیهای او را افشا سازد؛ قصه زنان بارداری را به رشته تحریر بیاورد كه در چنگ سگان دیوانهی «ائتلاف شمال» به آنان گفته میشد «بزای كه ببینیم چه رقم است»؛ خودكشیهای دختران در دوران حاكمیت پنج سالهی خون و خیانت و خودكشی صدها دختر و زن در «امارت» اسماعیل و سایر امارتها را به طوری گیرا تصویر كند؛ و در عین حال زنان پست و خاینی را معرفی نماید كه چگونه با تیر شدن از هر چیز شان، خود را به بنیادگرایان و اربابان خارجی آنان میفروشند.
خلاصه خانم پروین تا زمانی كه شما، مریممحبوب، سپوژمیزریاب وغیره نویسندگان زن و مرد، موضوعات بالا و نظایر آنها را سوژه و مایه اصلی كار خود قرار ندادهاید، داستان و شعر و هر چیز دیگری كه از شما بتراود متعلق به جبهه فرهنگی بنیادگرایان و دشمنان افغانستان خواهند بود و ربطی به هنر و ادبیات مردمی و رزمندهی ما نخواهند داشت.
ولو هم تولیدات مذكور به زبانهای خارجی ترجمه شوند، در نشریات «پست مدرنیستی» جمهوری اسلامی راه یابند و هر یك تان جایزه شجاعترین زن و مرد را ببرید (تمسخر نیست. در این دنیای نابسامان هر چیزی ممكن است. وقتی به خانم سیماسمر «جایزه شجاعت» را بدهند و نه مثلاً به ملالیجویا، یا به لطیفپدرام جایزه حقوق بشر را بدهند، اعطای آنها به شما چرا منتفی باشد؟)، در كنفرانسها و سیمنارهای جهانی ادبی دعوت شوید، به مقامهای مهم دولتی دست یابید و...
از داستان «جنگل» به قلم شفیق نامدار كه از بلخ است چه بگوییم جز اینكه كسی كه زندگی در جنگل خیانتها، جنایتها و بیناموسیهای بینظیر عطامحمد، عبدالملك، دوستم، محقق وغیره را تجربه كرده و با وصف این هم و غمش را چیزی غیر از به نمایش گذاردن جنگل بدذاتیهای آنان و روشنفكران از نوع داكتراعظمدادفرها و لطیفپدرامها و ناصرطهوریها و... نسازد، بدون تردید باید خود و قلمش در گرو یكی از خاینان مذكور باشد. اگر چه خود حس نكند!
بعد، نام حسینخانفخری خادی میآید و چشم را میآزارد و این آزار خواننده غیرانجمنی و غیربنیادگرا را به تهوع میاندازد هنگامی كه میبیند این بار قومندان خادی برای آنكه لایسنس مسلمانی را از خونآشامان مذهبی به دست آرد سفرنامه حجاش را ارائه میدارد با لحنی كه حتماً فكر میكند خواننده را هم به گریه خواهد انداخت. و چطور میتوان شك كرد كه «سردار» و «متفكر» و همهی مجاوران شان به هق هق نیفتند با دیدن جملاتی از این قماش:
چشمانم كه به ضریح مبارك پیامبر میافتد، اشكهایم یكی پی دیگر (یعنی هنوز آغاز است و بند اشكهایش باز نشده و میتوان آنها را یك یك شمار كرد) میریزند و سراپا هیجانم و نمیدانم چرا حرفهایم حتا برای خودم نامفهوم است (قومندان روشن نمیسازد چه میگفته. اگر «نو پسینگرایی» یا «جریان سیال ذهنی» میپرانده پس شكستهنفسی مینماید، همه را مینوشت و میدید كه سردار واصف و رضابراهنی وطنی چگونه فوری به تفسیرش میپرداختند). حالی دارم كه فقط خدا و رسولش میداند (و به یقین جمیع خادی ـ جهادیهای انجمنی). با تقلای زیاد خود را به كنار پنجره زرین میرسانم. شرطهیی تا سعی میكند جلوم را بگیرد، تیلهاش میكنم (جلالآلاحمد (۶) هم خوش بود كه حج رفته! اینست حج كردن اصیل! اینست وجد و بیخودی در حج كه بیتربیتی به خرج دهی و قواعد را زیر پا كنی و شرطه را كم از كم تیله كنی اگر دهان و دندانش را خونین نمیسازی!). پلیس متحیر از رفتار عجیب من، دستور میدهد كه هر چه زودتر حركت كنم (پلیس متحیر نمیبود اگر مراد اصلی حاجی بیادب و ساده را میدانست كه عبارتست از طنازی در برابر جنایتسالاران تا مشكل خادی بودنش در راه مامور شدن «رسمی» در خاد مارشال را برای همیشه مرفوع نموده باشد). در همان جا كه ایستادهام با حركت سر سلام میدهم. چشمانم را میبندم و دعایی و نیاشی (دعا و نیایش یك میهنفروش شكنجهگر! چه منظره ملكوتی! راستی دعایت چه بود؟ كه علومی به قدرت برسد، لطیفپدرام، ربانی یا محقق؟ اگر او شرح دعایش را دهد صدها نكتهی دیگر نهفته در ذهنیت و شخصیت یك خادی ـ جهادی عیان میشود)
بگو كه كیها را دعا و كیها را بد دعا كردی؟ برای اكرمعثمان، لطیفپدرام، و خودت و دیگر خادیها دعا كردی كه خدا گناه كار شان با روسها و میهنفروشان و خاد را ببخشد و تا آخر عمر رحمت جمعیت اسلامی از سر شان كم نشود؟ نه، حتماً كل «امت مسلمه» را دعا كردهای. بهر حال، بگو خادی جان، نشرم. از خادی و جهادی بودن و از «ستاره» نوشتن كه نشرمی از چه میشرمی؟ بگو، «مردانه» بگو چه دعا كردی؟
دوستی یادآور شد كه حسینفخـری شیر خاد را خـورده و ابداً مضمون دعایش را افشا نمیسازد چرا كه چه بسا موجبدودستگی بین برادران و خواهران انجمنیاش خواهد شد!
یك چانس اینست كه اگر «سردار» یا «متفكر» طی مصاحبهای از وی دعوت كنند، محتویات دعایش را طی محفلی به نام «شب دعا» بیان دارد!
جالب است، بسیار جالب است آگاهی از محتوای دعای یك قلمبدست خادیـجهادی در حج. ترا به حجت قسم الحاج فخری خادی، بنویس كه هم «پرنیان» بی بر نماند، هم بیشترینه دردانهی جنایتسالاران شوی و هم خامهی تهیه «حـاجینـامه»ای تـوسط آذرخش برادركش را به دست داده باشی.
اوه، نپرسیدیم: چطور شد كه با رهنورد، سمیعحامد، واصف، اكرمعثمان، رزاقمامون و سایرین یكجا به حج نرفتی؟ انشااله دفعه بعدی؟
گپ روی عریضهی دریافت لایسنس مسلمانی الحاج خادی ما بیشمار است ولی تنها به چند جایش اشاره مینماییم.
