«نـوشتـــهء بر دیــوار»
از عبدالاله رستاخيز اين يكی از قهرمانان شهير جنبش انقلابی وطن ما، علاوه بر شعرهايی مردمی، نوشتههايی هم به يادگار مانده است كه نمونهای از آنها را در اينجا به چاپ میرسانيم. او اين داستانواره را زمانی كه در زندان رژيم ظاهرشاه بسر میبرد نگاشته است.
عبدالاله رستاخيز
در زندان دهمزنگ - كابل ۱۳۴۷صدای چرخيدن كليد در قفل مرا به خود متوجه كرد ولی من همچنان بدون آنكه به دروازه نگاه كنم به خراشيدن و تراشيدن ديوار مشغول بودم. اندكی بعد زنجير كلفت درب سلول كه من آنرا هنگام داخل شدن ديده بودم به سنگينی و با سروصدا فروافتاد و دروازه قرچ و قروچ كنان به روی پاشنه خود چرخيد. موجی از هوای متعفن و خفه كننده فضای اتاق را پر كرد. اين سلول در «دهليز مرگ» زندان دهمزنگ واقع شده بود. اين دهليز به خاطر سرنوشت تلخی كه زندانيان سياسی طی سالها در آن داشته اند به «دهليز مرگ» معروف شده است. بلافاصله من حضور كسی را در پشت سرخود احساس كردم. درست نمیدانم چه انگيزهء مرا واداشت كه با وجود برانگيخته شدن احساس كنجكاويم به عقب نگاه نكنم، شايد به خاطر موجوديت احساس نفرت شديدی كه از مواجه شدن با نگهبانان از صبح ديروز برايم پيدا شده بود... به هر صورت ... زمان با تندی میگذشت و من همچنانكه در دل از بسته بودن هولچك در دستهايم احساس غرور میكردم، با ميخ زنگ زده به تراشيدن و خراشيدن ديوار مشغول بودم، لحظاتی چند به همين منوال سپری شد و اين تنها صدای خفهء خراشيده شدن ميخ و تگ شرنگهای زولانه پای من بود كه به دامن سكوت سنگين شب راه میيافت و همچون پرستوی بیآرام زندگی در فضای تيرهء «دهليز مرگ» به چابكی پرواز میكرد.
مثل اينكه دل تازه وارد از بی اعتنائی من و صدای خراشيده شدن ميخ بر ديوار و سكوت وهمانگيز سلول بسر آمد... سرانجام لحن «موقر» تازه وارد ـ نمیدانم شما لحن «موقر» دژخيمان راشنيده ايد، من آنرا خوب تشخيص میكنم ولی تعريفش برايم مشكل است، آنچه در تعريف آن میتوانم گفت اينست كه اينگونه لحن «موقر» آميزه از ترس و غرور، خودخواهی و پستی، رذالت و ستمگری است.ـ سكوت را شكست: «تا ای وقت شو بيدارستين؟»، راستی من تا آن لحظه متوجه گذشت زمان نشده بودم ناخودآگاه چشمم به صفحه ساعتدستم كه مشغول خراشيدن ديوار بود افتاد، عقربههای ساعت ۳ بعد از نصف شب را نشان میداد؛ به سردی پاسخ دادم: «بلی» و مشغوليت من ادامه يافت. حضور «او» در سلول بر من سنگينی میكرد و حاضر نبودم با او صحبت كنم ولی او با سماجتی جاسوسانهی از اين طرف و آن طرف صحبت میكرد و گاه و بيگاه با سوالاتی ازين قبيل من را مخاطب قرار میداد، گفتگوهای كوتاه و سردی بين ما در میگرفت:
- شما از اعمال خود نادم و پشيمان نيستيد؟
- من عمل ندامتآوری انجام ندادهام.
ـ سرسختی شما عواقب بدی برای شما خواهد داشت.
ـ اين را ميدانم.
ـ مگر دل شما به جوانی تان نمیسوزد
ـ جوانی از من است، به ديگری تعلق ندارد.