درك و تفسیرش از منارهها:
مسجدالنبی همین اكنون دارای ده مناره است. ارتفاع منارههای جدید به ۱۰۴ متر میرسد. علت بنای بناهای مذهبی جامع بزرگ فقط تعداد زیاد عبادتكنندهگان نیست. اینها بیشتر برای تجلی جلال و شكوه خداوند ساخته شدهاند.
كس كه خادی طبع شد علمش به «جلال خدا» هم منارهای و متری میشود. بنابر منطق او «جلال و شكوه خداوند» در كوالالمپور با آن برجهای ۴۵۲ متری پتروفاس و نظایرش در شانگهای و شیكاگو وغیره شهرها باید متبارزتر از مسجدالنبی باشد!!
او كه در برابر ویرانگریهای رفقا و بخصوص تالان و تجاوز چنگیزی كابل را در سكر پایبوسی فاشیستهای مذهبی ندید و از یاد برد، مینویسد:
بقیع همجوار مسجدالنبی است و دیوارش شبیه دیوار زندان پلچرخی. از زینه و دروازه كه میگذرم با صحرایی روبرو میشوم. عجیب است گورستان خلفا و امامان و اهل بیت پیغمبر و شهدای صدر اسلام نامش است و نشانش نه. فكر میكنم خداوند از آنانی كه بقیع را به چنین روز و حالی رسانده راضی نیست. (از چه فهمیدی خادی جان؟ از اینكه روزگار شان بدتر از روزگار ماست یا از اینكه مقدار تولید هروئین شان به پای مافیای جهادی ـ هروئینی ما نمیرسد؟). غم گنگی در دلم میجوشد (گنگ چرا؟ چون در كتابها «غم گنگ» زیاد دیدهای، ای دزدك! ورنه علت جوشیدن غمت «گنگ» نیست از بابت روز بد بقیع است).
وضع خود خادی ما از مشاهدهی بقیع به هم میخورد چنان كه میخواهد اقدامی كند:
از گورستان بقیع نه تنها خوب مواظبت نمیشود (یعنی عبدالله، فهیم، سیاف، ربانی، لطیفپدرام، محقق، چنگیزپهلوان، اسماعیلخویی و یا شخص خامنهای مسئول مواظبت آنجا شوند تا به بهشت بدلش كنند؟) بلكه شاید دستههایی مجهز با بیل و كلند و تبر سال چند بار به سوی آن راه میافتند و خاك و سنگ باقیمانده را هم پاشان و ویران میسازند (راستی كه اگر خدای نكرده روزی چنین شود، آنگاه تو و انجمنیها چه خاك عالم را به سر كنید!).
و «حساسیت»اش را مقابل امر و نهی نگهبانان خادی حاجیشده ما ببینیم:
وقتی اخطار و تهدید شیوخ و شرطه را به یاد میآورم، روحم از ندامت شرمگین آگنده میشود. میخواهم كاری كنم اما خوب كه فكر میكنم نیروی این كار را در خود نمییابم... فكر میكنم كه تحقیر شدهام. خوار شدهام. هم به خشمی دیوانهوار و هم به یاسی دهشتبار دچارم... با تواضعی دردناك، غرور باستانی و یادگار اجدادی و شجاعت ملی را فرو میبلعم... خاموش و نامرئی و پر از زخمهای درونی... در سینهام دل نیست. كوره است. كورۀ پر از كینه.
آخر چرا؟ چه گپ شده كه شكنجهگر را كه نه مقابل اشغالگران و سگان كینه گرفت و نه مقابل ایلغار بنیادگرایان به كابل، اینطور یك پارچه كینه و قوغ ساخته؟
زیرا:
میخواهم دانههای گندم را به كبوتران بریزم، شیخ فربهی مانع میشود و میگوید «الحاج نه.»
و دستور عربستانی، حاجی خادی را زهرهترق میكند. مثل اینكه طفلكی با غرش یك شیر مواجه شده باشد:
فرمانش چنان صریح و قاطع است كه دستم میخشكد و خریطه كوچك پلاستیكی از دستم رها میشود و بر زمین میافتد (آخ بچـه گك نازنازی معصوم مادر، مادر بمره به حالت!).
اولاً اگر هر حاجی یك پاكت گندم به كبوتران بریزد كوهی از گندم در محل ایجاد میشود كه میتواند صدها زایر را در یك حالت اضطراری در خود دفن كند! پس نهیب عربستانی به خادی امری طبیعی است و جای اینقدر آه و نالهی آنهم دروغین و اكت «حساس» بودن و «دگرگون» شدن نیست. دست و پای خشكشدنت را هم از گنجشك دلی خود بدان و نه زشتی عربستانی.
و ثانیاً و اساسیتر اینكه كدام احمق قبول میتواند كه كسی كه طناب بندگی اشغالگران و سگان را با افتخار به گردن آویخت و سپس خود را همچون پشكی به پای گرگان «ائتلاف شمال» لولاند؛ كسی كه لشم از «طلا در مس» بدزدد؛ كسی با آنچنان وقاحت كه «ستاره» و امثالش را به چاپ برساند، ناگهان و به خاطر هیچ اینقدر «احساسات»اش «جریحهدار» و از «زخم درون» پر شود و دل كورهاش«پر از كینه»؟ (۷) و فرضاً چنین باشد چه بهایی دارد دچار «خشمی دیوانهوار و یاسی دهشتبار» شدن نه به خاطر زورگویی بنیادگرایان كه به خاطر یك امر و نهی عادی در كشوری بیگانه؟
نخست لافیدن از «غرور باستانی و یادگار اجدادی و شجاعت ملی» برای ما كافیست كه دوازده سال است قسماقسم جنایتكاران بیناموس و سگان بیگانه به نام دین و مذهب بر گردهی ما سوارند و میلیونها دالر كمكی را مافیای جهادی میبلعد ولی از توفانی روبندهی این خاینان خبری نیست كه نیست و نیروهای امریكایی و متحدانش اند كه بنابر منافع خود از یكسو علیه آفریدههای طالبی و عربی شان جنگیده و از سویی «ائتلاف شمال» جنایتكارتر را زنده ساخته، برای ما رئیس جمهور تعیین كرده، انتخابات و ولسی جرگه و... برپا میدارند! تنها وجود عبداللهخان، یونسقانونی، فهیم، اسماعیل، عطامحمد، حسینمنگل، خلیلی و... در مسندهای كلیدی كافیست كه در برابر مردم دنیا احساس سرافگندگی كنیم. «اجداد» ما و «یادگار» شان خوب بودند. اما آن گذشتهها را گاو خورد. اكنون اسیر مغلها و تیمورهای قرآن در بغل و بیناموسایم خاموش و سر بزیر.
و باز گیریم بتوان مدعی شد «یادگار اجدادی و شجاعت ملی» با ماست. این به شما چه ربط دارد؟ شما كه در برابر نجیبها و گلابزویها و سیافها و مسعودها و خلیلیها و... یعنی باندهای متجاوز بر عصمت مادر و خواهر تان، سر خم كردید و با آنها ساختید؟ آدم باید عاری از هر عزت و غرور انسانی ـ روشنفكری باشد چه رسد به غیرت و «غرور باستانی» كه زیر دست عبداللهنایبیها و دستگیرپنجشیریها و اسدالهحیبیبها شنگول و سرمست كار كند. اگر شما مجاز باشید از «غرور باستانی» بلافید در آنصورت «ائتلاف شمال» و گلبدین و طالبان هم میتوانند خود را مظهر و حافظ آن اعلام نمایند!
ما چندان تردید نداریم كه حتی هممسلكهای انجمنی در گوش تان نجوا خواهند كرد: «خام پورته كردی فخری! تاریخچه میزان غیرتی و حساسبودن ما و شما كه مؤید خمینی هستیم به همه معلوم است. در این رابطهها خوبست اصلاً زبان شور ندهیم كه بیآبتر میشویم.»
قابل توجه قانونی، خلیلی، فهیم، سیاف و شركا!
حضرت خادی ما تا جایی كه توان «ادبی»اش اجازه میدهد آنچنان مجنونوار از خانه خدا و غلیان شور اسلامیاش مینویسد كه تا حال خود تیكهداران جانی اسلامی هم ننوشتهاند. نرشیرنگارگر تنها با یك «شعر» (از فعالیتهای پیشتر از آن بیخبریم) به بنیادگرایان علامت داد كه «منور» شده و گردن او و زنجیر آنان. اما «ادیب» خادی نه تنها حج میرود كه دهل و نغارهی آن را آنطور «جذباتی» میزند تا به جواز اسلامی از «برادران قیادی» برسد (۸). منتها او بیجهت وارخطاست. هم اكنون به مرگ سگ و خر خادی بدون «منور» شدن، حج رفتن، از خود بیخود شدن با دیدن «ضریح مبارك پیامبر» و... در قلمروهای مختلف جنایتكاران «ائتلاف شمال» منجمله وزارت خارجه، خاد، دفاع، معارف، پلیس، اردوی ملی وغیره جا به جا شدهاند. با اینهم شاید چون او بسیار با ذوق و نازك خیال است، طاقتش نمیآید كه علاوه بر تسریع پروسه دریافت لایسنس، هموطنان را با نوشتن این جملههای تاریخی و بینهایت زیبا «متحسس» نسازد:
چشمانم كه به مسجدالنبی و منارهها و گلدستههای آن میافتد، خیال میكنم خواب میبینم. قدمهایم سرعت میگیرند. شوریده و آشفته به سوی گنبد خضرأ و دروازههای منقش نزدیك میشوم. نور تراویده... خاموشم و خاك و ریگ تفتیده بقیع را مینگرم و در دلم طوفانی برپا گشته... فكر حمایت از این ویرانه وسوسهام میكند. میخواهم دست به كاری بزنم (ای تف بر این دل سیاهت كه از ویرانه افغانستان نه توفانی شد و نه دچار وسوسه و نه خواست دست به كاری بزند) ... باید از میان این كسانی كه خود را مالكان دین میپندارند یكی پا پیش كند و مساله بقیع را حل كند (خامنهای پا پیش خواهد كرد و شما با خیل انجمنیها در سپاهش بجنگید!) ... موذن صدایی دارد به غایت روح نواز زیر و بم كوتاه و بلند و گهگاهی موج بر میدارد. میلرزد. طنین آن رفته رفته بالا میرود. پس پس زنها، دعا و تكبیر مردان با ناله موذن در یك زمزمه غیرمشخص بهم میآمیزند و جذبه خاصی میبخشند.... به سكوت رودخانه آرامی شباهت مییابد و خلوص و صفای عجیبی دامنه میگسترد. آذان گاه مثل بخار سبكی در هوا میپرد و ملایم و ملایمتر میشود...
و بچهی خوب به جای توپبازی و شیطنت:
من همیشه وقتی آواز موذن میپیچید، در جایی مینشینم و تا آخر به آن گوش میسپارم.
و حدود بیخودی را ملاحظه نمایید كه حتی سرمای ۳۰ درجه زیر صفر را روی «گونه»های لطیف و نازكش حس نمیكند، آسان نیست، دل شیر و تجربه و ارادهی خادی میخواهد:
اغلب اتفاق میافتد كه در میان آذان و نماز و دعاها به افكار دور و درازی فرو روم (گفتن ندارد. مگر افكار ادیبی متعهد و شرافتمند را پرداختن به كتابهای كوچك و بیارزش و خادی ـ جهادی انجمنیها تشكیل میدهد؟ یا ستایش از پوشالیان با نوشتن داستانهایی مثل «ستاره»!؟). در آن زمان روحم از تولی مالامال است (آخر روح یك خادیـجهادی مگر غیر از این میباشد؟) و سرمای سپیده دم را روی گونههایم احساس نمیكنم.
خادی جان، تو كه صرفاً به گرفتن لایسنس توجه داری. لاكن به نظر ما لعنت به آنانی كه یك گلبدینی را به چوكی ستره محكمهی ملك شغالی شده نشاندهاند و تو را با آن گذشته و حال خیرهكننده و با این قلم سحار و مخصوصاً با این هزار خود بیخود شدن مذهبی، از یـاد بـردهاند! به قـول كـربلایـی داكتـر عسكـرمـوسـوی وحدتی:
تفو بر این روزگار بد تبار
كی بیآبروست؟
الحاج خادی ما از آن خادیهای مفت نیست كه فقط «سالك راه» ادبیات خیانت باشند ولی فاقد بینش اجتماعی:
نزدیك زینه گروهی از حجاج نشستهاند. همه چرك و ژنده و بد رقم لاغر. یكی دندانهایش ریخته چشمهایش اشكآلود است. سر وگردن و دستانش میلرزد... فكر میكنم ولایتی هستند و به نظر فقیرترین حجاج عالم میرسند. دوهزار دالر به وزارت حج و اوقاف داده میتوانند اما برای جان خویش هزار افغانی خرچ نمیتوانند چه آبروریزیای.
با كشورم
چه رفته است؟با كشورم چه رفته؟
كه گلها هنوز
سوگوارند.