من به تراشيدن و خراشيدن ديوار مشغول بودم و نوشتهء خود را ادامه میدادم و احساس میكردم كه تازه وارد پيوسته برای صحبت زمينهيابی میكند. او سوالات احمقانهء خود را اينطور ادامه داد:
ـ مگر كارگران به شما مزد و معاشی هم میدهند كه شما به خاطر آنها خود را به زندان میاندازيد؟
از اين پرسش بر افروخته میشوم و عوامل تشديد كنندهء اين عصبانيت هم كاملاً آماده بود، ـ سرمای سوزندهء شبهنگام خزانی، گرسنگی ممتد، كوفتگی و بيدار خوابی هولچك و زولانههای سنگين، سلول تنگ و متعفن و بالاتر از همه ملاقات اجباری با عنصری فروخته شده كه به همه ارزشها و رسالتهای انسانی از دريچه تنگ معاش و پول نگاه میكند ـ دلم میخواست روی برگردانم و در مقابل اين پرسش مزدورمنشانه حقش را كف دستش بگذارم؛ ولی يكباره مفهوم «مبارز انقلابی» در ذهن من درخشيد و به ياد بر ديوار اين سلول نوشته بوده است و من آنرا در لحظات اول ورود به مدد آخرين دسته اشعهء زرد رنگ خورشيد كه از روزن كوچك سلول میتابيد خوانده بودم: «زير زنجيرای مبارز... با تبسم ... پاره كن دلشان.» همهء اين مناظر و مفاهيم در برابر آخرين سوال «او» از مقابل آئينه ذهنم گذشتند و من در حاليكه به تراشيدن و خراشيدن ديوار ادامه میدادم به سادگی پاسخ دادم:
ـ نه!
مثل اينكه بی اعتنايی من آهسته آهسته تأثير انگيزندهء خود را در تازه وارد بجای میگذاشت. سوالات او بيش از پيش بیربط میشد. احساس كردم میخواهد زودتر به نتيجه برسد. خواست در ضمن وطنپرستی خود را به رخ من بكشد، گفتگو اينطور بود:
ـ شما با سلطنت مخالفت میكنيد و به اين ترتيب منافع ملی و وطن را زير پا مینهيد.
ـ مخالفت با سلطنت مخالفت با وطن و منافع نيست!
آخرين پاسخ او را سخت دستوپاچه كرده بود و پيوسته مرا از عواقب سرسختيم برحذر میداشت: «هزارها مثل تو درين اتاقها جان داه اند! مگر از مرگ نمیترسی؟ برباد میشوی» وقسعليهذا.
او آرامش خود را در برابر بیاعتنايی و سكوت مرا دست داده بود و پيوسته قدم میزد و سوالات و تهديدهای خود را تكرار میكرد و من همچنان به نوشتن بالای ديوار مشغول بودم. نوشتهء من تقريباً به آخر رسيده بود. يكبار احساس كردم همصحبت من كه هنوز چشمم به چشمش نيفتاده بود؛ از قدم زدن باز ايستاد. فكر كردم علت سكوت من را در قبال سوالات خويش خواهد پرسيد ولی او اين كار را نكرد. پس او جوابش را يافته بود؟
اينطور به نظر میرسيد، حالا او ديگر كاملاً در پشت سر من قرار داشت و نوشتهی مرا بر ديوار زير لب میخواند سرانجام مثل اينكه تاب نياورد ـ بسان كودكان مكتبی كه چيزهای نو را بلند میخوانند تا به حافظه سپارند ـ به آواز بلند، مقطع و با نااميدی چنين خواند:
«من از دهليز مرگ اين آهنين دژ ستمكاران
شكستم اين سكوت تلخ تا بار دگرخوانم
كه مرگ ما پر قو نيست
كوهست و گران سنگ است.»بلی او جوابش را يافته بود و بیهيچ پرسش ديگری از من به سوی دروازه سلول شتافت. من فقط هنگامی كه او از دروازه سلول خارج میشد روی گرداندم و او را ديدم سرش را شور میداد و چيزی نامفهومی با خود میگفت و در روشنايی ضعيف و كمرنگ چراغ برقی كه به سقف چسپيده بود سرشانكهای يونيفورمش را تشخيص كردم كه افسر بلند رتبهء پوليس بود.
او رفت و من نوشتهء بالای ديوار سلول خود را امضاء كرده و تاريخ زدم:
۱۶ ميزان ۱۳۴۷
عبدالاله «رستاخيز»