با كشورم چه رفته است؟
كه از خاك میهن گلگون
از كوچههای دهكده
از كوچههای شهر
از كوچههای آتش
از كوچههای خون
با قلب سربداران
با قامت قیام
انبوه پای پوشان
چشم صبور مردان
دیریست
در پردههای اشك نشسته
دیریست
قلب عشق
در گوشههای بند شكسته
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب
با كشورم چه رفته؟
سعیدسلطانپور اگر پیر و جوان ما آن آگاهی را میداشتند، در این سرزمین نه جنایتكار جهادی ظهور میكرد و نه طالبی، نه از خاد و صاحبان روسیاش خبری میبود و نه از نویسندگان و شاعران انجمنی و نتیجتاً نه كسی به شما بهایی قایل میبود و نه به «شاعر زمانه» یا «متفكر مشهور میهن». بنیادگرا گزیدگی و عوامل اجتماعی دیگر، دوهزار دالر مصرفكردن آن «ولایتی»ها را توجیه خواهند كرد، لیكن شما حسینخان خادی چگونه مصرف دوهزار دالر و بعد قلمفرسایی درباره بقیع و گریستن بر خرابههای آن را توجیه خواهید كرد؟ آن حجاج بیچاره نمیدانند و مدعی هم نیستند. اما شما كه خود و همدستان را «سردار نبرد شاعرانه»، «متفكر مشهور»، «منتقد زمانه» و... مینامید منفور و محكوم هستید كه به جای ندا سر دادن به مردم دنیا كه بیایند و وحشت جانوران بنیادگرا را در افغانستان ببینند، از رژیم ایران و نظایرش میخواهید كه بیایند و علیه عربستان به جنگ دست زنند؛ «ولایتی»ها با انگیزهای خالص دینی به حج میروند و فلاكت شان بیشتر از آنكه موجب آبروریزی آنان باشد نشاندهنده وضع در كشور شان هست كه «امیران» خونخوار و دزد در آن حاكمند. اما شما كه مثل داكتر عبدالله با لباس آخرین مد و عطر و پودر فراوان و عمدتاً به مقصد عرضه خود به بنیادگرایان، حج میروید، آبروریزی است به اضافه دنائت، ریاكاری و شارلتانی.
همانطور كه سفرهای «آفرینشی» خورد و كلان انجمنیها به «همسایه بزرگ شمالی» و اقمارش، فرومایگی و ضدیت با جنگ مقاومت بود ولی رفتن مردم «ولایتی» به آن سفرها را كسی جدی نمیگرفت.
حالا جواب بدهید:
چرا دوهزار دالر (مصرف یكسال یك خانواده، قیمت صدها جلد كتاب خوب برای یك مكتب) داده به حج رفتید؟ برای استغفار از اعمال خادی تان؟
ولی یاد تان باشد الحاج حسینفخری خادی كه اگر ده بار حج كنید و خدا هم خادی بودن و نوكر جنایتسالاران بودن تان را ببخشد، روشنفكران و مردم آزادیخواه ما شما را نخواهند بخشید!
و فكر نمیكنیم بیارزد به او متذكر شویم «مصون» را نباید «مصئون»، «خرج» را نباید مثل مولایش اكرمعثمان «خرچ» و... بنویسد.
بعد چندین صفحه راجع به سانسور و خودسانسوری سیاه شده كه سالوسانه و یاوهبودن آنها از دور پیداست. حضراتی كه اظهار نظر فرمودهاند، هیچكدام هیچگاه آن شهامت را نداشتهاند كه از موضعی مردمی مقابل پوشالیان یا جنایتسالاران اسلامی بایستند. عزیزالهنهفته مینویسد:
ما یاد نگرفتهایم در مقابل فرهنگ خود ایستاد شویم و از خلاهای آن انتقاد كنیم. یك شخصیت تاریخی بعد از صدها سال باز هم نمیتواند مورد انتقاد قرار گیرد. بسیاری از مسایل برای ما «تابو» شده است و به آن نمیتوانیم بپردازیم.
این، «خط مشی» سراسر زندگی و كار انجمنیها بوده است اما آن را «ناپسند» میخوانند تا هواخواه «جامعه مدنی» و دولت امریكا پنداشته شوند. در غیر آن اگر موصوف صادقانه ضد سانسور و خودسانسوری در امارت تجاوز و تهدید باشد، باید ۱) از «ایستاد شدن» مقابل فرهنگ شروع نكند، در مقابل لیدران «ائتلاف شمال» با افشای خیانتها و جنایتهای آنان «ایستاد» شود تا ثابت كند كه دروغگو نیست؛ ۲) دیگران «تابو» ساختهاند تو نساز. آقای نهفته، بفرمایید مثلاً با توجه به لكههای خون در آستین احمدشاهمسعود، «قهرمان ملی» خواندنش را توهین به ملت یا لااقل وجدان روشنفكری (۹) خود بدانید و ۳) شعر استاد خلیلالهخلیلی را هر قدر وسع دارید بستایید اما او را به خاطر نوكریاش به بچه سقو و مخصوصاً به امیر ربانی افشا و محكوم كنید (۱۰)؛ فخرفروشی رهنوردزریاب را به خاطر لقب «كارمند شایسته فرهنگ»ش؛ بیعت ابوطالبمظفریها (۱۱)، قهارعاصیها، عسكرموسویها و قسعلیهذا به رژیم ایران یا آدم كیجیبی بودن اكرمعثمانها و شركا را رسوا كنید تا روشن شود كه برای نمایش و فیشن روزگار گپ نمیزنید و در سینهی تان «كورۀ پر از كینه» نسبت به جنایتسالاران از هر جنساش میتپد و فردی نیستید با ساختگیترین «بدبینی»ها، بدبینیهایی از نوع «شاعر زمانه». (۱۲)
میرسیم به آخرین بخش، بخش شعرها و طبعاً بیشترینه به ترجمهی چندین شعر توسط «سردار» اختصاص یافته است. ولی «سردار» نمیفهمد كه ترجمه شعرهای احیاناً خوب از دیگران، نمیتواند نجاتش دهد، نمیتواند داغ ارتدادها، معاملهگریها با روسها و سگان، مسلماننماییها، سازشها با مافیای جهادی و باز كردن دكان جدید «پسین نوگرایی»اش جهت به درویشی و انحطاط كشاندن نویسندگان و شاعران جوان غیرانجمنی را سفید سازد.
«هایكو» جز لاینفك نشریات انجمنی است. كاش این «هایكو» در ایران معرفی نمیشد كه اینطور به مرض تازهی انجمنیهای مستان در ماورای افغانستان بدل نمیشد.
از خود هایكوها كه بگذریم، مترجمش (حضرت و هریز) به سبب آوردن اصطلاحات ایرانی «عروسك»، «استخر»، «جوجه» و... باید از یك گوش آویزان شود. و همچنین خالدخسرو نام نه بخاطر پوكی و بیمعنا بودن شعرش بلكه صرفاً به خاطر كلمه «كشو» (روك میز) (۱۳) ، كفپایی مفصلی بخورد كه تا آخر زندگی برایش درس باشد.
مرض دیگری كه سرطان انجمنیها شده، به كاربرد نام گلها «شقایق»، «یاس» (كه بیچاره شاعر وطنی آن را «یأس» مینویسد) (۱۴)، «اطلسی»، «اقاقیا» و... است. حیف كه هیچكس پیدا نشد با اولین برخورد به این كلمات در شعر خانمها و آقایان انجمنی، به روی آنان سیلی زده میپرسید كه مگر در عمر پدر و مادر شان شنیده و دیدهاند كه در افغانستان گلهایی به این نامها یاد شوند؟
از «دكتر» سمیعحامد شاعر «همواره سیاسی و انقلابی» (۱۵) چندین شعر فوقالعاده «سیاسی» آورده شده كه به یقین نشانی اند از زمانی كه شاعر از «بازیگران اصلی صحنههای خونین» بود و «مستقیماً شعر فیر» (۱۶) میكرد:
چشمت آینه و الماس، نگاهت توفان
خودكت باغ گل سرخ، لبانت باران
باورم هیچ نمیشه، خو عشقست گلم؛
بیشكت! با یك تبسم آفتابم ساختی
آب بودم آتشم كردی، شرابم ساختی
قصه مفت سر بازار بودم ناگهان
مثل الهام آمدی و شعر نابم ساختی؛
گر نباشد قسمتم لبهای گیلاسی تو
در دل تلخم بگو این قدر شیرینی چرا.داكتر صاحب، واقعاً فكر میكنید این «فیر»ها قلب و جگر خاینان و جانیان دینی را میدرد؟!
آقای نوذرالیاس ادعا میكند كه در غرب سینه نینداخته و قادر است از آن ببرد:
سرمای بیفروغ باغستانهای مغرب
و سكوت سنگوارهیی گندمزارهای فلزین را
بدرود ابدی خواهیم گفت(!)میشد باور كرد به شرطی كه وقتی «سردار» تان واصف و مجاورانش سرورآذرخش، صبورالهسیاهسنگ و... با آنهمه خواری پیشانی بر «گندمزارهای فلزین» نسائیده و خود را به معشوق رسیده نمیدانستند. و شما هم آنان را به «فیر» كردن از همان «صحنههای خونین» ترغیب میكردید.
راستی برگشتن بدون دور انداختن پوستین بویناك و شپش پر انجمنی؟؟ نه. تشكر! همانجا بمانید. از همانجا شعر و داستان و هر چیز «فیر» میتوانید.
به هر صورت اگر با غرب «بدرود ابدی» یا موقتی میگفتید وعده بدهید كه دُم پروژه «دلآباد» را محكم نگیرید چون هنوز مردم از دست فاشیستهای دینی، غمدار، هراسان، لرزان و ناامن اند. عجالتاً به خانقاههای موجود اكتفا كنید كه تعدادش به بركت وجود بنیادگرایان و پیچكاری عرفان «شاعر زمانه» و سایر «سالكان راه درد» انجمنی، فزاینده است.
رزاقفانی میگوید:
ما مست و خرابیم ولی پاكدلیم
هر رشته كه پاكیزه نباشد گسلیم
خوردیم فریب حرف ابلیسی چند
از سادهگی خویش كنون منفعلیم.آقای فانی، كنه مسئله همین است. چه خوب میشد كه پس از فریب ابلیس پوشالی و بنیادگرایی، با همگی انجمنیها «منفعل» میماندید. لیكن شما فقط و فقط در برابر جنایتكاریها و بیناموسیهای «ائتلاف شمال» دچار «انفعال» بوده و میباشید، در حالیكه دفاع و پخش نظرات خاینانه و تخدیركننده با پرچم «عرفان»، «نوپسینگرایی» و با شعار «ائتلاف شمال هم از همین ملك و برادر ما هستند»، «به گذشته نچسپیم» و...، به طرز بیسابقهای فعال اید. تنها نگاهی به هرزهنامههای «سباوون»، «صدف»، «سپیده»، «افرند»، «فردا»، «تعاون» و... و چندین سایت انترنیتی كافیست آدم دریابد كه چگونه انجمنیهای «فریب خورده» و «ساده» طوری از «انفعال» به در آمده كه اكنون حتی خادیـجهادی مشهور لطیفپدرام كه مانند نرشیرنگارگر در برخورد به «پیام زن» تنبانش را میكشد، كاندید شان برای ریاست جمهوری است كه البته بنابر «مصالح علیای اسلام و جهاد و رهبران قیادی» حمایت امیر ربانی، امیر محقق، امیر اسماعیل و... را نیز با خود دارد. اما دلیل اینكه او با تف و تمسخر مردم و دشنامها در ورقههای رای روبرو خواهد شد، باید در عدم آگاهی مردم از فواید خادی ـ جهادی بودن و با لهجه ایرانی حرف زدن یك فرد بداخلاق جستجو گردد!
علاوه بر این، آیا شما آقای فانی علیه جنایتهای رژیم ایران و مزدور پروریهای آن در افغانستان، علیه تایید فتوای ترور سلمانرشدی توسط قهارعاصی، علیه هنگامهی جنونآمیز پمپ كردن احمدشاهمسعود به مثابه «قهرمان ملی»، علیه مافیای فهیم و دوستم، علیه عملیات بیناموسانهی روزمرهی اسماعیل در هرات و... شعری، نثری، خطابهای «فیر» كردهاید؟
و چون جواب منفی است، (۱۷) این به تنهایی میرساند كه معالاسف شما همانند یاران انجمنی تان نه «پاكدل» اید و نه از پلیدیها سگلاندهاید.
و در شعر آخر از ژكفرحسینی سطری هست كه:
به هر جا بوسه بر پایت نمایم
كه عاشق ننگ از ننگی نداردبه رسم سردار واصف و مریدان جمهوری اسلامی گرایش:
حسینی دست مریزاد!
انجمنیها بوسه بر پای دژخیمان پوشالی و بنیادگرا را ننگ نمیدانند چون آخر «عاشق» اند عاشق ادامه زندگی حتی به قیمت سگ پوشالیان و بنیادگرایان شدن! و از همین جاست كه آخرین نشریه خود را با محتوای كثیفتر و مهوعتر و لاجرم بیآزارتر از نشریات قبلی برای جلادان بنیادگرا، انتشار میدهند.
هیهات، طغیان ابتذال و غداری و شناعت و فرومایگی «عرفانی» و «مدرن» و «پست مدرنیستی» در كشوری زیر تیغ پلشتترین تبهكاران مذهبی!
_________________________
(۱) - مثل هر دمبریدگی دیگر انجمنیها باورنكردنی است ولی واقعیت است كه رهنوردزریاب در شماره دوم «افرند»، ۹ صفحهی تمام در باره این لغت كه به فارسی كرامت و جذبه معنی شده است، رودهدرازی میكند. و دوستی در نامهای به همین ارتباط نوشت: «آدم چقدر ساده میتواند نتیجه بگیرد كه شخصی كه یكچنین بحثهای بیارزش و بنیادگرا خوشكن را دامن میزند، یا اصلاً افغان نیست، سر یا پایش پیش بنیادگرایان است، شعور ندارد یا اینكه فاقد شرافت یك روشنفكر دردمند است». و آقای رهنورد باید بگوید كدامیك بر او صادق است.
(۲)ـ مجله «شعر» (آبان ۱۳۷۳) گفتگویی دارد با سردار واصفباختری كه برای شناخت اندكی تازهتر از وی جاهایی از آن را نقل میكنیم.او چون در برابر یك مجله جمهوری اسلامی ایران قرار گرفته پس به شیوه ملایان ایرانی و سگهای وطنی آنان حرف میزند تا جای شكی باقی نگذارد كه كمتر از حسینجعفریان یا ملا ابوطالبمظفری یا امیرالمومنین ملاعمر مسلمان نیست، پس صحبت را با «بسم اله الرحمن الرحیم. با تشكر از شما جناب جعفریان...» میآغازد و هر جایی كه به مرگ شاعری اشاره نماید، میگوید «... به جوار رحمت ایزدی پیوست». و مضاف بر اینكه پوشالیان را «كمونیستها» و افكار شان را «كمونیستی» میخواند، «منحرف نشدن مسیر اصلی شعر افغانستان» را نیز «به فضل و رحمت خداوند» نسبت میدهد كه موجب شد تا «شعر ما به جای این كه دچار انحطاط شود و راه قهقرا را بپیماید، رشد كرد، بالید و به گل و شگوفه نشست كه شما هر لحظه ثمرات از آن را به دست آورده میتوانید.» (و «ثمرات»ی بهتر از این كه فتوای تروریستی خمینی را تائید میكنند و برای او شعر میسرایند؟)
اگر «متفكر مشهور» رهنوردزریاب مدعی باشد كه به خود و مردم دروغ نگفته است باید فوری این گفتهی سردار را به عنوان كذب محض و توجیه مذبوحانهی سازش خود و اصحاب انجمنی رد كند:
«یك كاخ بسیار استوار به نام شعر مقاومت در داخل كشور برافراشته شد. شعر مقاومت در داخل افغانستان هم بسیار با شدت وحدت، با تمام سنگینی و صلابت خود وجود داشته،...»
و سردار مفلوك برای آنكه مبادا فیصدی مسلمانیاش پیش نماینده ادبی رژیم ایران كم شود، میلرزد كه حتی نام انیسآزاد، سرمدلهیب، رستاخیز و دیگر شاعران شهید كشور را ذكر كند. در گفتگو كه پرتونادری منحیث جمبورهاش حضور دارد صرفاً از زندانی شدن دشمنان شاعران جان باخته میگوید:
«"محمودفارانی" یك دوره زندانی بود... مثلاً خود «باختری» صاحب مدتی زندانی بود ـ از خود گپ نمیزنند ـ "لطیفناظمی" هم زندانی شده بود... آقای «باختری» در دوران خلقیها زندانی بودند.»
سطح درك «سردار» از تجاوز به كشور ما این چنین گل میكند كه اشغال افغانستان میتوانست «خوب» باشد اگر اشغالگر فرانسه میبود! و با بیان این انقیادطلبی در واقع به نماینده رژیم ایران غیر مستقیم میرساند كه هزار بار بهتر میبود اگر افغانستان توسط ایران اشغال میشد چرا كه «شاید تاثیرات معین فرهنگی بر ما میگذاشت.» اشغال كشور از سوی متجاوزی غیر روس قبل از همه از مرده بودن حس وطندوستی در «سردار» تسلیمطلب حكایت میكند ولی هرگز به معنی «ناراضی» بودن او و امثالش از تجاوز شوروی بوده نمیتواند. زیرا هنوز از خاطره هیچكس نرفته كه «سردار» با سپاهی از شاعران و نویسندگان خادی ـ جهادیش چگونه با روسها نان و نمك بوده و در برابر آنان پوزه بر خاك مالیدند. در حالیكه مردم به مقاومتی بزرگ برخاستند و اگر به قرار شوق فرهنگیان خاین، تجاوزكاران فرانسوی نیز میبودند در مقاومت ذرهای تغییر نمیآمد. تجاوزكار، فرهنگش را هم با خود میآورد اما فرهنگی كه ممد تداوم سلطهاش به كشور مورد تجاوزش باشد. مردم آزادیخواه تجاوزكاران را با فرهنگ آنان از سرزمین شان میرانند اما روشنفكران خاین ضد مقاومت میشوند چون شراب «فرهنگ» تجاوزكاران آنان را به وجد و مستی میآورد.
براستی كه وقتی شاعری مرتد و تسلیمطلب شود به چه موجود حقیر و بیغروری تغییر ماهیت میدهد:
«ما فقط یك مجرا داشتیم و آن مسكو بود. از همین طریق باید تمام گپها سازمان داده میشد. اینجا باید یك جریان ادبی ایجاد میشد كه آن را مقامات میخواستند. جریانی كه زیادتر گرایش به طرف رئالیسم سوسیالیستی داشته، قهرمانش "گوركی" بوده و...
... من فكر میكنم كه در همین مدت چهارده سالی كه ما با شوروی رابطۀ حاكم و محكوم داشتیم، اگر همین رابطۀ حاكم و محكوم با فرانسه میبود شاید تأثیرات معین فرهنگی بر ما میگذاشت. فرهنگ و ادبیات روس نتوانست در اینجا تحولی برای ما پدید آورد. البته در همین زمان رابطههای ما را با ایران قطع كردند.»
برخورد مجاملهآمیز «سردار» در دو مورد مخصوصاً نفرتانگیز بوده و از شخصیت داغی شده و فرتوت وی نمایندگی میكند. میدانیم كه او در مصاحبه رسوایش در مجله «راه» از سلیمانلایق نیز منحیث آمرش، با احترام و دوستانه یاد كرده بود. اما در اینجا به منظور سرسایی در برابر عامل فرهنگی جمهوری اسلامی و اثبات «كمونیست» نبودن خودش، لایق پوشالی را با نام و نشان بیپت و بیآب میكند:
«... یك شاعر ما به نام «بیرنگكوهدامنی» كه فعلاً در داخل كشور نیست ـ غزلی سروده بود كه این قسم ختم میشد:
در انتظار پرچم سبز بهار باش
یك كسی از ارباب اقتدار دیروز كه خودش هم شاعر بود یعنی "سلیمانلایق" مسأله را جداً محكم گرفته بود كه این سبز بیرق مجاهدین است و این غزل مردم را به انتظار مجاهدین دعوت میكند. طبیعی است كه هیچ جای خلاصی برای شاعر نبود.
من برای "سلیمانلایق"، كه به جناح پرچم حزب كمونیست افغانستان تعلق داشت، گفتم كه منظور شاعر از كلمۀ پرچم بهار است، خلاص. فرا رسیدن بهار طبیعت است. هیچ كدام گپ دیگری ندارد. ممیزی این قدر شدید بود.»
ولی همین فرد كه آنچنان نمكحرامی آمر دیروز پرچمیاش را میكند باز هم جهت اجتناب از اسائه ادب مقابل رژیم ایران، نام یك استاد ادبیات ایرانی را نمیگیرد، استادی كه نمیدانسته در افغانستان زبان فارسی وجود دارد یا نه! اگر سردار خیلی بیغیرت نمیبود باید همانند سلیمانلایق نام آن استاد ایرانی را نیز ذكر میكرد چرا كه او به گمان قوی خواسته بود به نحوی و از دیدی شونیستی افغانستان را به تحقیر گیرد تا اینكه واقعاً آنقدر بیاطلاع و عاری از سواد جغرافیایی باشد:
«یكی از استادان بسیار بزرگ دانشگاه تهران ـ نامش را به دلیل احترامی كه به ایشان دارم نمیبرم ـ كه آثار تحقیقی بسیار دارد، دربارۀ ناصرخسرو كارهای بسیار زیاد انجام داده و در زمینههای معارف اسلامی خدمات بسیار كرده كه سخت پیش من قابل احترام است. بیست سال پیش در دهلی با همین استاد نامور برای من افتخار ملاقات دست داد. پس از تعارفات معمولی اولین پرسش كه از من كرد این بود كه زبان فارسی را از كجا آموختی؟ چند سال در دانشگاه تهران بودی؟ با كمال ادب به آن استاد اجلَ دانشمند ـ كه واقعاً دانشمند بسیار بزرگ است ـ گفتم زبان فارسی، زبان مادری من است.»
حیف! اگر «شاعر زمانه»ی ما بزدلترین و محافظهكارترین مرتد نمیبود، به نااستاد مذكور پاسخ دندانشكنی میداد یا لااقل حالا او را به مردم میشناساند. لعنت بر ارتجاع كه انسانها را چگونه دستآموز و خوار میسازد.
(۳)- در لویه جرگه قانون اساسی، زنی با بیشرمی تمام به دفاع از سیاف برخاسته و ضمناً او را «علامه» نامید.
(۴) - به نظر میرسد تنها موردی كه نویسندگان زن و مرد انجمنی هیچ نوع خودسانسوریای روا نمیدارند تشریح مسایل زیر نافی است!
(۵) - «كارمند شایسته فرهنگ» در جایی از «پرنیان» ملقب به «متفكر مشهور میهن مان» هم شده است كه پیش ازین خبر نداشتیم. به بركت انجمنیها هر مستی و دمبریدگی خادیـجهادی را انتظار باید داشت.
(۶) - جلالآلاحمد نویسنده پر آوازهی ایران (۱۳۰۲ ـ ۱۳۴۸) كه در خانوادهای روحانی به دنیا آمده بود اول طلبه بود اما از آن روی برتافته به «حزب توده» پیوست. بعد از حزب انشعاب و با همراهانش «حزب سوسیالیست توده ایران» را در مبارزه بر ضد «حزب توده» ایجاد كرد كه چند هفتهای بیش دوام نیاورد و عضو «حزب زحمتكشان ملت ایران» شد.پس از قیام ۳۰ تیر (سرطان) كه با عدهای دیگر از این حزب اخراج شد، «نیروی سوم» را تاسیس كرد با هدف اصلی تمركز حمله به اتحاد شوروی و «حزب توده»، باز داشتن جبهه ملی به رهبری مصدق از استفاده از توان «حزب توده» و تفرقهافگنی میان این دو مهمترین تشكل آن زمان ایران.
بعد از كودتای ۲۸ مرداد نفوذ «حزب توده» و «جبهه ملی» به حداقل رسید و در مقابل، روحانیت به كمك دربار به طور بیسابقهای قوت گرفت. جلالآلاحمد كه در ۱۳۲۲ كتاب «عزاداریهای نامشروع» را بر ضد دین نوشته بود، دچار دگرگونی فكری ۱۸۰ درجهای شد. او استعداد بچهدار شدن را نداشت و به خاطر علاجش به هر دری زد و حتی برای تداوی به اتریش رفت. اما چون از هر طرف ناامید شد، به هر چه داكتر و دوا بود بدبین شد. به جادو و جنبل روی آورد و طبیب و طبابت را به شدت به تحقیر میگرفت. او دین پناه شد و با اعلام جنگ به تجددگرایی به فرهنگ گذشته سلامی زد و با آن قلم توانا و سبك نوشتهای جذاب منحصر به خودش روشنفكران را به بازگشت به عناد با غرب و بازگشت به دین فرا خواند. كتاب «غربزدگی» را نوشت كه بر بخشهای بزرگی از روشنفكران تاثیر گذاشت. در این كتاب آلاحمد مدرنیزم را جز درد سر و آشوب و لاابالیگری نمیبیند. او همه افكار و شخصیتهای ایرانی جنبش مدرنیته ایران را كه از سالهای مشروطیت به ظهور رسیده و شكل گرفتند، نفی میكند. در عرصه ادبیات نیز صادقهدایت را طرد میكند تا بتواند كشف جدیدش را كه همانا مذهب شیعه و روحانیت آن است، حقانیت بخشد. از نظر آلاحمد، روحانیت «آخرین سنگر دفاع در مقابل غربزدگی» است، روحانیتی كه در مزد بگیر بودن از انگلستان تاریخ طولانی داشت. او در ۱۳۴۲ به حج رفت و در صفا و مروه چنان دستخوش احساسات مذهبی شد كه در سفرنامهی «خسی در میقات» مینویسد:
«خسی بر دریایی از آدم. بل كه ذره خاشاكی در هوا. بصراحت بگویم دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بتركانم.»
برخورد جلالآلاحمد به زن پس از «بازگشت او به خویشتن اسلامی» ارتجاعیتر از همه است. از ۴۳ داستان كوتاهش فقط در ۶ تای آن زن حضور دارد. زمانی كه برای معاینات طبی با سیمیندانشور پیش داكتر میروند و سیمین باید توسط داكتران «نامحرم» معاینه شود، مسئله را به زبان خودش «جاكشی» مینامد! كلمات «زن صفت»، «پیرزنها»، «خاله زنكی» و... را فراوان به كار میبرد. سراسر دو كتاب مهمش «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفكران» بررسی مسایل مردان ایران است. تاریخ مردان، تفكر مردان، امور مردان. در «غربزدگی» میگوید: «به زن تنها اجازه تظاهر در اجتماع را دادهایم... یعنی زن را كه حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است، به ولنگاری كشیدهایم، به كوچه آوردهایم.» و منظور وی از كوچه، عرصه فعالیت اجتماعی است.
جمهوری اسلامی بیش از دو دهه است كه از اندیشههای آلاحمد سود برده و استفاده میكند و بزرگراهی را هم به نامش كرده است.
جلالآلاحمد بنابر عوامل خاص اجتماعی ایران توانست پیروان زیادی بیابد كه همه برای استحكام جمهوری اسلامی جانفشانی كردند.
اما ماهیت دینسالاران كشور ما طی دو دهه اخیر چنان با خون و خیانت و هرزگی و رذالت و رهزنی عجین شده است كه هیچ پیرو وطنی آلاحمد یا علیشریعتی با هیچ سحر و جاذبه قلمی ـ كه ندارند ـ قادر نخواهند شد بخش قابل توجهی از جوانان و روشنفكران شرافتمند و وطندوست این دیار را به دنبال خود و مخدومان جنایتسالار جهادی شان بكشند.
برجستهترین وجه تمایز آلاحمد و شریعتی با سینهزنان افغانی شان آنست كه آن دو سنت مبارزه با رژیم شاه را داشتند اما مقلدان وطنی آلاحمد و شریعتی با تمام رژیمهای پوشالی و فاشیستی دینی دست یكی كردند و به همین جهت پیش مردم به شدت آبرو باختهاند.
(۷) - ما نمیدانیم این خادی شیعه است یا نه كه اگر به علت تور خوردن «احساسات» مذهبی خودش نباشد باید به منظور عشوهگری برای رژیم ایران باشد كه اینطور از دیدن بقیع مینویسد:«به قبر امامحسن كه میرسم، قضایا روشنتر میشود. خشمی تلافیجویانه و ننگ و خفتی كه آتش خشم را تیزتر میكند در جانم میدود (پریشان نباش. برادران عسكرموسوی، خلیلی، محقق، اكبری، سیاف، قانونی و برادران طالب، آتش خشم دویده در جانت را اگر ماندند باز هم خاینانهتر و بیناموسانهتر از پیش شعلهور خواهند ساخت). نام و نشان حضرتامام را محو كردهاند. آرامشم پاك (از "دكتر" و "دبستان" و "پزشك" نوشتن حیا نكرده و "پاك" را میاندازی، دزدك یادت باشد) بهم میخورد. اگر كاری از دستم پوره باشد، قسم به خدا دریغ نمیكنم. باز این امرا و سلاطین و شاهان و شهنشاهان و پیشوایان دینی چرا یكی شان نیامده و ندیده كه قبر امامان و خلفا و اهل بیت در چه حال اند (میآیند به خیر. میآیند، همراه فرهنگیان شرفباختهی خود میآیند و جنگ مذهبی شروع میشود و آن وقت تو دلت كه همراه كاظمی، مظفری، عسكرموسوی و... به دهل خلیلی میرقصی و چشم پشتون و سنی و غیر هزاره میكَشَی یا همراه "سردار" و "دكترحامد" و "متفكر مشهور" و... به دهل گلبدین و قانونی و سیاف و... میخ بر سر هزاره و شیعه میكوبی!) .»
نفرین، نفرین و ننگ بر تو منتقدك ابلیس مزاج و تفرقهجوی مذهبی و ستایندهی شاعران و نویسندگان خاین و تسلیمطلب این مرز "ائتلاف شمال" گزیده و طالبانزده!
(۸) - پدران و مادران زیادی را میشناسیم كه بی سر و صدا حج رفته و اظهار داشتهاند: آوازه و دروازه نشود كه مبادا به گوش اخوانیها برسد و فكر كنند كه به خاطر راضی ساختن یا ترس در امان ماندن از شر آنان حج میكنیم.
(۹)ـ ما اصطلاح «روشنفكر» را به مفهوم تحصیلكردگی، كتابخواندگی و سر و كار داشتن فرد با فعالیت ذهنی به كار میبریم. در غیر آن انجمنیها بهیچوجه «روشنفكر» نیستند به مفهومی كه شاملو به آن اشاره مینماید:«كلمه روشنفكر را به عنوان معادل انتلكتوئل به كار میبرند و من آن را نمیپذیرم به چند دلیل، و یكی از آن دلایل این كه معادل فرنگی روشنفكر (یعنی كلمه انتلكتوئل) آن بار "سیاسی و معترض" را كه كلمه روشنفكر در كشورهای استعمارزده و گرفتار اختناق به خود گرفته است ندارد.
در ایران وقتی میگوییم روشنفكر، یعنی كسی كه معترض است، با جزئی یا بخشی یا با كل نظام ناسازگار است و مخالفینش در نهایت امر "اجتماعی و سیاسی" است. اما كلمه انتلكتوئل در غرب چنین باری را ندارد.
من معتقدم روشنفكر كسی است كه اشتباهات یا كجرویهای نظامات حاكم را به سود تودههای مردم كه طبعاً خود نیز فرزند آن است افشا میكند. بنابر این فعالیت او به تمامی در راه بهروزی انسان و تودههای مردم است.»
(۱۰)ـ برای آشنایی بهتر به «سیاست» و میزان آگاهی استاد شعر و ادب از رژیم خونریز ایران و پیكار مردم و روشنفكران مبارز ایران، به گفتههایی از خلیلی با كیومرثصابری از مجله «شعر» (آبان ۱۳۷۳) توجه كنید.استادِ بچهی سقوی ما هزاران ایرانی را كه برای نجات از تروریزم ولایت فقیه و ادامه پیكار علیه جمهوری اسلامی جنایتكار، ایران را ترك گفته بودند، محكوم و تحقیر كرده و آنان را بیشرمانه «پشتكردگان به مردم» مینامد:
«میگویم: استاد خلیلی، ولی بعضی از شاعران و نویسندگان ما، بعد از انقلاب از ایران گریختند. شما بعضی از آنها را میشناسید...
میگوید: میشناسم. میشناسم. بهتر از شما میشناسم. اما بد كردند. كفران نعمت كردند. آنها از مردمشان فرار كردند، اما مرا اجنبی آواره كرد.
میگویم: ولی آنها آدمهای كوچكی بودند.
میگوید: كوچك نبودند. بعضی خیلی بزرگ هم بودند، اما خود را كوچك كردند. هركس از میان مردمش برود، كوچك میشود.»
در واقع استاد خلیلی اخوانی میخواست خون هزاران مبارز ایرانی در مسلخ ولایت فقیه بریزد تا توسط وی «كوچك» نامیده نشوند.
اما از سوی دیگر مشاور امیر آدمكش برهانالدینربانی، بیقرار سلامتی «امام و رئیس جمهوری» است:
«و در میان صحبت میپرسد: حال امام خوب است؟ حال رئیس جمهوری خوب است؟»
آقای عزیزالهنهفته، چرا همكار دژخیم ربانی را «تابو» دانسته، قلم تان میشكند و زبان تان دوخته میشود كه سیاست جنایتسالار پروری و رژیم ایران دوستی خلیلالهخلیلی را مورد انتقاد قرار دهید؟
(۱۱)ـ این كاكلی «دكتر» سمیعحامد و تمامی انجمنیها، نوحههایی برای خمینی و مزاری دارد!
(۱۲)ـ آقای نهفته در شعری در همین «پرنیان» میگوید: «من و رویاهایم/ در بنبست زمان،/ در استقبال پوسیدن ماندیم/... رویاهایم/ تنها/ بیهودهگیهایم را غزل میكنند، و ستاره من نحس بود/ من آرزوهایم را/ انتحار كردهام!
(۱۳) - «رنگ و خط و سنگ و ساعت و كشوی میز را» ص ۱۰۷
(۱۴) - «با سبد یأس كبود» در شعر عزیزالهنهفته
(۱۵)- مصاحبه سمیعحامد با «سپیده» شماره دوم و سوم
(۱۶)- «ما بازیگران اصلی صحنههای خونین بودیم و... مستقیماً شعر "فیر" میكردیم» (و استاد عطامحمدخان به تایید ربانی و امیر مسعود، پوچكهای آن را جمع كرده و به مردم نشان میداد كه «فیر»ها باور شان بیاید!) همانجا.
(۱۷)- اگر پاسخ این سوالها منفی نباشند، شما را در «پرنیان» راهی نمیبود.